کانون دمکراسی آزربايجان

Azərbaycan Demokrasi Ocağı / Azarbaijanian Democracy Institute

زبان، قومیت ـ نژاد و هویت/ دکتر علیرضا اصغرزاده

گفتاری در ضرورت مبارزه آنتی راسیستی در ایران

(متن سخنرانی در سمینار حقوق اقوام و ملیت های ایرانی ـ 20 فوریه 2011  ـ تورنتو)

با عرض سلام حضور شما دوستان عزیز و با تشکر از نشریه شهروند به خاطر برگزاری این سمینار.

من امروز صحبت هایم را به عنوان شخصی آغاز می کنم که طرفدار استفاده از ترمینولوژی جدید، پیشرو و مترقی در گفتمان مبارزاتی خلق های ایران، و نیز همه مبارزات مترقی، می باشد. یکی از این ترمها، اصطلاح “مبارزه آنتی راسیستی” است که من نیز به اندازه توانم سعی کرده ام این ترم، به همراه گفتمان و عمل ضدنژادپرستانه، داخل ادبیات مبارزاتی در ایران، و به ویژه در آزربایجان، بشود.

دکتر علیرضا اصغرزاده در سمینار حقوق اقوام و ملیت های ایرانی که از سوی نشریه شهروند برگزار شد

به همین دلیل، مایلم از فرصتی که امروز در اختیارم گذاشته شده، استفاده کنم و ضرورت تقویت گفتمان و عمل آنتی راسیستی در میان خلقهای ایران را، اختصارا  تشریح نمایم. به همین منظور، سخنانم را زیر عنوان چهار بخش اساسی ارائه خواهم داد:

یک ـ  تعریف ساده ای از نژاد و نژادپرستی

دو ـ  موقعیت و اهمیت گفتمان ضدراسیستی در بعد جهانی

سه ـ  موقعیت و اهمیت گفتمان ضدراسیستی در سطح ایران

چهار ـ موقعیت و اهمیت گفتمان ضدراسیستی در سطح محلی و لوکال (در میان خلق های غیر فارس)

سخنانم را با تعریف ساده و مختصری از نژاد و نژادپرستی آغاز می کنم.

به طور کلی، نژاد در رابطه با مشخصات فیزیولوژیکی انسانها تعریف می شود: مثلا رنگ پوست، رنگ موی سر، ویژگی های صورت، شکل و شمایل اندام و غیره.

قومیت و یا اتنیسیتی، اما، در رابطه با مشخصات فرهنگی انسانها تعریف می شود: مثلا زبان، مذهب، آداب و رسوم، سنن، و غیره.

نژادپرستی و یا راسیسم همان پدیده شومی است که از طریق تحقیر، انکار و یا بی حرمتی در رابطه با هر یک از اجزا تشکیل دهنده  نژاد و قومیت، هر دو، حاصل می شود. در واقع، در ادبیات آکادمیک معاصر نژاد و قومیت به صورت فزاینده ای به طور همزمان و به مثابه یک ترم به کار برده می شوند: نژاد/قومیت.

برای مثال، زبان یکی از مشخصه های پررنگ و قدرتمند قومیت/اتنیسیتی است. در عین حال، تحقیر و منع زبان انسانها یکی از شنیع ترین و وحشی ترین انواع نژادپرستی و راسیسم است. به عبارت دیگر، راسیسم می تواند محصول تحقیرها و تبعیض های فیزیولوژیک باشد، مثل رنگ پوست، و نیز می تواند محصول تحقیرها و تبعیض های اتنیک و قومیتی باشد، مثل زبان، آداب و رسوم و غیره.

از مطالعات زبانشناسانه فردیناند ساسور می دانیم که تعریف ها در بستری “رابطه دارانه” شکل می گیرند و دارای موقعیت های رابطه دارانه هستند. یعنی، هویتها ــ چه در مورد اشخاص و چه در مورد اشیاء ــ در رابطه با همدیگر و یا دیگران تعریف می شوند: مثلا زن، هم به لحاظ لغوی، هم به لحاظ مفهومی و هویتی، در رابطه با مرد تعریف می شود؛ سیاه در رابطه با سفید تعریف می شود، خواهر در رابطه با برادر، و غیره. همچنین می دانیم که لئوی اشتراوس مشاهدات زبانشناسانه ساسور در مورد کاتاگوری های هویتی را به صورتی آکادمیک در مطالعات انسانشناسانه و جامعه شناختی خود به کار برد و “موقعیت های رابطه دارانه” را در شکل گیری آداب و رسوم اجتماعی و نیز هویت های جمعی و فردی تشریح نمود. یعنی، همان طوری که ساسور نشان داد که مثلا سیاه در رابطه با سفید، شب در رابطه با روز و ماه در رابطه با خورشید تعریف می شوند؛ لئوی اشتراوس نشان داد که چگونه خانواده در رابطه با دیگر خانواده ها، طایفه، ایل، قبیله و قوم در رابطه با دیگر ایلات، قبایل و اقوام تعریف و تشریح می شوند. نتیجه کلی که در جامعه شناسی از مشاهدات ساسور و اشتراوس گرفته شد آن بود که:

