همچنان از نیاکان ماست که بر ماست / محمد بابایی
محمد قوچانی روزنامهنگار خود هانتینگتونپندار و تیم همراه او، مصاحبهای در مهرنامه با روشنفکر جنجالی سیدجواد طباطبائی انجام دادهاند، که دست شادروان کسروی را در خصوص زبان و فرهنگ تُرکی از پشت بسته و تا دلتان بخواهد در آن سخنان سخیف و بیپایه و اساس و غیرمنطقی و خود ساخته گفته، و هستی یک ملت را به سخره گرفته است. اگر به اعضای یک قبیله چهارصد نفری در جنگلهای افریقا هم چنین توهینی میشد، سخت اعتراض میکردند . اما تبریزی که از یک کاریکاتور برآشفت. هیچ اعتراضی به این گستاخی فرهنگی نخواهد کرد. سید جواد طباطبائی میگوید:
«مگر در زبان آذری چه منابع اساسی فرهنگ بشری وجود دارد كه اينان میخواهند مدرسه آذری درست كنند و زبان امپرياليستی فارسی را تعطيل كنند؟ كل منابع ادبی موجود آذری را میتوان در دو ترم در دانشگاه براي پانتركيستها تدريس كرد. من مخالفتی با اين تدريس ندارم و ضروری نيز هست …. اما ادعاهای پانتركيستها از سنخ ديگری است. ميگويند زبان فارسي را دولت اجبار كرده است و نتيجه ميگيرند كه برای مبارزه با آن بايد زبان آذری را اجباری كرد يعنی سلب آزادی زبان در حرف زدن، نوشتن و حتی راديو و تلويزيون از مردم و اجبار آنها به پانتركيسم. يك ايرانی متوسط را با يك اهل آذربايجان به اصطلاح «شمالی» مقايسه كنيد، البته اگر روسي يا چند كلمه انگليسی نداند، خواهيد ديد كه استاد دانشگاه باكو به اندازه دهاتی ايران سواد و بيشتر از آن شعور ندارد. به تجربه ميگويم! چند دانشجوی دوره دكتريی باكو به من مراجعه كردهاند و از طريق انها میدانم كه حد دانشگاهها و استادان چگونه نازل است. اين ربطی به زبان دارد. اجبار به تركی خواندن محروم كردن فرد از سرمايه عظيم فرهنگی است كه زبان فارسی توليد كرده يا به اين زبان منتقل شده است. ……..زبانهای محلی ايران، اعم از زبانهای ايرانی و غيرايرانی، آذری يا كُردی زبانهای فرهنگی مهم نيستند….. شاهكار زبان آذری كنونی همان حيدر بابايه سلام است و بيش از آن نمیتوان بسطی به آن زبان داد، ميتوان مجبور كرد كه آذربايجانیها فارسی را فراموش كنند و جز به زبان آذری تحصيل نكنند، اما روسی يا انگليسی جای فارسي را خواهد گرفت.»
چگونه نمیتوان ازوحدت سرزمینی ایران دفاع کرد؟ / عباس جوادی
کانون دمکراسی آزربایجان : جناب جوادی در این یادداشت بر موضوع مهمی از مصاحبه آقای طباطبایی با مهرنامه انگشت نهاده است که به وضوح دیدگاه نژادگرایانه طباطبایی را بر آفتاب می افکند و بر همین مبنا منشا سایر اظهارات سخیف و جاهلانه وی در مورد زبان ترکی بیش از پیش و بصورت بدیهی آشکار می گردد که چیزی جز نژادباوری و اصالت خون و ظاهر و … است . حتی اگر فردی با بخشی از حقوق بشر از جمله حق تحصیل به زبان مادری مخالفت کند حرجی بر او نیست ولی اظهارات نژادپرستانه از جنس ابراز عقیده نبوده و در همه جای دنیا وجه کیفری شدیدی دارد که در صورت وجود نظم و سنت حقوقی اصولی حتی قابل پیگرد نیز میباشد ( معلوم است که ما واقعیت و شرح ماجرا را وصف میکنیم و تا فرهنگ سازی کامل ، حتی محاکمه این فرد را مفید ارزیابی نمی کنیم و معتقدیم این افراد را قبل از برخورد حقوقی باید در دوره هایی خاص آموزش داد تا دچار چنین گفتارهای نژادپرستانه ای نشوند ).
عباس جوادی – مصاحبه «مهرنامه» با دکتر سید جواد طباطبائی در محیط مجازی و محافلی که بهر دلیلی نسبت به موضوع اقلیت ها و اقوام ایران علاقه ای دارند سر و صدا و گرد وخاک زیادی بپا کرده است که احتمالا نیت دکتر طباطبائی نبود. من مطمئن نیستم که همه کسانی که در این مورد نظرداده اند اصولا این مصاحبه را خوانده اند یا نه. مصاحبه، اگر چاپش کنید، 21 صفحه است و اصولا در مورد زندگی خود دکتر طباطبائی، تحصیلات وکار دانشگاهی ایشان است. اما حدود 20 درصد مصاحبه از طریق خاطرات گذشته و شخصی دکتر طباطبائی از تبریز به ماجرای پیشه وری وصل میشود و کشیده میشود به وضع کنونی، مسئله تجزیه طلبی، نقش کشور های خارجی در تحریک مسئله قومی درایران و در ضمن موضوع طرز حکومتداری جمهوری آذربایجان و بقول آقای طباطبائی «مسخره» و حتی «ابلهانه» بودن ادعاهای موجود در این کشور همسایه و بین پان ترکیست ها در ارتباط با «ترک بودن زرتشت» و «آذربایجانی بودن ابن سینا» (!)
در باره هیچ کدام از این موضوعات بیان شده از طرف دکتر طباطبائی من ندیده ام کسی اعتراضی، حد اقل اعتراضی جدی کرده باشد. اعتراضات اصلی بر سر یکی دو مسئله است که دکتر طباطبائی در مورد جایگاه زبان و فرهنگ ترکی آذری، غنای آن، یکه تاز بودن زبان فارسی در تحصیل و رسانه ها و موضوع حق تحصیل و تدریس زبان های غیر فارسی کشور گفته اند، و بسیار تند و حتی گاه بصورت توهین آمیز و تحقیر کننده گفته اند.
از تمام مصاحبه چنین بر میاید که یک نگرانی جدی دکتر طباطبائی عبارت از «وحدت سرزمینی ایران» است. درک این نگرانی مشکل نیست. اما بنطر بنده طرزی که آقای دکتر در مورد زبان ها و فرهنگ های غیر فارسی ایران از جمله ترکی آذربایجان و کُردی سخن گفته اند، بجای آنکه به وحدت و برابری ملی ایران و ایرانیان کمک کند، ناخواسته از طریق توهین و تحقیر نسبت به زبان های اقلیت ها، جرقه نفاق به خرمن زندگی مشترک اقوام ایران میاندازد. یک مثال:
کمتر کسی را پیدا میکنم که حس ترک بودن را بر احساس ملیت ایرانی ترجیح دهد. البته ترک را به مسامحه به کار بردم. آذربایجانیها ترک نیستند، بلکه ایرانیانی هستند که به یکی از شاخههای زبانی مشتق از ترکی سخن میگویند؛ مهاجرانی ترکی یا ترکمانی که به تدریج در مناطق روستایی آذربایجان ساکن شده بودند به تدریج با ساکنان اصلی در هم آمیخته و در آن مستحیل شدهاند. حتی امروزه رگههای ظاهر ترکی را در ساکنان برخی روستاها میتوان دید، اما در شهرهای بزرگ چنین نیست.
اینکه آذربایجانی ها را میتوان «ترک» نامید یانه میتواند مورد بحث روشنفکری باشد. خود آقای طباطبائی در همین مصاحبه زبان مادری خودشان را گاه «آذری» و گاه فقط «ترکی» مینامند. تا جائیکه من میدانم مردم آذربایجان مثل خود آقای طباطبائی زبانشان را «ترکی» («تورکی») مینامند و خودشان را «ترک» («تورک»، در برابر «فارس» یعنی فارسی زبانها) که بنظرم این خودش نشانه آن است که در اینجا تعابیر ترک و فارس، زبان نخست و یا مادری این دو گروه را مشخص میکند و نه قومیت و ملیت و نژاد آنها را. بنظر بنده یک اشتباه جدی دکتر طباطبائی در اینست که تعبیر«ترک» را در مورد آذربایجانیان ایران (درست مانند پان ترکیست هائی که در این مصاحبه آنها را مورد انتقاد قرار میدهند) بمعنای «نژاد» و ظاهر فیزیکی میگیرند و نه زبان و حتی در آخر این جواب از «رگه های ظاهر ترکی» (!) بعضی ساکنان روستاهای آذربایجان سخن میگویند در حالیکه مردم شهر ها «با ساکنان اصلی در هم آمیخته مستحیل شده اند.» اولا آن فرض نخست درک «نژادی» از تعبیر «ترک» بنظر بنده غلط است. ثانیا باین ترتیب من به جرات میتوانم ادعا کنم که نگاه دکتر طباطبائی به کلیت ایرانیان و ملت ایران نه «شهروند بنیاد» بلکه «نژاد بنیاد» است چرا که گویا آنان که «ظاهر ترکی» دارند ساکنان اصلی نیستند، از ما نیستند و بیگانه اند در حالیکه کسانی که مستحیل شده اند «خودی» هستند و از ما هستند.
