از سرسانسورچی تا » الگوی آزادگی «
کانون دمکراسی آزربایجان : سیاست ترکی ستیزی در دولت پهلوی دارای ابعاد گسترده ای بوده است و برای اجرای این سیاست ها دکترین های مختلف و کارگزاران بسیار بکار گرفته می شد ، یکی از تئوریهای نژادپرستانه ضد آزربایجانی نظریه اطلاق عنوان » آران » بر بخش شمالی ارس یا جمهوری آزربایجان می باشد ، عنایت الله رضا از مروجان این تئوری نژادپرستانه بوده که با جدیت کامل به ترویج دروغ و دغل و جعل مشغول بوده و علاوه بر آن در اداره سانسور شاهنشاهی به حذف هر حقیقتی راجع به ترک و ترکی اقدام می ورزیده است. جالب است که در راستای همان سیاستها و در یک دغل کاری آشکار دیگر از عنایت الله رضا – فردی با سوابقی چنین – به عنوان » الگوی آزادگی » تجلیل می شود. جناب شیوا فرهمندراد در این یادداشت به صورتی مستند و تحقیقی این دغل کاری و دروغ را بر آفتاب می افکند و موجبات رسوایی سرسانسورچی ضد آزربایجانی و حامیانش را فراهم می آورد.
قابل ذکر اینکه تئوری نژادپرستانه و پهلوی ساخته » آران » اکنون نیز علیرغم ابطال قطعی علمی – تاریخی دستاویز جریانهای ضد ترک و پان ایرانیست می باشد که در پی نوشت همین یادداشت ابطال علمی چنین جعلی را هم تقدیم خوانندگان خواهیم نمود.
شیوا فرهمندراد
یکی از دغدغههای بزرگ ما «خارجیانی» که در کشوری جز میهن خود بهسر میبریم، چهگونگی نگاه جامعهی میزبان به ما، رفتار مردم این کشورها با ما، و تبعیضهاییست که به علت رنگ موی سر، لهجه، نامهای غریبمان، و نا آشنایی با فرهنگ جامعهی میزبان، در پهنهی جامعه و کار و زندگی با آن دستبهگریبانیم. من اما در این سالهای زندگی در خارج فراموش کردهبودم، یا نه، فراموش نکردهبودم، بهتر است بگویم که با پوست و گوشت خود لمس نکردهبودم که انسان در کشور و میهن خود نیز میتواند به همان دلایل مورد تمسخر و تبعیض و ممنوعیت قرار گیرد، و حتی در میان گلهای سرسبد و روشنفکران طراز نخست کشور.
این مورد اخیر، یعنی رفتار ناپسند و ناهنجار از سوی روشنفکران طراز نخست ایرانی و فارسیزبان، هرگز برای من ِ ترک آذربایجانی سابقه نداشتهاست: از نوجوانی نوشتههایم (البته به فارسی) در مجلههای «دانشمند» و «رادیو و تلویزیون» منتشر میشده؛ آذربایجانیان در محافل «انقلابی» دههی ۱۳۵۰ ارج و قرب ویژهای داشتند؛ پس از انقلاب به خانهی سیاوش کسرایی رفتوآمد داشتهام، بارها نان و نمکاش را خوردهام و بعدها با او مکاتبه داشتهام؛ عضو «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» بودهام؛ بر سر سفره و پای صحبتهای م.ا. بهآذین نشستهام؛ با محمد پورهرمزان در یک دفتر کار نشستهام و همکاری کردهام – او را (و مرا) که گرفتهاند، نشانی خانهی مرا بهجای نشانی خود دادهاست – نان و نمک امیرحسین آریانپور را خوردهام و در کنج اتاق پذیراییاش آلبوم عکسهای شرکت او در مسابقات وزنهبرداری را ورق زدهام؛ بارها در داخل و خارج میهمان هـ.