آقای دکتر، با عرض معذرت، این نگاه شما اولا از بیخ و بن غلط است. همه اعضای این ملت صرفنظر از «ظاهر ترکی» و یا «رگه هائی از آن» و یا ظواهر دیگری از قبیل رنگِ سیاه پوست و شکل چشم و دماغ و غیره شهروند های برابر حقوق ایران هستند، و یا باید باشند، کشوری که همه آنها و در راس آنها آذربایجانیان و اقوام ترک زبان در تاریخ ایران یکجا با دیگران ساخته و حراست کرده اند. بفرض که ظاهر یک عده هم بیشتر عربی و یا آسیای مرکزی و یا بور است. میخواهید آنها را هم تفکیک و با معیار های ظواهر و رگه های خود ارزیابی بفرمائید؟ اصلا مشخصات «ظاهر ایرانی پاک» که فرضی است که این حرفهایتان را بر آن مبتنی میکنید کدامند؟ خود آن ظاهر کدام «رگه» ها را دارد که شما نمی پسندید؟ ثانیا اینکه این نگاه تفرقه افکنانه و دشمنی برانگیز است و اگر وسعت گیرد و از طرف حکومت هم مستقیما و یا تلویحا تائید و حمایت شود، میتواند خدای نکرده نزاع داخلی را سبب گردد که حتما شما خواهان آن نیستید.
و بالاخره دکتر طباطبائی قبول میکنند که در ایران همیشه زبان ها و اقوام مختلفی وجود داشته اند، اما:
زبانهای محلی ایران، اعم از زبانهای ایرانی و غیر ایرانی، آذری یا کردی و… زبانهای فرهنگی مهم نیستند. از آذری آذربایجان شمالی واژههای فارسی را حذف کردهاند، اما ناچار روسی وارد شده است. شاهکار زبان آذری کنونی همان حیدر بابایه سلام است و بیش از آن نمیتوان بسطی به آن زبان داد. میتوان مجبور کرد که آذربایجانیها فارسی را فراموش کنند و جز به زبان آذری تحصیل نکنند، اما روسی یا انگلیسی جای فارسی را خواهد گرفت.
بگفته آقای طباطبائی حتی در دوران حکومت چندین صد ساله ترک زبانان در ایران هم نه ترکی، بلکه فارسی مورد تشویق و ترغیب حکومت ها بوده است (که درست است) و نتیجه گیری میکنند که در ایران با وجود کثرت زبانها هیچوقت و هرگز تعارضی و زوری در ممنوعیت زبانهای غیر فارسی نبوده و ملت خود فارسی را بعنوان تنها زبان تحصیل و تدریس ترجیح داده است.
…تعارضی وجود نداشته است که بخواهد برطرف شود. اما اینکه برخی میگویند شما تحت ستم بودهاید و نمیدانستید که دارند به اجبار زبان فارسی را در مدارس به شما میآموزانند، مسأله جدیدی است که پشتوانه فرهنگی و تاریخی ندارد و نشات گرفته از ایدئولوژیهای جدید است. گمان نمیکنم برخی کسانی که این سخنان را میپراکنند مجانی این کار را میکنند. من یک بار گفتم که در ایران همه چیز و همه کس متولی دارد، جز ایران. من در میان دوستان آذری خارج که برخی از آنها حتی از امپریالیسم فارسی و غیره سخن میگویند هیچ یک را ندیدهام که به بچه خود ترکی هم یاد بدهد. اما همینها از پاریس و لندن و نیویورک شعار میدهند که بچههای تبریزی باید ترکی درس بخوانند. مگر در زبان آذری چه منابع اساسی فرهنگ بشری وجود دارد که اینان میخواهند مدرسه آذری درست کنند و زبان امپریالیستی فارسی را تعطیل کنند؟ کل منابع ادبی موجود آذری را میتوان در دو ترم در دانشگاه برای پانترکیستها تدریس کرد. من مخالفتی با این تدریس ندارم و ضروری نیز هست. حیدر بابای شهریار یک اثر بزرگ ادبی است. من اگر فارسی زبان میبودم و دانشجوی سال دوم دانشگاه، در چنین کلاسی شرکت میکردم و یاد میگرفتم. اما ادعاهای پانترکیستها از سنخ دیگری است.
صرفنظر از اینکه دکتر طباطبائی طبق معمول روش شرقی و ایرانی همه گناه ها را بگردن «خارجیان» میاندازند بدون اینکه در خود ما گناهی ببینند، بنظرم آقای دکتر یا واقعا از تاریخ همین 90-100 سال اخیر بی اطلاع هستند و یا اینکه از روی احساسات دانسته های خود را کتمان میکنند. هیچ شکی نیست و در این مورد بارها و بارها نوشته شده و گفته شده که ممنوعیت تحصیل و تدریس و انتشارات بزبان ترکی و کُردی و غیره چیزی است که از زمان رضا شاه شروع شد و نه بصورت غیرمستقیم بلکه مستقیما و همراه با بخشنامه و دستور و مجازات اجرا گردید. تا رضا شاه چنین چیزی نبود زیرا نظام مرکزی آموزش و پرورش، دادگستری و اداری نبود و به یک «زبان رسمی» نیازی هم نبود. حتی بنظر بنده این را هم میتوان فهمید که برای تحکیم دولت – ملت جدید ایران بعد از بیرون آمدن از جنگ اول و تبدیل ایران به یک دولت متحد و مرکزی، به یک «زبان واحد» و مشترک رسمی برای کلیت یک ملت نیاز بود همچنانکه همین کار با شدت بمراتب بیشتری بعد از تاسیس جمهوری ترکیه بدست کمال آتاترک در مورد ترکی هم انجام گرفت و در حالیکه هزارسال ترکی و زبانهای دیگر امپراتوری عثمانی از نظر تحصیل و تعیلیم آزاد بودند، بعد از اعلام جمهوری حتی (بر خلاف ایران) صحبت کردن در ملاء عام به کُردی و دیگر زبانهای غیر ترکی ممنوع شد. آیا آقای دکتر طباطبائی واقعا از اینها اطلاعی ندارند؟
گیرم که اطلاعی ندارند و یا بنا به احساساتی که دارند و نگرانی از «وحدت سرزمینی ایران» که شخصا بنظر بنده یک نگرانی فوق العاده جدی است، آنرا کتمان میکنند. اما چرا به زبان و فرهنگ ترکی و کُردی و غیره توهین میکنند که اینها قابلیت بیشتر از «حیدر بابایه سلام» را ندارند؟ واقعیت اینست که در دوران تا اوایل قرن بیستم یعنی دوره پهلوی و دولت و اداره مرکزی و رواج چاپ و رسانه ها، یعنی از همان ابتدای آغاز ادبیات بعد از اسلام فارسی و ترکی تا اوایل قرن بیستم تعداد و حجم ادبیات فارسی (و عربی) در مقایسه با ترکی بطور بسیار چشمگیری بیشتر است. کسی این را انکار نمیکند. اما رشد اصلی و گسترش چاپ، مطبوعات، تحصیل، تعلیم و در نتیجه رشد زبان فارسی از نظر فرهنگ لغات، استاداردیزاسیون (واحد شدن از نظر لهجه ها و گویش ها) و مدرنیزاسیون (یعنی انطباق با پیشرفت های علمی و تکنولوژی و ترجمه آثار) در قرن بیستم شروع شده است یعنی در همین قرنی که ترکی و کردی و دیگر زبان های اقوام در ایران «ممنوع التحصیل» شده اند.
شما تصور کنید اگر بفرض محال از زمان رضا شاه فارسی را ممنوع میکردند و بجایش مثلا انگلیسی زبان رسمی میشد، امروز وضع زبان و فرهنگ و لغات فارسی چگونه میبود؟ از آنچه که دکتر طباطبائی «سطح حیدر بابایه سلام» مینامند چه فرقی داشت؟ بنظر من در آنصورت امروز در مورد فارسی از «سطح باباطاهر عریان» صحبت میکردیم و میگفتیم که در مقایسه با انگلیسی، فارسی «نیم زبانی بیش نیست.» ولی فارسی که ما همه آنرا دوست داریم و ارج مینهیم اگر چه به درجه انگلیسی رشد نکرده، اما بسیار خوب پیشرفت کرده است. اما به ترکیه هم نگاه کنید که ترکی در آنجا چقدر پیشرفت کرده و حتی ادبیات ترکی صاحب جایزه نوبل هم شده است.
پس آیا این توانمندی و یا ناتوانی ترکی است یا امکاناتی که به ترکی در جائی داده شده و در جای دیگری متکلمین آن از ابتدائی ترین حق انسانی یعنی تحصیل به زبان مادری محروم گشته اند. نخیر، اقای دکتر، آنها خود خود را از این حق محروم نکرده اند، از طرف دولت پهلوی محروم شده اند و این وضع با وجود یکی دو بند نا روشن قانون اساسی جمهوری اسلامی هنوز هم ادامه دارد.
بنده در جای دیگری هم عرض کرده بودم. اگر هم توجیهی برای ایجاد یک زبان رسمی و واحد برای دولت مرکزی ایران در 90 سال پیش بود و اینکار به انسجام و وحدت ملی کشور در آن شرایط کمکی کرده است، هم حقوق ابتدائی بشرامروزه هر ملت و کشوری را ملزم میکند حق تحصیل بزبان مادری اتباع خود را تامین کند و هم اینکه در شرایط کنونی این حق یکی از کلید هاو پیش شرط های اتحاد ملی است و بی آن «وحدت سرزمینی» ایران دچار خطری جدی خواهد شد. نگاهی به ترکیه و کوشش های آن دولت بعد از 90 سال برای قبول حق تحصیل بزبان مادری (از جمله کردی) بکنید تا به جدیت مسئله واقف شوید.
حالا بفرض که شما حق تحصیل به هر زبان ملی را بجز زبان رسمی و مشترک یعنی فارسی قبول نمیکنید. این نظر شماست و حق شماست که اینگونه بیاندیشید. در ترکیه و آلمان و سوئد هم هستند کسانی که میخواهند تحصیل فقط بزبان رسمی و مشترک کشور باشد. هر كسى كه مخالف باشد كه جرمى مرتكب نميشود. اما اين نگاه و تفكيك و ارزش دهى نژاد-بنياد چرا؟ چرا به زبان مادری گروهی از ملت خود که اینهمه آن را دوست دارید توهین میکنید و مدعی میشوید که این زبانها قابل مقایسه با فارسی نیستند و آن توانمندی فرهنگی و زبانی را ندارند؟
آیا این تند گوئی، این لحن خصمانه شایسته یک فرد دانشگاهی است؟
مصاحبه کننده ها چندین بار در باره «لحن تند» دکتر طباطبائی هم میپرسند و یادآوری میکنند که «بعضی ها» به این موضوع ایراد میگیرند. که بالاخره دکتر طباطبائی جواب میدهد
بله؛ گیرم که لحن من تند است. این ایراد بسیار گرفته میشود، چون نوعی فرار از درگیر شدن در اصل بحث است. اگر لحن تند است و یک بار گفته شد، از این حیث بحث تمام شده است. وقتی این را گفتیم و مسلم شد که لحن تند است، باید به اصل بحث هم پرداخت.
بنده هم اتفاقا از این نقطه نظراین چند نکته را خاطرنشان کردم تا دور از های و هوی و شعار و غیره به اصل بحث بپردازیم. اما باز گیرم که این لحن شماست و شما نمیتوانید آنرا تغییر دهید. آیا واقعا فکر نمیکنید که با این حرف ها و اندیشه ها درست بر ضد آن «وحدت سرزمینی ایران» اقدام میکنید که باور دارم دغدغه جدی شماست؟
————
منبع : چشم انداز
نقدی بر آراء طباطبایی در باب انحطاط / مصاحبه ای از مصطفی ملکیان
کانون دمکراسی آزربایجان : نظریه ایرانشهری طباطبایی که برگرفته از آرای هگل است مبنای عمده دیدگاه های سخیف و غیر علمی و » نژاد-بنیاد » آقای طباطباییاست لذا جهت آشنایی با افکار وی ومبانی تئوریک ترک ستیزی وی خواندن نقد زیر بسیار مفید می باشد :
پروژه طباطبائی که به صورت خلاصه تجدد ایرانی نامیده شده بر این مبنا استوار است که ایرانیان دارای تمدن عظیمی بودند که بعد از حمله اعراب و بعد ترکان دچار «انحطاط» شده است
تلاش اولیه دکتر طباطبائی که در قالب نظریه ایرانشهری در اولین کتابش نمایان میشود تقلایی ایست برای ساماندهی آرا افرادی چون غزالی و طوسی و غیره که به زور می خواهد آن را فلسفه سیاسی در ایران بنامد.این تلاش البته باید یک پشتوانه تاریخی باستانی نیز داشته باشد ، به این معنی که طباطبایی سعی میکند با توسل به چند سطر نامه موسوم به نامه تنسر(نامهٔ تنسر رسالهٔ کوچکی است که آن را ابن مقفع از زبان پهلوی به عربی ترجمه کردهاست. اکنون اصل پهلوی و ترجمهٔ عربی آن در دست نیست. این نامه را تنسر یا توسر هیربدان هیربد زمان اردشیر بابکان در پاسخ گشنسب شاه طبرستان نوشتهاست. وی ظاهراً به بعضی از اقدامات اردشیر به دیدهٔ انتقاد مینگریسته و در نامهای به تنسر از او خواستهاست که دلیل چنین اقداماتی برای او بیان گردد. تنسر دربارهٔ خویش چنین مینویسد «پنجاه سال است تا نفس امارهٔ خویش را برین داشتم، به ریاضتها که از لذت نکاح و مباشرت و اکتساب اموال و معاشرت امتناع نمودهام.)/نامه تنسر را در ضمیمیه متن آورده ام/ این تلاش را پایه ریزی کندملکیان این مصاحبه را در پاسخ به فردی -طباطبائی- نوشته است کسی که به قول ملکیان فکر میکند هگل ایران است
ملکیان استاد فلسفه دانشگاه تهران و صاحب نظریه عقلانیت و معنویت است.
خلاصه ای از نظرات ملکیان:
_اينكه شما گفتيد ما يك فرهنگ و تمدني داشته ايم ، يكي از بزرگترين دروغهايي كه ما به تاريخ گفته ايم اين است كه ما فرهنگ و تمدن عظيمي داشته ايم ، آخه عزيز من فرهنگ وتمدن مدرك مي خواهد اگر يوناني ها يك كتاب از افلاطون نداشتند، يك كتاب از ارسطو و يا … نداشتند بناي پانتئن رانيز نداشتند، معماري هاي عظيم را نداشتند و بعد مي گفتند كه ما يونانيها فرهنگي داشتيم كه نمي دانيد چه عظمتي داشت و آب از لب و دهان همة ما هم راه مي افتاد، ما انصافاً به آنها نمي گفتيم هر چيزي مدرك مي خواهد؟ انصافاً شما از آن چيزي كه در قلمروي ايران مي بينيد، غير از تعدادي بنا كه آنها را نيز همه مورخان گفته اند كه رومي ها براي ما ساخته اند مانند تخت جمشيد كه مورخان گفته اند هخامنشيان تعدادي مهندسان و معماران رومي را آوردند و براي ما اينها را ساختند- اگر اينها را بگذاريد- كنار شما يك اثر فلسفي به من نشان بدهيد. يك اثر ديني بلند به من نشان بدهيد. يك اثر هنري و يا عرفاني نشان بدهيد، ممكن است عده اي بگويند همه اينها سوخته است ولي اين را بايد نشان بدهد كسي كه مي گويد ما داشته ايم، يك پزشك تراز اول ماقبل از اسلام داشته ايم؟ ما يك فيلسوف تراز اول قبل از اسلام داشته ايم، يك هنرمند تراز اول … ما تمام چيزي كه از قبل از اسلام داشته ايم سه چيز است . يكي تخت جمشيد و معمارهايي كه در آن قسمت وجود دارد كه آن را هم همه مورخان گفته اند كه روميان ساختند كه حالا فرض كنيم ايراني ها ساخته اند. يك ماني نقاش داريم كه آن هم نقاشي هايش باقي نمانده ولي به تواتر رسيده ايم كه نقاش بزرگي بوده و ما او را پيامبر نيز تلقي مي كنيم و يكي هم دانشگاه جُندیشاپور (یا به تعبیر درستتر جَندیشاپور) كه مي گفتند در آنجا رشتهء پزشكي خيلي قوي بوده است، البته اين را هم مي دانيد كه وقتي مسيحيان مورد حمله واقع شدند، به طرف شرق عقب نشيني كردند و آمدند و جندي شاپور را ساختند و … حالا اينها را شما با يونان مقايسه كنيد، ما صد ورق نوشته نداريم كه با فرهنگ يونان قابل مقايسه باشد حتي پنج ورق نيز نداريم …
_من تقريباً مي توانم بگويم نصف بيشتر اين صحبتها را با خود دكتر طباطبايي نيز در ميان گذاشتم ولي او به من گفت كه قانع نشدم، ولي وي نيز جوابي داد كه آن جواب هم مرا قانع نكرد كه البته اين را جايي ديگر نيز گفته است وچون گفته است من عرض مي كنم، ايشان گفتند: كه اگر اين تحليلها و مو از ماست كشيدن ها يك نظريه اي را باطل مي كرد ، بايد پنبة هگل دويست سال پيش زده شده بود ولي هگل هنوز هگل است در عالم و عظمت خودش را دارد و ايشان مي گفتند، من هم به همين صورت مي باشم … من هم پاسخ دادم كه بله هگل بزرگ است اما نه برای من بلكه برای شما …
_ ” يك ماني نقاش داريم كه آن هم نقاشي هايش باقي نمانده ولي به تواتر رسيده ايم كه نقاش بزرگي بوده و ما او را پيامبر نيز تلقي مي كنيم و يكي هم دانشگاه جُندیشاپور (یا به تعبیر درستتر جَندیشاپور) كه مي گفتند در آنجا رشتهء پزشكي خيلي قوي بوده است، البته اين را هم مي دانيد كه وقتي مسيحيان مورد حمله واقع شدند، به طرف شرق عقب نشيني كردند و آمدند و جندي شاپور را ساختند و … حالا اينها را شما با يونان مقايسه كنيد، ما صد ورق نوشته نداريم كه با فرهنگ يونان قابل مقايسه باشد حتي پنج ورق نيز نداريم
_شما كه اينقدر مي گوئيد ايران تاريخ فلان داشته، از كجا به بعد را مي گوئيد ايران و از كجا به بعد را مي گوئيد ايران نيست؟
_و اما آخرين نكته اي كه مي خواهم بگويم كه درآن تأمل بكنيد آن است كه آنكه فرموديد مؤلفه هايي در ايرانيت پدرانمان كشف بكنيم و آنها را راه بدهيم به تجدد و آن بشود تجدد ايراني ، من گويم تجدد قوامش به يك سري امور است كه به ما اجازه نمي دهد هر چيزي را به آن بدهم، يعني فرض مي كنيم كه يك سري ويژگي هايي در ايراني ها باشد، ولي تجدد اجازه نمي دهد كه آن را وارد كنيم، اگر آنها را وارد تجدد كرديم ديگر تجدد نيست. اين جور نيست كه من هر چيزي را راه بدهم به تجدد و اين سازگار باشد با تجدد، مثال اگر بخواهم بزنيم يكي از مؤلفه هاي تجدد عقلانيت است و يكي از مؤلفه هاي عقلانيت استدلال گرايي است . خوب خيلي چيزهايي كه در ايراني ها هست اگر بخواهيد در تجدد راه بدهيد با عقلانيت ناسازگار است و بنابراين به اين صورت نيست كه شما بتوانيد هر مؤلفه اي را به آن تزريق بكنيد. يعني به صورت اسنفج نيست كه هر سوزني به هر طرفش به آن وارد شود آن را قبول بكند… اين خودش يك صلابتي براي خودش دارد…
_ من هم به لحاظ مفهومي و هم به لحاظ مصداقي، برايم ابهام دارد كه تجدد ايراني به چه معناست؟
_من هنوز منظور دكتر طباطبايي و كلاً ناسيوناليست ها را از ايراني بودن نمي
فهمم من اين را در آثار دكتر سروش و يا شايگان نيزديده ام كه گفته اند سه مؤلفه اي كه ما را مي سازد ايراني بودن، اسلامي بودن و مدرن بودنمان است. ولي من نمي فهمم اين ايراني بودن مؤلفه هايش چيست؟
_من هر چه به خودم رجوع مي كنم مي بينم نه فقط دكتر طباطبایي بلكه اساساً ناسيوناليست هاي خود ما نيزبر امر موهومي تكيه مي كنند، ما هيچ تفاوت جوهري با عربها نداريم، عربها نيز هيچ تفاوت جوهري با آلمانها ندارند
_چطور شده كه باورهاي ديني قبل از اسلام را ما مي گوئيم متعلق به ايراني بودن ماست ولي باورهاي ديني بعد از اسلام را متعلق به ايراني بودنمان نمي دانيم ؟ چطور است كه ما هر چه باور زرتشتي و مانوي داريم متعلق به ايراني بودن ماست ولي باورهاي مسلماني متعلق به ايراني بودن ما نيست.