ا. سایه و همسر مهربانش آلما بودهام – «ارغوان»ی را که سایه در شعرش ستوده، به دست خود نوازش کردهام؛ نزدیک سه سال یک پایم در خانهی احسان طبری بوده، نوشتههایش را ویراستهام و به چاپ سپردهام؛ با علی امینی نجفی دوستی کردهام، جام بر جام زدهایم و نامهنگاری کردهایم، همینطور با فریدون تنکابنی؛ در خانهام از شهرنوش پارسیپور و عباس میلانی پذیرایی کردهام؛ با عبدالکریم لاهیجی و داریوش آشوری نشستهام، و… در کنار هیچیک از اینان و بسیاری دیگر، هرگز، هرگز ذرهای احساس بیگانگی نکردهام. هرگز ذرهای احساس نکردهام که «غیر خودی» هستم. اگرچه اغلب چندان کاری در دفاع از حقوق غیر فارسیزبانان ایران انجام ندادهاند، اما همه با من ِ ترک آذربایجانی به گرمی رفتار کردهاند: هرگز، هیچ مطرح نبوده که من کجایی هستم و آنان کجایی. و اگر بدانید چهقدر دلم لک زده که اینجا در میان مردم سوئد نیز هرگز هیچ مطرح نباشد که من کجایی هستم و اینان کجایی؟
***
مجلهای هست بهنام «نگاه نو» که از بیست سال پیش پیوسته و مرتب در ایران منتشر میشود. نشریهایست پر محتوا و جالب و بهقول معروف «وزین». از هژده سال پیش با آن آشنا بودهام و تکشمارههایش را از کتابفروشیهای ایرانی استکهلم میخریدهام، و ده سال است (باورنکردنیست!) که آن را مشترک بودهام و هر سال، یا دو سال یکبار، این و آن دوست و آشنا و فامیل را دردسر دادهام که وجه اشتراک «نگاه نو» را بپردازند و اشتراکم را تمدید کنند.
در جمع نویسندگان و خوانندگان این مجله نیز همواره خود را «خودی» یافتهام. نوشتههایی از قلم ناتوان و دانش ناچیز من نیز در آن منتشر شدهاست، آنچنان که این مجله را آغوش گرم و نرمی بهجبران محفل آن نامآورانی که نام بردم یافتهام.
این مجله در سالهای اخیر در هر شماره به بزرگداشت یکی از چهرههای خدمتگزار میهن ما پرداخته، عکس آن شخصیت را روی جلد گذاشتهاند و نامآوران دیگری در آن شماره مقالاتی در ستایش آن شخص نوشتهاند. این کار را همواره بهجا و پسندیده شمردهام: بزرگان را تا زندهاند باید دریافت و ارج نهاد.
***
در طول زندگی بارها پیش میآید که فروریختن اسطورهها و کاخهایی که در خیال خود ساختهایم، سخت تکانمان میدهد و گاه چندی بیمارمان میکند، مانند دیدن رنجوری و ناتوانی پدری که نخستین قهرمان و پهلوان زندگیمان بوده، یا دیدن ویرانیها و ناهنجاریهای سوسیالیسمی که بهشت آرمانها و آرزوهایمان بوده.
***
چند ماه پیش شمارهی تابستان «نگاه نو» به دستم میرسد و عکس عنایتالله رضا را روی جلد آن مییابم: عجب! آیا کفگیر به ته دیگ رسیده و دیگر کسی نمانده که ارجاش بگذارند و به سراغ این آذربایجانیستیز شناختهشده رفتهاند؟ او که دیگر در میان ما هم نیست. باشد. طوری نیست. او هم برخی کارهای مفید انجام دادهاست. اما مجله را که ورق میزنم، چند مقاله سراسر تعریف و تمجید از اوست: علی همدانی، سید صادق سجادی، کاوه بیات، و محمدحسین خسروپناه دربارهی رضا قلمفرسایی کردهاند و او را ستودهاند، تا آنجا که علی همدانی او را «الگوی آزادگی، شرافت، راستی» نامیده؛ اما هیچکس هیچ سخنی از سابقهی کار عنایتالله رضا در ادارهی سانسور شاهنشاهی نگفتهاست. و شگفت آنکه در همین شماره ستایشنامهای برای دکتر منوچهر مرتضوی استاد و رئیس پیشین دانشگاه تبریز نیز درج شده، و منوچهر مرتضوی یکی از کسانیست که سنگ [آذری] «زبان دیرین آذربایجان» را به سینه زدهاست.
تصویری که از این مجله در ذهن ساختهام، خدشهدار میشود؛ دیوار این خانهای که گرم و امناش یافتهبودم، ترک بر میدارد. احساس یگانگی من با این مجله و نویسندگانش لکهدار میشود: اگر عنایتالله رضای سانسورچی الگوی آزادگی آنان است، و اگر منوچهر مرتضوی برایشان «بزرگمرد دیار آذربایجان» است، من در این خانه چه جایی دارم؟ برای نخستین بار در زندگانیم احساس میکنم که شاید در میان روشنفکران فارسیزبان جایی ندارم. چه تلخ است این احساس خودی نبودن. چه دردآور است که باری دیگر از خانهای بیرون انداخته شوی.
چند هفته در بهت و حیرتم، حال خوشی ندارم. و سرانجام بر میدارم و نامهی زیر را برای سردبیر «نگاه نو» مینویسم:
آقای سردبیر گرامی، سلام
اجازه دهید از تعارفات در گذرم، زیرا دریافتهام که حذفشان میکنید، و یکراست بروم سر اصل مطلب.
به آیین پسندیدهی بزرگداشت خدمتگزاران ایرانزمین، در شماره ۸۶ نگاه نو این بار به سراغ آقای عنایتالله رضا رفتید و دوستان و آشنایان ایشان در ستایش از کارهای سترگ او قلمفرسایی کردند، سنگ تمام گذاشتند، و حتی او را «الگوی آزادگی» نامیدند. در این که عنایتالله رضا در زمینهی تاریخنگاری ایران و قفقاز خدمات ارزندهای انجام داده، بحثی ندارم. اما در شگفتم که چرا همه از کنار یکی از لکههای تیرهی زندگی ایشان خاموش گذشتند و سخنی از آن نگفتند. نمیدانم که آیا فراموش کردند، یا «فراموش» کردند. آقای عنایتالله رضا چندی سرممیز ادارهی سانسور شاهنشاهی بودند و در این مقام صابونشان از جمله به تن این جانب هم خورد. مسئولیت ویژهی ایشان ممیزی کتابهای مربوط به آذربایجان بود. ایشان در کنار کتابها و نشریات بسیاری افراد دیگر، دو کتاب ناقابل مرا نیز در توقیف داشتند و حتی در دوران «فضای باز سیاسی» سالهای پایانی رژیم شاهنشاهی، و تا کنار رفتن جمشید آموزگار از مقام نخستوزیری، اجازهی انتشار آنها را ندادند. ایشان برای اجازهی انتشار یکی از آنها شرط گذاشتند. این کتابی دوزبانه (فارسی و آذربایجانی) بود و شرط عنایتالله رضا آن بود که باید حروفچینی کتاب را تغییر دهیم و همهی شعرهای آذربایجانی را که به خط فارسی در کتاب آمدهبود، با خط ترکیه حروفچینی کنیم! چرا؟ زیرا در کتاب و در شعرها از شخصی بهنام کوراوغلو سخن میرفت [کتاب «تحلیلی بر حماسهی کوراوغلو»]، اما (به زعم ایشان) شخصی بهنام کوراوغلو در آذربایجان وجود نداشتهاست!