_يك نكته اشاره كرديد به اينكه مثلاً ايراني ها قبل از حمله اعراب يك آدمهاي سرزنده و با نشاط بوده اند و بعد يك آدمهاي خمود و دلمرده اي شده اند. من فرض مي كنم كه واقعيت تاريخي درست گزارش شده باشد (البته فقط فرض است) و ما قبل از حملة اعراب خيلي با نشاط، فعال و چابك بوده ايم ولي بعداً دلمرده و خمود شده ايم. با فرض درستي اين بحث چرا اين چالاكي متعلق به ايراني بودن است ولي خمودگي متعلق به ايراني بودن نيست؟ چرا چالاكي دو هزار ساله را متعلق به ايراني بودنمان مي دانيم ولي خودگي بعد از آن را متعلق به ايراني بودنمان نمي دانيم . يعني چه ملاك منطقي براي اين گفته وجود دارد …. در صورتي كه ايراني در يك برهة تاريخي چالاك بوده و در دوره اي ديگر خمود، چرا يكي را به حساب ايراني بودن و يكي ديگر را به حساب غير ايراني بودن مي گذاريم؟
http://www.aftabnews.ir/vdcfmjdw6edjy.html
آقای دکتر، نظر شما در مورد پروژه ای که دکتر سيد جواد طباطبايی و برخی ديگر از متفکران ايران، تحت عنوان تجدد ايرانی دنبال می کنند چيست؟
من يك بار در مصاحبه با روزنامه فكر مي كنم ياس نو، گفته ام كه مخالفم، البته مخالفم نه به اين معنا كه منع فيزيكي كنم ولي به نظرم اين پروژه، پروژه موفقي نیست، از دوجهت هم مخالفم (با خودشان هم البته در اين مورد بحث كرده ام) من اساساً از نظر مبنايي قبول ندارم كه در مصائب و مشكلات ما جنبهobjective(بيروني) داشته باشد كه بشود با تجدد (چه ايراني، چه غير ايراني، چه بومي و چه غيربومي) تمام مشكلاتمان را حل كنيم . ما مسائل و مشكلاتsubjective (دروني ) داريم و آن مسائل و مشكلات را ما نه با تجدد ايراني نه غير ايراني ، با هيچ چيز نمي توانيم حل كنيم و روش ديگري مي خواهد، در واقع نوعي روانشناسي مي خواهد، نوعي وظيفه شناسي مي خواهد ، نوعي ارزش شناسي مي خواهد، و نوعي به تعبيري انسان شناسي فلسفي و عرفاني مي خواهد. با اينها هست كه ما مي توانيم مشكلات انسان را حل بكنيم وبنابراين همه مشكلات ما از مقوله مشكلات بيروني (مانند مشكلات سياسي، اجتماعي، حقوقي و تعليم و تربيت) نيست و فقط اينها نيست كه ما را به اين حالت در آورده است، كه بگوئيم يك پروژه به نام تجدد درست مي كنيم كه مي آيد اين مشكلات بيروني را كمابيش سامان مي دهد. مشكلات اساسي ما در درون خود ما مي باشد. همان چيزي كه گاهي از آن به اصالت فرهنگ تعبير كرده ام و بنابراين اولين مشكلم با ايشان اين است كه او به اصالت فرهنگ قائل نيست.
ولي نكته دومي نيز وجود دارد كه فرض كنيم اگر از مشكل اول صرف نظر كنيم وجود دارد و آن اينكه تجدد ايراني يعني چه؟ من هم به لحاظ مفهومي و هم به لحاظ مصداقي، برايم ابهام دارد كه تجدد ايراني به چه معناست؟ آيا منظور تجددي است كه ايراني ها دارند كه اين معنايش تجدد ايراني نيست چون اگر تجدد ها فرقي نكند ولي يك تعداد از متجددان در ايران زندگي كنند و عده اي ديگر در ژاپن ، اين فرقي نمي كند.
شايد هم مي خواهيد بگوئيد تجدد ايراني به اين معناست كه مؤلفه هاي ايراني بودن در آن تأثير گذاشته اند و بنابراين تجدد ايراني با تجدد ژاپني متفاوت است ولي در اين جا نيز چند مشكل پيش مي آيد: مشكل اول اينكه آيا تجدد مي تواند مؤلفه هاي غير متجددانه را در خود راه بدهد و در آن دخيل بشود؟ و بر فرض حل مشكل اول بايد پاسخ داد كه مؤلفه هاي ايراني بودن چيست؟ من هنوز منظور دكتر طباطبايي و كلاً ناسيوناليست ها را از ايراني بودن نمي فهمم من اين را در آثار دكتر سروش و يا شايگان نيزديده ام كه گفته اند سه مؤلفه اي كه ما را مي سازد ايراني بودن، اسلامي بودن و مدرن بودنمان است. ولي من نمي فهمم اين ايراني بودن مؤلفه هايش چيست؟ ما ايراني ها در چه چيزي فرق مي كنيم با ديگران كه آن را مؤلفه هاي ايراني مي شماريم. بنابراين اولين اشكالم اين است كه تجدد نمي تواند ايراني بشود زيرا تجدد از آن رو كه تجدد است نمي تواند رنگ جايي را به خود بگيرد. و اگر هم فرض كنيم بتواند رنگي بگيرد چه رنگي را مي توانيم ما ايراني ها به تجدد بزنيم؟ اگر ايراني بودن ما چه چيزي در ما ايجاد كرده است كه متفاوتمان كرده است با عربها يا ژاپني ها …
بنابراين من اين پروژه را موفق نمي بينم، البته اين به اين معنا نيست كه تلاشهاي دكتر طباطبایي بيهوده بوده است. اين تلاشها ارزش آكادميك خود را دارد و تحقيقاتي در فلسفه و حتي بالاتر از آن، تحقيقاتي در نوعي فلسفهء انسان نگري است. ولي از دل اين پروژه تمدن ايراني يا تمدن بومي يعني مدنيت بومي و يا مدرنيتهء بومي بيرون نمي آيد.
آيا نمي توانيم از مؤلفه هاي ايراني؛ تاريخ آن نام ببريم؟
خوب منظور شماچيست؟ آيا مي گوئيد ايراني ها جنگ كرده اند خوب ژاپني ها نيز جنگ كرده اند؟ چه چيزي ما داريم كه فرق مي كند …
مثلاً اسطوره هاي ما ….
ژاپني ها هم يك سري اسطوره دارند، دقت كنيد همة ما كه اينجا هستيم مي توانيم صبح، صبحانه هاي متفاوتي خورده باشيم ولي اين فرق چه اثري در باورهاي من، احساسات و عواطف من و نيازها و خواسته هاي من مي گذارد، بله ما با مغولها جنگ داشته ايم و در آمريكاي لاتين هيچ وقت با مغولها جنگ نداشته اند، آنها با گروهي ديگر جنگ داشته اند
” من هنوز منظور دكتر طباطبايي و كلاً ناسيوناليست ها را از ايراني بودن نمي فهمم من اين را در آثار دكتر سروش و يا شايگان نيزديده ام كه گفته اند سه مؤلفه اي كه ما را مي سازد ايراني بودن، اسلامي بودن و مدرن بودنمان است. ولي من نمي فهمم اين ايراني بودن مؤلفه هايش چيست؟ “
كه ما هيچ گاه با آنان نجنگيده ايم ما يك زمان دين زرتشت داشته ايم و بعد به دين اسلام روي آورده ايم و كشوري ديگر مثلاً مكزيك يك زماني ديني داشته است و زماني ديگر ديني ديگر،
من اين موضوع را به صورت ديگري طرح مي كنم: (؟ صداي ضبط شده واضح نيست) در قرن نوزدهم، نخستين روانشناسي بود كه روانشناسي اي به نام روانشناسي توده ها ابداع كرد و بعد اين گسترش پيدا كرده و به شاخه هاي متعددي تقسيم شد كه يكي از آنها روانشناسي ملتهاست. و من مي خواهم بگويم اگر شما معتقديد ايراني ها روانشناسي متفاوتي با ديگر كشورها مانندآلماني ها يا غيره دارند بايد اين را نشان دهيد كه چه روانشناسي متفاوتي دارند و اگر معتقديد جامعه شناسي متفاوتي دارند بايد اين را هم نشان دهيد. من هر چه به خودم رجوع مي كنم مي بينم نه فقط دكتر طباطبایي بلكه اساساً ناسيوناليست هاي خود ما نيزبر امر موهومي تكيه مي كنند، ما هيچ تفاوت جوهري با عربها نداريم، عربها نيز هيچ تفاوت جوهري با آلمانها ندارند و … بله يك عده اي مي گويند ايراني بودن به اين است كه مثلاً ما سيزده بدر داريم وآلمانيها ندارند، اين درست است ؛ خيلي چيزها ما داريم كه ديگران ندارند. ما كوه دماوند داريم ولي مثلاً ژاپن ندارد و آنها نيز متعاقباً چيزهايي دارند كه ما نداريم، ولي بحث بر سر اين است كه اينها چه تأثيري در باورها و يا احساسات و عواطف و يا در نيازها و خواسته هاي ما مي گذارد و تا چيزي تأثيري در اين سه مورد نگذارد كاره اي نيست، مي آيد و مي رود، مثل نسيمي كه از روي پوست بدن من رد مي شود اما كاري با من نمي كند، من در اينكه تاريخ و اقليم و جغرافيايمان فرق مي كند شكي ندارم اما بايد نشان دهيد اين فرقي كه ما در ناحيه تاريخي، جغرافيايي و يا هر چيز ديگري داريم اين توانسته است رخنه كند به ساحت باورها ، به ساحت احساسات و عواطف و به ساحت نيازها و خواسته هاي ما و اگر اين را توانستيد نشان دهيد آن اشكالي كه من گفتم مرتفع مي گردد.