من باور نمیکنم که عنایتالله رضا، این استاد ارجمند و دانشمند بزرگ کارشناس جغرافیا و تاریخ منطقه، از چهگونگی گسترش فرهنگ فولکلوریک مناطق همجوار هیچ نمیدانست؛ باور نمیکنم که در درازای زندگی هرگز در هیچیک از قهوهخانههای آذربایجان، یا در عروسیهای سنتی آذربایجانی آواز «آشیق»ها و داستان دلاوریهای کوراوغلو را از زبان آنها نشنیدهبود. کوراوغلو حتی در فرهنگ عامیانهی گیلان شناختهشده است و باور نمیکنم که عنایتالله رضا قصهها و ضربالمثلهای مربوط به «کورهغولی» را از زبان کهنسالان ایل و تبار گیلانی خود نشنیدهبود. قصهها و شعرهای کوراوغلو را حتی آشیقهای قشقایی ِ پیرامون شیراز به نغمه میخوانند. نام کوراوغلو حتی بر یکی از نغمههای یکی از دستگاههای موسیقی سنتی ایرانی نهاده شده. اما گیریم که عنایتالله رضا راست میگفت و چنین نامی در تاریخ و فرهنگ عامیانهی هیچ گوشهای از ایران وجود نمیداشت. اما آیا این میتواند دلیلی برای توقیف کتابی باشد؟ پس آیا این یک «مأمور معذور» در نقش سرممیز ادارهی ممیزی شاهنشاهی بود که سخن میگفت، یا بازتابی از افکار آذربایجانیستیزانهی این «الگوی آزادگی» بود؟
به گمان من اگر عنایتالله رضا این گرایش دوم را نمیداشت، او را به مقام آن «مأمور معذور» نمیگماردند. اما تفاوتی هم نمیکند. نتیجهی این هر دو یکیست: ممنوعیت انتشار هر چیزی به زبان آذربایجانی. این ممنوعیت تا پیش از انقلاب با شدت هر چه تمام اجرا میشد.
کوشش برای بستن راه نفوذ بیگانه به کشور بسیار پسندیده است، اما باید آن را از خدمت به سیاست زبانکشی linguicide رژیم حاکم جدا کرد. تلاش برای روشنگری در زمینهی تاریخ ایران و قفقاز کاری شایسته و بهجاست، اما باید آن را از همسنگری با ستمگرانی که کودکان غیر فارسیزبان را در دبستانها شکنجه میکنند، جدا کرد. کودکان غیر فارسیزبان ایران گناهی ندارند که نیاکانشان در کدام برش از تاریخ، در کجای جغرافیا، چرا و چهگونه ترک آذربایجانی، ترکمن، کرد، عرب، بلوچ، و… به دنیا آمدند. هر قدر هم که عنایتالله رضا، منوچهر مرتضوی، جعفر شعار و دیگران فریاد بزنند که «اشتباه شده! اینان میبایست به زبان دیگری سخن میگفتند»، نه «دلایل قوی» و نه «رگهای گردن»شان تغییری در واقعیت امروز زبان مادری این کودکان ایجاد نمیکند: واقعیت عریان زندگی امروز کودکان آن سرزمینها این است که به زبانی جز فارسی زبان به سخن گفتن میگشایند و با آغاز سوادآموزی، ناگهان مجریان سیاستی ستمگر، شلاق بهدست در برابرشان میایستند. مطابق این سیاست جادوی سوادآموزی به زبان مادری، جادوی آغاز خواندن و نوشتن به زبانی که با شیر مادر در جان این کودکان روان شده، با خشونت از آنان دریغ میشود و با شکنجه آنان را وا میدارند تا به زبانی دیگر خواندن و نوشتن را آغاز کنند. عنایتالله رضا و برخی از دوستانش به این سیاست اعتراض نکردند، که هیچ، با خدمت به دستگاه سانسور، در سیاست زبانکشی فعالانه شرکت کردند.