سنت هاي ما چه آقاي دكتر؟ تعليم و تربيتي كه ازناحيه اين سنتها مي بينيم؟
كدام سنت ها؟
مثلاً اين كه من از بچگي با نام وذكر مصيبت امام حسين درگير هستم. اين كه اسلام شد و من كه با اسلام مشكلي ندارم، من اسلام و مدرنيته را مي فهمم، با ايران و مدرنيته مشكل دارم.
آقاي دكتر اسطوره هاي ما چي؟ اينكه به ما ياد مي دهند كه يكي از بهترين الگوي شما از نظر مردانگي رستم باشد…. و اينها در تعليم و تربيت ما تأثير مي گذارد. مثلاً چكار مي كند، عربها كه به جاي رستم كسی ديگر را دارند چه فرقي مي كنند؟ اگر اين فرق را نشان بدهيد همان اشكالي كه من دارم مرتفع مي گردد. من نمي خواهم منكر امتيازمان بر ديگر ملتها بشوم، من مي خواهم حتي منكر تمايزمان نيز با ديگر ملتها بشوم. فكرنكنيد ملكيان آمده است كه بگويد ما بالاتر از ديگران هستيم. بلكه مي خواهم بگويم متفاوت با ديگران نيز نيستيم. بله شما خواهيد گفت اگر n عكس از يك ايراني و يك ژاپني و يك انگليسي و …. بگيرند و كنار هم قرار دهند مي فهميم كه اين ايراني است و اين ژاپني و ….اين من نيز قبول دارم اينها مثل جغرافيا و اقليمي هست كه متفاوت است اما بحث اين است كه آيا مثلاً اين رنگ پوست اثر دارد در باورهاي ما كه بعدبگوئيم مدرنيته ما هم تفاوتي داشه باشد و … اگر ما بخواهيم اين مدرنيته ايراني بشود اين مدرنيته يا بايد باورها يا احساسات و عواطف و يا نيازها و خواسته هاي متفاوت با بقيه داشته باشد كه من اين را منكرم…
عذر مي خواهم استاد؛ در همين حوزه اي كه شما مي فرمائيد اين تفكر دو قطبي قبل از اسلام به ذهن من آمد ، كه آن را ربط مي دهند به طرز تفكر و باورهايي كه ما قبل از اسلام داشته ايم كه بخشي از هويت ايراني ماست و يا اينكه حاكمان را با آسمان پيوند مي زدند و فره ايزدي براي آنان قائلند …. دو تا جواب من دارم: اولاً چطور شده كه باورهاي ديني قبل از اسلام را ما مي گوئيم متعلق به ايراني بودن ماست ولي باورهاي ديني بعد از اسلام را متعلق به ايراني بودنمان نمي دانيم ؟ چطور است كه ما هر چه باور زرتشتي و مانوي داريم متعلق به ايراني بودن ماست ولي باورهاي مسلماني متعلق به ايراني بودن ما نيست. چرا بحث خير وشر و تفكر دو قطبي كه در آئين ماني و به صورت كمتري در آئين زرتشتي قرار دارد. جزء ايراني بودن به حساب مي آوريم؟ چرا باوري ديني كه متعلق به قبل از اسلام است جزء باروهاي ايراني بحساب مي آوريد ولي باورهاي بعد از اسلام را جز باورهاي ايراني بودن خود نمي دانيد؟… و در ثاني باورهاي مثلاً دو قطبي خير و شر ما را نيز كساني ديگر مانند كاتارها نيز دارند…. و يا فره ايزدي كه شما فرموديد را حتي در عكسهايي كه از شاهان آمريكاي لاتين است مي بينيم، پشت سر آنها نيز اين فرهء ايزدي هست …. اين ها مثل اين مي ماند كه من در خانه ام بمانم و نگذارم بچه هايم اطلاعاتي از بيرون دريافت كنند و بعد به آنها بگويم من اولين فيلسوفم بابا جان! اولين الهي دانم، اولين هنرمندم، واين بچه ها كه فيلسوف يا هنرمند ديگري را نمي شناسند قبول مي كنند ولي اگر مقداري اطلاعات به آنها داده شود مي فهمند كه پدرشان نه تنها اولين نيست آخرين نيز نيست. ما تا خودمان هستيم به اين صورت فكر مي كنيم كه بله آقا ما يك چيزهايي داشتيم كه ديگران نداشته اند…
اصلاً به صورت جدي تري براي شما عرض كنم اينكه يك قسمتي از تاريخ ما را به ايران نسبت بدهيم و يك قسمت ديگر را به اسلام نسبت بدهيم اين به چه دليل است؟ چرا يك
” ما كوه دماوند داريم ولي مثلاً ژاپن ندارد و آنها نيز متعاقباً چيزهايي دارند كه ما نداريم، ولي بحث بر سر اين است كه اينها چه تأثيري در باورها و يا احساسات و عواطف و يا در نيازها و خواسته هاي ما مي گذارد و تا چيزي تأثيري در اين سه مورد نگذارد كاره اي نيست، مي آيد و مي رود، مثل نسيمي كه از روي پوست بدن من رد مي شود اما كاري با من نمي كند “
تكه از تاريخمان متعلق به خودمان است و بقيه متعلق به اسلام؟ … مگر اينكه شما قبلاً يك ارزش داوري بكنيد كه هر چه اسلام داد بدبختي بود و چون انسان هم هميشه چيزهاي بد را متعلق به ديگران مي داند بگويد هر چه اسلام به ما داد متعلق به ما نبود و به ايراني بودن ما ربطي ندارد و اگر ما ايراني بوديم بسيار بزرگوار بوديم و ….
مطالب متنوعي را شما فرموديد و من بايد آن را از هم باز كنم: يك نكته اشاره كرديد به اينكه مثلاً ايراني ها قبل از حمله اعراب يك آدمهاي سرزنده و با نشاط بوده اند و بعد يك آدمهاي خمود و دلمرده اي شده اند. من فرض مي كنم كه واقعيت تاريخي درست گزارش شده باشد (البته فقط فرض است) و ما قبل از حملة اعراب خيلي با نشاط، فعال و چابك بوده ايم ولي بعداً دلمرده و خمود شده ايم. با فرض درستي اين بحث چرا اين چالاكي متعلق به ايراني بودن است ولي خمودگي متعلق به ايراني بودن نيست؟ چرا چالاكي دو هزار ساله را متعلق به ايراني بودنمان مي دانيم ولي خودگي بعد از آن را متعلق به ايراني بودنمان نمي دانيم . يعني چه ملاك منطقي براي اين گفته وجود دارد …. در صورتي كه ايراني در يك برهة تاريخي چالاك بوده و در دوره اي ديگر خمود، چرا يكي را به حساب ايراني بودن و يكي ديگر را به حساب غير ايراني بودن مي گذاريم؟
پس معلوم مي شود مي خواهيد بگوئيد ايراني غير مسلمان، ايراني است، و اگر اين را بخواهيد بگوئيد منطق ندارد . به چه دليل ايراني غيرمسلمان، ايراني است ولي ايراني غيرمسلمان، ايراني نيست؟
( صداي ضبط شده واضح نيست) …. ؟
خوب ايراني قبل، كه اين دين را نداشته چه ديني داشته است؟
زرتشتي
پس بگوئيد ما يك عنصر زرتشتي گري داريم و يك عنصر اسلام، چون ايراني بودن كه در هر دوي آنها بود، پس بايد مي گفتيد ما سه عنصر داريم بر فرض مثال (كه البته نيز مشكلات خاص خودش را دارد.)، يك عنصر زرتشتيت ، يك عنصر اسلاميت ، يك عنصر مدرنيت، ولي شما مي گفتيد ايرانيت و من با اين مشكل دارم . نكته دوم من نيز اين است كه ايراني ها چقدر زرتشتي بوده اند؟ ايراني ها تا به حال هفت دين عوض كرده اند و چرا زرتشتي بودن ملاك است ؟ اين يك ترجيح بلامرجع است.