دربارهی پیآمدهای فاجعهبار سیاستی که آقای رضا و دوستانش در خدمتاش بودند میتوان بسیار سخن گفت، اما آن سخنها چارچوب دیگری میخواهد. علاقمندان را فرا میخوانم تا نوشتهام با عنوان «زبان پدری ِ مادرمردهی من» را که چندی پیش در بسیاری از سایتهای اینترنتی منتشر شد، و نیز بخشی از بحثهای پس از آن را، در دو نشانی دادهشده در انتها بیابند و بخوانند، و اجازه دهید اینجا با نقل جملهای از نخستین شمارهی «انتقاد کتاب نگاه نو» (قدمش خجسته باد) که شما خود از کتاب «ویرایش از زبان ویراستاران» نقل کردهاید، سخن کوتاه کنم:
«هیچ استدلال قانعکنندهای برای اجتناب از بحث یا برخورد عقاید، سرکوب یک اقلیت، جهت بخشیدن به زبان، تعدیل لحن خصمانه، و سانسور وجود ندارد. همین و بس. هرگونه تلاش برای سانسور، حتی اگر در قالب «بهترین مقاصد بشری» و در موقعیتی خاص صورت بگیرد، سنتی برای سرکوب به وجود میآورد.» [«ویرایش از زبان ویراستاران»، گروه مترجمان، کتاب مهناز، تهران ۱۳۸۹]
1- http://shivaf.blogspot.com/2007/12/blog-post_19.html
2- http://shivaf.blogspot.com/2007/12/blog-post_25.html
با احترام
شیوا فرهمند راد
استکهلم، ۸ آبان ۱۳۸۹
***
شمارهی بعدی «نگاه نو» که از راه میرسد، نامههای خوانندگان دیگری که پس از نامهی من ارسال شده، در آن آمده، و همه تعریف و تمجید از «نگاه نو» است، و نامهی من در آن میان نیست. همان روز، سوم ژانویه، ایمیل زیر را میفرستم:
آقای سردبیر گرامی، سلام
امروز تازه ترین شماره نگاه نو رسید: بسیار زیبا و پربار. دستتان درد نکند و خسته نباشید.
اما میبینم که نامه مرا که بیش از دو ماه پیش فرستادم (و بار دیگر به پیوست است) چاپ نکردهاید. آیا به موقع نرسید، یا قابل چاپ ندانستیدش؟ میخواهم بدانم که با چه توضیحی جای دیگری منتشرش کنم.
شاد و همچنان پرتلاش باشید
***
اکنون سه هفته گذشته و هیچ پاسخی برای این نامه هم دریافت نکردهام.
منبع : آچیق سوز
پی نوشت
بطلان تئوری نژادپرستانه » آران » با مستندات علمی-تاریخی
کانون دمکراسی آزربایجان : تئوری نژادپرستانه » آران «خواندن شمال رود ارس چنان بی پایه و دروغ بافانه است که جز در میان افراد یا محافل تحت تاثیر ایدئولوژی پان ایرانیسم و اخیرا حسین شریعتمداری کیهان از سوی هیچ مورخ صادق و هیچ انسان بی غرضی به آن وقعی نهاده نمی شود با اینحال کانون دمکراسی آزربایجان در راستای آگاهی رسانی اقدام به انتشار این یادداشت نموده تا باطل و بی پایه بودن چنین تئوریهای نژادپرستانه ای بر جویندگان حقیقت و درستی روشن تر گردد.
آزربايجان در آستانة حملة اعراب سرزمينهاي بين همدان, زنجان, و دربند (در جمهوري خودمختار داغستان امروزي در شمال جمهوري آزربايجان) را شامل مي شده است, چنانکه در تاريخ بلعمي در مقدمة «خبر گشادن آزربايگان و دربند خزران» حدود آن چنين ترسيم شده است:
«. . . اوّل حد از همدان درگيرند تا به اَبهَر و زنگان بيرون شوند و آخرش به دربند خزران, و بدين ميانه اندر هر چه شهرها است همه را آزربايجان خوانند.». [24]
ابن حوقل که شخصاً در آزربايجان سياحت کرده, در نقشه اي که از درياي خزر به دست داده, اراضي گسترده شده از دربند تا گيلان را زير نام آزربايجان آورده است, همين ادعا را کتيبه اي که مرزبان دولت ساساني در دربند, در سال ۵۳۳ ميلادي (اوايل سلطنت انوشيروان) بر ديوار قلعه آن منطقه حکّ کرده و در سال ۱۹۲۹ ميلادي توسط روسها در دربند کشف گرديده و در آن, مردي به نام «بارزيوس», خود را «مدير کل ماليه آزربايجان, معرفي کرده مي گويد:
«از طرف انوشيروان مأموريت يافتم که در قسمت شمال دربند, قلاعي براي جلوگيري از هجوم قبايل شمالي به آزربايجان بوجود آورم.»[25]
که معلوم مي گردد قسمت جنوبي دربند, آزربايجان به حساب مي آمده است.
محمدحسين خلف تبريزي اران را ولايتي از آزربايجان به شمار آورده که گنجه و بردعه از اعمال آن است.[28]
«در يکي از نسخ ترجمة اثر اصطخري, در فصل تحت عنوان «مسافات آزربايجان» از مسافات بين بردع [در جمهوري آزربايجان] تا اردبيل و بالاتر از آن, از بردع تا دربند [در جمهوري خود مختار داغستان] و نيز بردع تا تفليس [در جمهور گرجستان] و بردع تا دبيل [جمهوري ارمنستان امروزي] سخن رفته است.»[29].
«يعقوبي در البلدان خود حدود آزربايجان را از زنجان تا ورثان و آن سوي ارس [شمال ارس] و از آن جمله شهرهاي بيلقان و بردعه [در جنوب رود کُر] را آزربايجان عليا دانسته است.»[30].
حمداله مستوفي مورخ نامي قرن هشتم هجري (۱۲۸۰-۱۳۴۹م) در کتاب نزهـه القلوب مي نويسد:
«بلاد آزربايجان ۹ تومان است,[31] بيست و هفت شهر دارد در بيشتر مناطق اين مملکت هوا سرد و در بعضي مناطق ملايم است, حدودش با ايالات عراق عجم [شهر اراک فعلي و مناطق مرکزي ايران], موغان, گرجستان, ارمن و کردستان پيوسته, طولش از باکو تا خلخال ۹۵ فرسخ, عرضش از بجروان تا سيپان ۵۵ فرسخ ميباشد.»[32].
زين المجالس و آثارالاول نيز عيناً کلمات حمداله مستوفي را نقل کرده[33] و سر حد آزربايجان را از جنوب, عراق عجم, از غرب و جنوب غربي کردستان, و از شمال غربي گرجستان و ارمنستان و از شمال, موغان دربند را تأئيد کرده است.
بنا به نوشته حمداله مستوفي در نزهـه القلوب, شهرهاي آزربايجان عبارتند از: «تبريز, اوجان, . . . گرگر, نخجوان, اجنان, اردوباد و ماکويه.».[34]
حمداله مستوفي نيز مثل ياقوت حموي شهرهائيکه در داخل ولايت اران و بين دو رود ارس و کر قرار دارد, از جمله نخجوان و اردوباد را جزء آزربايجان به حساب آورده است ضمن آنکه شهرهاي ولايت شيروان را هم که «باکو» جزء آن ولايت است از شهرهاي آزربايجان شمرده است.
مسعودي که در نيمة نخست قرن چهارم هجري مي زيسته در کتاب «مروج الذهب» نوشته:
«الران من بلاد آزربايجان»[35] (اران از شهرهاي آزربايجان است).
در کتاب «بستان السياحه» زين العابدين شيرواني حدود آزربايجان چنين آمده است:
«. . . محدود است از طرف شمال به ولايت موغان و شيروان و جبال البرز[36] و از سمت جنوب به عراق عجم و کردستان و از جانب مشرق به ديار خلخال و گيلان و طالش و ديلم و از جانب مغرب به بلاد ارمن و گرجستان. . . »[37]. در همين کتاب دربارة اران آمده است: «. . . آن ديار, ما- بين ارس و کر واقع شده.».[38]
«در دورة صفويه ايالت آزربايجان شامل چهار بيگلربيگي به مرکز تبريز بود, اين بيگلربيگي ها عبارت بودند از: بيگلربيگي تبريز, بيگلربيگي قره باغ, چخور سعد و شيروان.