اما نكته سوم اينكه شما گفتيد ما يك فرهنگ و تمدني داشته ايم ، يكي از بزرگترين دروغهايي كه ما به تاريخ گفته ايم اين است كه ما فرهنگ و تمدن عظيمي داشته ايم ، آخه عزيز من فرهنگ وتمدن مدرك مي خواهد اگر يوناني ها يك كتاب از افلاطون نداشتند، يك كتاب از ارسطو و يا … نداشتند بناي پانتئن رانيز نداشتند، معماري هاي عظيم را نداشتند و بعد مي گفتند كه ما يونانيها فرهنگي داشتيم كه نمي دانيد چه عظمتي داشت و آب از لب و دهان همة ما هم راه مي افتاد، ما انصافاً به آنها نمي گفتيم هر چيزي مدرك مي خواهد؟ انصافاً شما از آن چيزي كه در قلمروي ايران مي بينيد، غير از تعدادي بنا كه آنها را نيز همه مورخان گفته اند كه رومي ها براي ما ساخته اند مانند تخت جمشيد كه مورخان گفته اند هخامنشيان تعدادي مهندسان و معماران رومي را آوردند و براي ما اينها را ساختند- اگر اينها را بگذاريد- كنار شما يك اثر فلسفي به من نشان بدهيد. يك اثر ديني بلند به من نشان بدهيد. يك اثر هنري و يا عرفاني نشان بدهيد، ممكن است عده اي بگويند همه اينها سوخته است ولي اين را بايد نشان بدهد كسي كه مي گويد ما داشته ايم، يك پزشك تراز اول ماقبل از اسلام داشته ايم؟ ما يك فيلسوف تراز اول قبل از اسلام داشته ايم، يك هنرمند تراز اول … ما تمام چيزي كه از قبل از اسلام داشته ايم سه چيز است . يكي تخت جمشيد و معمارهايي كه در آن قسمت وجود دارد كه آن را هم همه مورخان گفته اند كه روميان ساختند كه حالا فرض كنيم ايراني ها ساخته اند. يك ماني نقاش داريم كه آن هم نقاشي هايش باقي نمانده ولي به تواتر رسيده ايم كه نقاش بزرگي بوده و ما او را پيامبر نيز تلقي مي كنيم و يكي هم دانشگاه جُندیشاپور (یا به تعبیر درستتر جَندیشاپور) كه مي گفتند در آنجا رشتهء پزشكي خيلي قوي بوده است، البته اين را هم مي دانيد كه وقتي مسيحيان مورد حمله واقع شدند، به طرف شرق عقب نشيني كردند و آمدند و جندي شاپور را ساختند و … حالا اينها را شما با يونان مقايسه كنيد، ما صد ورق نوشته نداريم كه با فرهنگ يونان قابل مقايسه باشد حتي پنج ورق نيز نداريم …
و اما مطلب بعدي اينكه اصلاً ايران كجاست؟
شما كه اينقدر مي گوئيد ايران تاريخ فلان داشته، از كجا به بعد را مي گوئيد ايران و از كجا به بعد را مي گوئيد ايران نيست؟ از لحاظ جغرافيايي عرض مي كنم؟ آيا افغانستان جزء ايران به حساب مي آيد؟ ماوراء النهر جزء ايران است؟ در زمان هخامنشيان ايران يك وسعتي داشته زمان ساسانيان يك وسعت ديگر داشته است؟ زمانها مادها و يا اشكانيان يك وسعت ديگر داشته ، زمان آل بويه يك وسعت ديگر داشته… روي هر كدام انگشت بگذاريد و بگوئيد اين وسعتي كه در آن زمان بوده، ما مي گوئيم اين ترجيح بلامرجع است و منطق ندارد، مثلاً فرض كنيد، الان ابن سينا را ما ايراني به حساب مي آوريم ولي جالب اين كه در شوروي سابق نيز براي ابن سينا بزرگداشت مي گرفتند چون معتقد بودند مال آنهاست، چرا؟ مي گفتند كه ابن سينا درست است كه در همدان به دنيا آمده ولي تمام عالم و آدم مي دانند كه تمام تحصيلاتش را در بخارا انجام داده است و بخارا نيز متعلق به ماست (متعلق به اتحاد جماهير شوروي) ، خوب حالا ابن سينا بخارايي است يا ايراني، بخارا كه اكنون جزء ايراني نيست واصلاً اين نزاع را با چه متدولوژي اي مي توان فيصله داد؟ و يا مثلا ابوريحان بيروني، بيرون كجاست؟ متعلق به خوارزم است و خوارزم كجاست؟ خوارزم الان در تركمنستان قرار دارد و حالا سؤال اين است كه ابوريحان بيروني ايراني است يا غير ايراني؟
” يك ماني نقاش داريم كه آن هم نقاشي هايش باقي نمانده ولي به تواتر رسيده ايم كه نقاش بزرگي بوده و ما او را پيامبر نيز تلقي مي كنيم و يكي هم دانشگاه جُندیشاپور (یا به تعبیر درستتر جَندیشاپور) كه مي گفتند در آنجا رشتهء پزشكي خيلي قوي بوده است، البته اين را هم مي دانيد كه وقتي مسيحيان مورد حمله واقع شدند، به طرف شرق عقب نشيني كردند و آمدند و جندي شاپور را ساختند و … حالا اينها را شما با يونان مقايسه كنيد، ما صد ورق نوشته نداريم كه با فرهنگ يونان قابل مقايسه باشد حتي پنج ورق نيز نداريم … “
بله ممكن است شما بگوئيد كه آن زمان جزء ايران بوده است ولي اگر آن زمان پادشاه زور داشته و توانسته آنجا را نگه دارد آيا اين ايران مي شود و بعد كه پادشاهي ضعيف آنها را از دست داد آنها نا ايراني شدند؟ يعني وقتي ما قفقاز را در زمان قاجار از دست داديم قفقازي ها تا آن زمان ايراني بودند ولي بعد از آن ناايراني شدند و از ايراني بودن افتادند؟ … ببينيد متدولوژي تحقيق آكادميك اين نيست ، شما نمي توانيد چيزي كه مرز جغرافيايي، تاريخي، روانشناسي و جامعه شناسي اش مشخص نيست را اين چنين مورد تحقيق قرار دهيد.
نكتة ديگر هم در سخنان شما بود و آن اينکه ما، رگه هاي تجدد را در تاريخ گذشتهمان مانند آثار نظام الملك و يا روزنامه هاي صدر مشروطه ببينيم و بعد بگوئيم اينها ريشه ها و يا رگه هاي تجدد است و بعد بگوئيم اي ايرانيها تجدد چيز خوبي است چون گذشتگان شما هم داشته اند. بنده مي گويم اين هم بي منطق است . اولاً كه به قول قرآن وقتي پيامبران مي آمدند وبه قومي را به هدايت دعوت مي كردند آن قوم پاسخ مي دادند آباء و نياكان ما به اين صورت بوده اند و چرا شما مي خواهيد اين كار را بكنيد، بعد قرآن مي گويد حتي اگر پدر و مادرتان بي شعور نيز بوده اند شما نبايد دست از آنها بر نمي داريد.
من اول سؤالم اين است من فرض مي كنم كه دكتر طباطبايي هاي ما بتوانند نشان دهند اجداد ما رگه هاي تجدد در آثارشان است خوب اولاً (صداي ضبط شده واضح نيست) و نكتة دوم اينكه همان طور كه رگه هاي تجدد را مي توان در آثار گذشتگان نشان داد رگه هاي چند چيز ديگر را نيز مي شود نشان داد، خرافه هاي ما اگر كم بوده؟ اگر پدران ما از اول خرافه داشته اند با هم بايد قبول كنيم كه خرافه داشته باشيم؟ اين كه منطق ندارد، ما اگر رگه هاي تجدد را بتوانيم در گذشتگانمان پيدا كنيم رگه هاي دهها چيز ديگر را نيز ميتوانيم پيدا كنيم، من الان رساله اي دارم در دوره دانشجويي كه در آثار ادبيات فارسي ما خرافه ها راجمع اوري مي كند از زمان رودكي تا اول صفويه[…] ، چه آثاري كه پزشكان نوشته اند چه آثاري كه منجمان نوشته اند، چه آثاري كه عرفا نوشته اند و يا فيلسوفان ويا اهل كلام نوشته اند … باور كنيد كه حجم آنها الان بدون مكررات پنج هزار و چهارصد صفحه شده است، حالا اگر دكتر طباطبايي بگويد رگه هاي تجدد اينهاست من هم مي گويم رگه هاي خرافات ما اينهاست، اگر ما بخاطر اينكه پدرانمان متجدد بوده اند بايد متجدد بشويم، خوب پدرانمان خرافي هم بوده اند پس ما بايد خرافي نيز بشويم؟ اين كه پدرانمان به اين صورت بوده اند كه منطق نمي شود كه ما هم به اين صورت باشيم، رگه هاي صدها چيز ديگر هم در آنها وجود دارد مثل سنت، خرافات و يا … و حتي چيزي كه مي توان از آن تعبير كرد به نوعي جهل گروهي ، كه الي ماشاء الله حتي در آثار ابن سينا هم وجود دارد.
و اما نكته اي ديگر هم شما اشاره كرديد و آن اينكه يك فردي در ايران و يا همين اصفهان به دنيا مي آيد و بزرگ مي شود و برادر او در آمريكا بدنيا آمده و بزرگ مي شود و مي گویيد متفاوت بزرگ مي شوند، اين كه كاملاً واضح است اما بحث بر سر اين است كه آيا مثلاً غروري كه شما مثال زديد … اگر شما بتوانيد نشان بدهيد كه هر ايراني از آن رو كه ايراني است مثلاً متواضع است و فروتن است و از آن طرف هر آمريكائي يا آلماني غرور دارد، حرف شما درست است و يا چيزي داريم به نام ايرانيت كه يكي از مؤلفه هاي آن تواضع است، البته به شرطي كه نشان دهيد اين تواضع متعلق به اسلاميت يا مدرنيت ما نيست و بعد بتوانيد نشان دهيد كه در آمريكا همه غرور دارند، امامسئله بر سر اين است كه اين قابل تحقيق آماري نيست يعني در آمريكا هم شما متواضع داريد و درايران هم شما متكبر داريد. در اينجا كساني هستند كه تواضع را به چشم حقارت نگاه مي كنند وتكبر را به شكل مثبتي نگاه مي كنند و عكس اين هم صدق مي كند.
البته يك بحثي است و آن اينكه ما يك فردگرايي داريم يك خود محوري، و اينكه شما گفتيد، استقلال به فردگرايي است نه به خود محوري، ما بايد فردگرا باشيم ولي خود محور نباشيم… وفرق است بين فردي كه اعتماد به نفس دارد و فردي كه عجب دارد… .