بيگلربيگي تبريز عبارت بود از قسمت اعظم استانهاي کنوني آزربايجان شرقي[شامل استان اردبيل کنوني] و غربي, بعلاوه آستارا, تالش, زنجان, سلطانيه ،قزوین و همدان و منطقه قاپان (زنگه زور) که واقع در ارمنستان [کنوني] مي باشد. بيگلربيگي قره باغ شامل گنجه, بردع, برکشاط, لوري و جوانشير. بيگلربيگي چخور سعد شامل ايروان, نخجوان, ماکو و با يزيد. نهايتاً بيگلربيگي شيروان شامل باکو, شکي, قبه و ساليان مي شد.».[39]
بعد از مرگ نادرشاه آزربايجان کلاً به چند خان نشين مستقل تقسيم شده بوده, اين خان نشينها عبارت بودند از: «قره باغ, شکي, گنجه, باکو, دربند, قوبا, نخجوان, ايروان, تبريز, اروميه, اردبيل, تالش, خوي, ماکو و مراغه.»[40] که اين خان نشينها, هم شامل قسمت شمالي رود ارس مي شد و هم شامل قسمت جنوبي اين رودخانه.
شمس الدين سامي در ماده نظامي [گنجوي] قاموس الاعلام خود که در سال ۱۳۱۶ هـ ق (۱۸۹۸-۹ م) منشتر کرده زادگاه نظامي گنجوي را «قصبة گنجه آزربايجان»نوشته و بدين ترتيب شهر گنجه را که در جنوب رودخانه کر قرار دارد از شهرهاي آزربايجان شمرده است.[41]
ميرزا کاظم بيگ آزربايجاني متولد شهر رشت که از استادان ادبيات ترکي, عربي و فارسي دانشگاه قازان و پترزبورگ بوده و در کتاب خود بنام «دستور زبان تطبيقي زبانهاي ترکي» که در سال ۱۸۴۶ ميلادي توسط دانشگاه قازان انتشار يافته زبان ترکي آزربايجاني را به دو لهجة آزربايجاني جنوبي و شمالي تقسيم کرده است.[42]
مورخ معاصر دکتر رحيم رئيس نيا با اشاره به اثر ابن اثير و اينکه وي قسمت شمالي رودخانه ارس را آزربايجان ناميده است مي نويسد:
ابن اثير هم حوادث سال ۴۲۱ هـ و در فصل «بيان غزوه فضلون کردي خزر را و ماجراي او» اران را جزوي از آزربايجان شمرده است:
«فضلون کردي بر بخشي از آزربايجان مستولي شده, آنرا تصرف کرده بود. و اتفاق چنين روي داد که در اين سال به غزا به خزر تاخته, عده اي از مردم خزر را کشت و زنانشان را به اسارت گرفت و غنيمتي بسيار به دست آورد؛ همين که به بلدة خود باز گرديد, در حرکت کندي روا داشت. . . , به اميد اين که در اين امر برتري خويش آشکار ساخته باشد و گمان مي کرد که خزريان را سرکوب و بيچاره کرده و به کاري که در حقشان کرده, سرگرم نموده است. مردم خزر هم با شتاب و مجدانه به تعقيب وي پرداخته و او را در تنگنا گذاشته, زياده بر ده هزار نفر از ياران او و داوطلباني که به همراه او بودند کشتند و غنايمي را که گرفته بودند, مسترد داشته و باز پس گرفتند و اموال سپاهيان اسلامي را غنيمت گرفته باز گشتند.».[43]
دکتر رئيس نيا با آوردن پاراگراف بالا اظهار داشته که:
«منظور از نقل چند سطر بالا از نوشته ابن اثير پاسخ گويي به کسروي است که به نقل از جملة نخست پاراگراف فوق. «ابن فضلون کرد تکه اي از آزربايجان را داشت که بدانجا دست يافته و از آن خود کرده بود.»[44] بر ابن اثير ايراد گرفته که نمي دانسته است ابن فضلون فرمانرواي سراسر اران و بخش بزرگي از ارمنستان بوده و نه خداوند تکه اي از آزربايجان. نوشته ابن اثير حاکي از اين است که وي به درستي قلمرو دولت ابن فضلون را در جوار سرزمين خزران و در هر صورت در آن سوي ارس مي دانسته و بنا بر اين اران را بخشي از آزربايجان به شمار آورده است.»[45].