ولي به هر حال اگر ميتوانستيم نشان دهيم آمريكايي ها همگي به اين صورت هستند و ايراني ها همگي به صورت ديگر آن وقت مي توانستيم بگوئيم يك مؤلفه ما ايراني ها تواضع ماست و مؤلفه آمريكائي بودن مثلاً تكبر آنها …. ولي به اين صورت نيست و در هر دو جا متكبر و متواضع وجود دارد…
البته نكته ديگري هم فرموديد و آن اينكه داوري اخلاقي هم متفاوت است، كه البته من اين را قبول مي كنم ولي اين تفاوتش بخاطر مليت ها نيست، بلكه تفاوتش بخاطر ديدگاههاي اخلاقي است، يعني در آمريكا نيز اگر كسي ديدگاه اخلاقي فضيلت محور داشته باشد تكبر را بد مي داند ولي اين ديگر بخاطر مليت ها نيست …. هر كه ديدگاه اخلاقي فضيلت محور داشته باشد حالا هر كجاي دنيا كه باشد، عجب را بد مي داند و اگر ديدگاه اخلاقي ديگري، داوري اخلاقي ديگري.
و اما آخرين نكته اي كه مي خواهم بگويم كه درآن تأمل بكنيد آن است كه آنكه فرموديد مؤلفه هايي در ايرانيت پدرانمان كشف بكنيم و آنها را راه بدهيم به تجدد و آن بشود تجدد ايراني ، من گويم تجدد قوامش به يك سري امور است كه به ما اجازه نمي دهد هر چيزي را به آن بدهم، يعني فرض مي كنيم كه يك سري ويژگي هايي در ايراني ها باشد، ولي تجدد اجازه نمي دهد كه آن را وارد كنيم، اگر آنها را وارد تجدد كرديم ديگر تجدد نيست. اين جور نيست كه من هر چيزي را راه بدهم به تجدد و اين سازگار باشد با تجدد، مثال اگر بخواهم بزنيم يكي از مؤلفه هاي تجدد عقلانيت است و يكي از مؤلفه هاي عقلانيت استدلال گرايي است . خوب خيلي چيزهايي كه در ايراني ها هست اگر بخواهيد در تجدد راه بدهيد با عقلانيت ناسازگار است و بنابراين به اين صورت نيست كه شما بتوانيد هر مؤلفه اي را به آن تزريق بكنيد. يعني به صورت اسنفج نيست كه هر سوزني به هر طرفش به آن وارد شود آن را قبول بكند… اين خودش يك صلابتي براي خودش دارد…
من تقريباً مي توانم بگويم نصف بيشتر اين صحبتها را با خود دكتر طباطبايي نيز در ميان گذاشتم ولي او به من گفت كه قانع نشدم، ولي وي نيز جوابي داد كه آن جواب هم مرا قانع نكرد كه البته اين را جايي ديگر نيز گفته است وچون گفته است من عرض مي كنم، ايشان گفتند: كه اگر اين تحليلها و مو از ماست كشيدن ها يك نظريه اي را باطل مي كرد ، بايد پنبة هگل دويست سال پيش زده شده بود ولي هگل هنوز هگل است در عالم و عظمت خودش را دارد و ايشان مي گفتند، من هم به همين صورت مي باشم … من هم پاسخ دادم كه بله هگل بزرگ است اما نه برای من بلكه برای شما …
ضمیمه/ نامه تنسر
در مقدمه از ظهور اسکندر و مرگ دارا و تقسیم ایران به شاهان محلی (ملوک الطوایفی) و سرانجام ظهور اردشیر بابکان و غلبهٔ او بر ۹۰ تن از این شاهان از جمله اردوان پنجم آخرین پادشاه اشکانی سخن رفتهاست. پس از آن متن نامه آغاز میشود.
برحسب موضوعاتی که فرستنده مطرح کرده و ایراداتی که وارد آورده است میتوان به ۱۷ بند تقسیم کرد.
بند یک خاص تعارفات معمول است.
در بند دوم تنسر به استناد این سخن گشنسب که نوشته بود تو در نزد پدر من مقام و منزلتی خاص داشتی و در مصالح امور مملکت اطاعت تو را می کرد مینویسد که وی بیش از هر کسی به فرزندان گشنسب نزدیک است و از وی میخواهد که برای اظهار اطاعت به درگاه شاه آید زیرا روش اردشیر آن است که شاهانی را که بدو اظهار اطاعت و انقیاد کنند برمقام خود باقی گذارد هم چنان که با قابوس شاه کرمان کرد.
بند سوم پاسخ به اعتراض در مورد بعضی از نوآوریهای اردشیر است. تنسر آن را مطابق موازین عدالت میداند. در این بنداست که به روایت معروف سوزاندن اوستا به دست اسکندر مقدونی اشاره شدهاست.
در بند چهارم دربارهٔ سختگیریهای اردشیر در تغییر از طبقهای به طبقهای دیگراست. درین بند طبقات اجتماعی دوران ساسانی توصیف شده و تأکید شده که تنها در شرایط خاصی تغییر از طبقهای به طبقهٔ دیگر جائز بودهاست.[۳]
بند ششم پاسخ به این سخن اعتراضآمیز گشنسب است که مردم دربارهٔ خونریزیهای شاه بسیار سخن میگویند و دچار وحشت شدهاند. تنسر از اینکار دفاع میکند و عقوبتها را به روشی که اردشیر یکم در پیش گرفته عادلانه میداند. بر طبق این روش برخلاف روش پیشینیان گناهکار را نخست زندانی می کنند و به مدت یکسال او را نصیحت میکنند و اگر توبه کرد او را رها میسازند و اگر اصرار بر گناه داشت او را به مجازات میرسانند. برطبق دستور اردشیر بریدن دست ممنوع گردیده بود. همچنین آمده است که تا پیش از فرمانروایی اردشیر رسم بود که کسی را که از میان لشکری به جنگ میرفت، میگریخت بکشند. اما اردشیر دستور داد که فقط بعضی از آنان را بکشند تا دیگران عبرت گیرند و بعضی دیگر را زنده نگاه دارند تا دیگران به عفو شاه امیدوار باشند و در میان ترس و امید قرار گیرند. در این بند از تعدیل مجازاتهای جنایاتی مانند قتل و وارد آوردن جراحت و مثله کردن که اردشیر دستور آن را داده بود، سخن به میان آمدهاست.
بند هفتم دربارهٔ خاندانهای بزرگ اشرافی (بیوتات) و مراتب و درجاتی است که اردشیر در مورد آنها قوانین و رسوم جدیدی نهاده بود. در این بند توصیه شده که طبقهٔ مِهَنه (اهل حِرَف و پیشهگران) صرفاً به جمع مال نپردازند و همچنین اشخاص با کسی که از طبقهٔ پایینتر از خود ازدواج نکنند. به تفاوت اشراف با عامه از جهت لباس و خانه و باغ و زن و خدمتکار اشاره رفته و گفته شده است که اردشیر حتی میان اشراف نیز درجاتی قراد داده بود.
بند هشتم پاسخ به اعتراض گشنسب دربارهٔ بی توجهی اردشیر در موضوع ابدال (در پهلوی ستوریه) در نامهٔ تنسر چنین تعریف شده است که اگر کسی در می گذشت و پسر نداشت بیوهٔ او را به یکی از نزدیکترین خویشاوندان متوفا شوهر می دادند و اگر زن نداشت اما دختری داشت به همین گونه دختر را شوهر می دادند و اگر هیچ یک از این دو را نداشت، از دارایی متوفا زنی را خواستگاری می کردند و او را به یکی از نزدیکترین خویشان متوفا میسپردند و هر پسری که از او پیدا می شد منسوب به مرد متوفای صاحب به ترکه بود. تنسر در پاسخ مینویسد که اردشیر قوانین ارث را از بدعت و نوآوری و آشفتگی رهایی بخشید و آن را به سامان آورد و دستور داد که ابدال شاهزادگان از شاهزادگان و ابدال اشراف از اشراف باشند.
بند نهم در پاسخ به اعتراض گشنسپ در این مورد است که اردشیر آتشها را از آتشکدهها بیرون برده و خاموش کردهاست. تنسر مینویسد که این آتشها برخلاف قانون تأسیس شده بودند و این کار اردشیر یکی از اقدامات وی برای ایجاد دولت مرکزی در ایران با آتشکدهٔ سلطنتی واحدی، بودهاست.
بند دهم پاسخ به اعتراض گشنسب در معمول داشتن چندین نوع شکنجهاست. تنسر این شکنجهها را خاص مجازات جادوگران، راهزنان و بدعت گذاران در دین میداند.
بند یازدهم در پاسخ به اعتراض گشنسپ است که نوشته بود، شاه مردم را از فراخی معیشت و زیاده خرج کردن منع کردهاست. تنسر پاسخ میدهد که این کار برای تعیین وضع و حد و حدود هر طبقهٔ اجتماعیاست و جلوگیری از زیاد خرج کردن برای احتراز از درویشی است. در این بخش بار دیگر بر تفاوت میان طبقات اجتماعی تأکید شدهاست. اشراف از جهت لباس و مرکب و آلات تجمل و شلوار و کلاه و داشتن قصر و پرداختن به صید و دیگر آداب از اهل حِرَف و پیشهوران ممتاز بودند. زنان اشراف نیز جامهٔ ابریشمین بر تن میکردند. نظامیان نیز درجهٔ برتری از اهل حرف و پیشهوران داشتند. این طبقه موظف بودند به نظامیان احترام بگزارند. نظامیان نیز به نوبهٔ خود موظف به ادای احترام به اشراف بودند.
بند دوازدهم در پاسخ به اعتراضی است که اردشیر جاسوسان و خبرگیران بر مردم گماشته و این کار موجب وحشت شده است. تنسر در پاسخ مینویسد که این کار لازم است زیرا بیخبری شاه از احوال مردم دری به سوی فساد است. سپس شرایط چنین افرادی را ذکر میکند.
بند سیزدهم در پاسخ به این اعتراض گشنسپ است که اردشیر دارایی توانگران و تاجران را گرفتهاست. تنسر در پاسخ میگوید که اینان تجار واقعی نبودند بلکه مردمان پست و گناهکاری بودند که ثروت خود را از راه نادرستی فراهم آورده بودند شاه باید اضافهٔ دارایی ثروتمندان را به نفع رعایا بگیرد. اردشیر از توانگران واقعی چیزی به زور نستانده بلکه به رغبت برای او پیش کش آوردهاند.
بند چهاردهم در پاسخ به این سؤال گشنسپ است که چرا شاه ولیعهدی را برای خود معین نمیکند. تنسر در پاسخ می گوید که این کار موجب میشود که شاه گمان کند که ولیعهد پیوسته منتظر مرگ اوست و مهر او از دل شاه برود به علاوه این که وی محسود دیگران میگردد و نیز این که بنا به مقامی که دارد، دچار خویشتن بینی میشود. پس بهتر است که تعیین ولیعهد مخفی بماند. پس از داستانی عبرتانگیز بخش دیگری از نامهٔ گشنسپ را نقل میکند که توصیه کرده بود لازم است اردشیر با مشورت صاحب نظران ولیعهدی را معین کند. در پاسخ به این پیشنهاد تنسر مینویسد که اردشیر بهتر دیدهاست که در این مورد به مشورت نپردازد و نشانهای از تمایل خود را نسبت به کسی نشان ندهد بلکه سه نامه به خط خویش بنویسد و یکی را به موبدان موبد و دیگری را به مهتر دبیران و سومی را به سپهبد سپهبدان بسپارد تا پس از درگذشت شاه موبدان موبد و آن دو تن جمع شوند و نامهها را باز کنند و در مورد انتخاب شاه جدید به تبادل نظر بپردازند در صورتی که به اتفاق نظر نرسند بر موبدان موبد است که با روحانیان دیگر مشورت کند و سرانجام نظر او بر هر کس قرار گرفت، همه موظفند از آن پیروی کنند.
بند پانزدهم پاسخ به سؤال گشنسپ در مورد بزم و رزم و صلح و جنگ اردشیر است در آغاز از تقسیمات چهارگانه سخن رفتهاست. سپس آمدهاست که نبردهای اردشیر برای حفظ نواحی ایران است. لشکر کشی او به روم برای گرفتن انتقام داریوش سوم از جانشینان اسکندر مقدونی و برای معمور داشتن خزانه و آبادان کردن شهرهایی است که اسکندر به تصرف درآورده بود. اردشیر بر آن است که نوادگان آنان را به اسارت درآورده و بر آنان خراج معین کند.
بند شانزدهم متضمن نظر تنسر دربارهٔ اقداماتی است که گشنسپ ظاهراً قصد اجرای آنها را در ناحیهٔ فرمان روایی خود داشته است. تنسر بدو می نویسد که گشنسپ نمیتواند خلاف رأی همهٔ مردم رفتار کند. ظاهراً منظور او اینست که وی چارهای جز انقیاد و اطاعت ندارد.
بند هفدهم در پاسخ به ادعای گشنسپ است که بنابر آن وی خود را با اردشیر خویشاوند خوانده و از نوادگان اردشیر، پسر اسفندیار، دانستهاست. ظاهراً ادعای او آن بودهاست که خود را با اردشیر برابر به شمار آورد. تنسر بدو توصیه میکند که هر چه زودتر به خدمت شاه بیابد. در پایان این بند نویسنده به شرح کارهای اردشیر در مدت ۱۴ سال حکومت میپردازد.[۴]
اختلاف نظر محققین در مورد انتساب این نامه به زمان اردشیر[ویرایش]
در مورد اینکه تنسر یک شخصیت تاریخی بوده یا افسانهای بین محققین اختلاف نظر وجود دارد.
تنسر شخصیتی است احتمالاً افسانهای که سیصد سال پس از روزگاری که به زندگی و فعالیت او نسبت دادهاند، از وی سخن راندهاند. نامهٔ تنسر کتابی است که احتمالاً مابین سالهای ۵۵۷ تا ۵۷۰ میلادی در زمان پادشاهی انوشیروان دادگر نوشته شدهاست اما نویسنده آن را به زمان اردشیر بابکان اسناد داده است. مؤلف این رساله شناخته نشده است.[۵] نامهٔ تنسر نوشتهٔ آموزشی بسیار زیبایی است که زمان ما را با شخصیت تنسر و کارهای او آشنا میسازد. در این نامه، تنسر زاهدی اهل ریاضت، کوشا و دانشمند به نظر میرسد. تنسر در نامهٔ خود به شاه طبرستان به شرح بسیاری از کارها و رفتار شاهنشاه اردشیر بابکان میپردازد. نامه تنسر همانند دینکرت در آخر روزگار ساسانیان نوشته شدهاست. این نوشتهٔ ساختگی جعلیاتی است دارای جهت خاص و آگاهانه آن را به نویسندگان متقدم نسبت دادهاند تا به یاری زمان برای اندیشههایی که در این نوشتهها آمده، حیثیت و اعتبار بیشتری پدید آورند.[۶]
دارمستتر عقیده دارد با توجه به خصوصیات شفاهی بودن و سینه به سینه حفظ شدن ادبیات پهلوی، به نظر میآید این نامه گرچه در اصل به زمان اردشیر یکم تعلق دارد ولی در زمانهای گوناگون خصوصاً در دوران انوشیروان و پس از آن دچار دستکاریهایی شده و مطالبی بر آن افزوده شده و تغییراتی مطابق وضع زمانه در آن داده شدهاست.[۷]
پانویس[ویرایش]
↑ تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، ص ۲۲۸
↑ تمدن ایران ساسانی، ص ۱۳۴
↑ تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، ص ۲۲۸
↑ تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، ص ۲۲۸ تا ۲۳۳
↑ نامهٔ تنسر، ص ۱۸
↑ تمدن ایران ساسانی، ص ۱۳۴
↑ تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، ص ۲۳۳
چگونه میتوان از یکپارچگی ایران دفاع کرد؟ / محمد بابایی
ایران کشور تکقومی و تکزبانی نیست، سرزمین کاملاً متکثری است. طی صد سال گذشته مانند عموم کشورهائی که از چنین تکثری برخوردار بودند، سیاست رسمی و حاکم، قرائت ویژهای از ملیت ارائه کرد که دیگران را به حاشیه براند. چون این سیاست با واقعیتها تناقض آشکار داشت، تمام منابع عمومی با پشتکار فراوان صرف اعمال آن شد، و موفقیتهائی درخور توجهی هم کسب کرد. این که طراحان این سیاست نابغه بودند و دیگران در خواب زمستانی، تحلیل درستی نیست. زمان مناسب بود و آموزش عمومی گسترده تازگی داشت. تقریباً در همه کشورهای اینچنینی، قومی که دست بالا را داشت و فرصت را هم درست تشخیص داد، در اجرای این سیاست موفق شد.
وعدههای «کلیدی» به اقشار «محوری» / – استادیار اقتصاد دانشگاه رایس

آراء چهار استان ترکنشین برای پیروزی روحانی «محوری» بوده است. اگر مردم این استانها همچون متوسط ۲۷ استان دیگر رای میدادند، «انتخابات» به دور دوم میکشید.
دریازدهمین «انتخابات» ریاست جمهوری، «دکتر» حسن فریدون [روحانی] با کسب ۵۰/۷۱ درصد از۳۶ میلیون و ۷۰۴ هزار رای، به پیروزی رسید. وی ۵۸/۲۴ درصد از ۴ میلیون و ۴۷۰ هزار رای چهار استان ترکنشین(آذربایجان شرقی، غربی، اردبیل و زنجان) را کسب کرد. با محاسبهای ساده مشخص میشود که آراء این چهار استان برای پیروزیاش «محوری» بوده است. یعنی اگر مردم این چهار استان همچون متوسط ۲۷ استان دیگر رای میدادند، «انتخابات» به دور دوم میکشید، و بدون توفیق در استانهای ترکنشین، وی قادر به کسب ۵۰ درصد لازم نبود.
بالاترین آراء وی نیز در دو استان سنینشین سیستان وبلوچستان و کردستان بوده و وی بیش از ۷۰ درصد از ۱/۷ میلیون رای ماخوذه در این دو استان را به دست آورده است. آراء این دو استان نیز «محوری» است و بدون این دو استان، درصد آراء او در ۲۹ استان باقیمانده، زیر ۵۰ درصد خواهد بود. این در حالی است که وی ۴۵ درصد آراء سه استان پرجمعیت کشور (تهران، خراسان رضوی و اصفهان) را آوردهاست: ۴/۷ میلیون از ۱۰/۴ میلیون رای ماخوذه در این سه استان. وی در استان زادگاهش، سمنان، نیز کمتر از ۴۴ درصد آرا را کسب کردهاست.
با توجه به اکثریت بسیار ضعیف ۵۰/۷۱ درصدی برنده «انتخابات» اخیر، بلاشک با بررسی آماری آرا میتوان اقشار مختلفی را به عنوان اقشار «محوری» شناسایی کرد. وعدههای داده شده به این اقشار نقش «کلیدی» را در نتیجه«انتخابات» اخیر داشته است. به عنوان مثال بر اساس محاسبات بالا، میتوان گفت که وعدههای «دکتر» حسن فریدون درباره توجه به حقوق اقلیتهای ایران نقشی محوری در پیروزیاش داشته است. از جمله، وعدههای مشخصی همچون تاسیس فرهنگستان زبان و ادب ترکی و یا وعده عمومیتر اجرا اصل ۱۵ قانون اساسی در جذب آراء وی نقش داشتهاست.
عمل به وعدههای داده شد به اقشاری که نقش محوری در پیروزی «منتخب» یازدهم داشتهاند، سادهترین معیار برای برآورد عملکرد دولت «تدبیر و امید» خواهد بود.
منبع : خودنویس