در لغتنامه علامه دهخدا نيز در مورد تعدادي از شهرهائيکه امروزه در داخل جغرافياي سياسي جمهوري آزربايجان قرار دارد و همچنين در مورد نام ولايت «اران» با استناد به مورخين و جغرافي نويسان قرنهاي گذشته چنين آمده است:
اران: اقليمي است در آزربايجان… صاحب برهان قاطع گويد؛ ولايتي است از آزربايجان که گنجه و بردع از اعمال آن است. گويند معدن طلا و نقره در آنجاست.
گنجه: شهري است مشهور مابين تبريز و شيروان (اصبح شروان است) و گرجستان و مولد شيخ نظامي عليه الرحمه از آنجاست (برهان) نام شهري است از ولايات اران در اواخر آزربايجان [,] منسوب بدانجا را گنجوي گويند (انجمن آرا)… اين شهر در قرون ۶ و ۵ ميلادي بنا شده است. از قرن ۴ هجري (۱۳ ميلادي) يکي از شهرهاي مهم آزربايجان و مرکز تجارت و صنعت بود».
بردعه: برذعه, بردع از بلاد اران است (شرفنامه) شهري است در اقصاي
آزربايجان معرب برده دان زيرا که پادشاهي اسيران را آنجا گذاشته بود و گاهي بذال منقوطه (برذعه) نيز خوانند. (آنندراج), (قاموس), (ناظم الاطباء) رجوع به بردع شود.
نخچوان[نخجوان]: شهرکي است خرد [ از حدود آزربايجان] خرم و با نعمت و مرم و خواسته و بازرگانان بسيار و از وي زيلوهاي قالي و غيره و شلوار بند و چوب بسيار خيزد (حدودالعالم) شهري است از اقليم پنجم- آذر آبادگان از بناهاي نرسي بن بهرام ساساني که نخچوان لقب داشته.
اردوباد: شهري بر ساحل ارس بر مشرق جلفا, موضعي است در آزربايجان و باغستان زياد دارد و غله و انگور و ميوه آن نيکو و آب وي از کوههاي قپان خيزد فاضل آن آب در ارس ريزد (نزهت القلوب), (مرات البلدان) و مسقط الرس بعضي شعرا و علما بوده است (قاموس اعلام ترکي).
شيروان: نام شهري در آزربايگان. در روايات باني آنرا انوشيروان دانسته اند. پس از ويراني شماخي اصل و قاعده شيروانات بوده, سالها سلاطين شيروان شاهيه در آنجا پادشاهي داشته اند و در اواخر صفويه انقراض يافتند خاقاني شيرواني « [کذا]» مداح منوچهر و مردمان بزرگ در هر فن از آنجا به ظهور آمده اند. فخر السالکين حاج زين العابدين سياح صاحب بستان السياحه (ت) و حديقه السياحه از آنجاست.
اسناد بسياري که نشان ميدهد از زمانهاي بسيار ديرين تا سال ۱۹۱۸ ميلادي که اراضي شمالي رود ارس به صورت کشور مستقل با نام «جمهوري آزربايجان» درآمد, نام آزربايجان همواره دو بخش شمالي و جنوبي رود ارس از دربند (دمير قاپو) در داغستان قفقاز در شمال, تا زنجان و همدان و اراک در جنوب را شامل ميشده است و اين نام تاريخي را نمي توان از روي قسمت شمالي آزربايجان که در سال ۱۸۱۳ و ۱۸۲۸ ميلادي از قسمت جنوبي آن جدا گرديده ضميمه خاک روسيه شد, برداشت.
منبع:
آزربايجان در سير تاريخ ايران, جلد سوم, ۱۳۷۹