یک ــ هویت ها جنبه رابطه دارانه دارند؛ یعنی در رابطه با یکدیگر تعریف می شوند.

دو ــ هویت ها در اجتماع و توسط انسانها تعریف می شوند. به عبارت دیگر، هویت ها پدیده هایی تغییرناپذیر، قطعی و  ازلی ــ  ابدی نیستند؛ بلکه ساختارهایی هستند اجتماعی ــ سیاسی که در خود جامعه و توسط خود انسانها بر اساس مکانیزم ها و پروسه های زبانی و فرهنگی ساخته می شوند.

نگرش های پسامدرن، پسا ساختارگرایانه و پسا استعماری یک بعد اساسی دیگر به مبحث “ساخته شده گی اجتماعی” اضافه کردند: روابط قدرت. متفکرانی مانند ژاک دریدا، میشل فوکو و دیگران، علیرغم نگرشی مثبت به مشاهدات اساسی ساسور و لئوی اشتراوس مبنی بر اجتماعی بودن و رابطه ای بودن هویت ها، نشان دادند که تعریف های هویتی نه تنها فارغ از رابطه های قدرت در بطن جامعه و فرهنگ نیستند؛ بلکه رابطه ای مستقیم و تنگاتنگ با قدرت دارند. بدین معنا که، درست است که مثلا شب در رابطه با روز، عزا در رابطه با عروسی، و سیاه پوست در رابطه با سفیدپوست تعریف می شوند، این تعریف ها اما، طی پروسه و مکانیزمی که با روابط قدرت عجین شده، شکل می گیرند. برای مثال، در تجزیه و تحلیل کاتاگوری های هویتی جنسی می بینیم که جنسیت مؤنث از یک موقعیت فرودستانه در رابطه با جنسیت مذکر تعریف شده است؛ و یا رنگ سیاه از منظری منفی در رابطه با رنگ سفید تعریف شده است. علت این امر چیست؟ علت، وجود روابط قدرت در پروسه ها و مکانیزم های تبیین، تعریف و تشریح هویت ها است. گروه های حاکم در جامعه، یعنی گروه هایی که قدرت  تعریف، تبیین و تفسیر هویت ها را دارند، گروه هایی که تسلط بر زبان و مکانیزم های زبانی دارند و پارامترهای گفتمان را تعیین می کنند، این گروه ها هستند که همیشه خودشان را از موقعیتی برتر و دیگران را از موضعی پست تر تعریف می کنند. چرا که توان و قدرت چنین عملی را دارند.

اجازه بدهید مباحث را با مثالی از جامعه ایران، به صورت مشخص تر دنبال کنیم:

مثل اکثر جوامع، ایران جامعه ای است که ساکنان آن صاحب هویت های ملی و اتنیکی متنوع هستند: مثلا عرب، فارس، ترک، کرد، بلوچ، ترکمن، لر و دیگران. گروه های اتنیک، ملیت ها و ملت های ساکن در ایران برای نشان دادن تمایز و تفاوت خود از دیگران، از کاتاگوری های هویتی متنوع و متفاوت استفاده می کنند. می دانیم که امر طبقه بندی و کاتاگوریزه کردن هویت ها امری است طبیعی و نهفته در سرشت و ساختار زبان. آنگاه که عنصر قدرت در امر تبیین و تعریف هویت ها دخالت می کند، مسئله دیگر از حد یک مقوله زبانی خارج می شود و داخل حوزه نابرابری های اجتماعی می گردد. در مورد مشخص ایران، دخالت های لجام گسیخته گروه حاکم در حیطه زبان و فرهنگ، در امر چگونه تعریف شدن و چگونه تعریف کردن کاتاگوری های متنوع هویتی و صاحبان هویت های متنوع اتنیکی/قومی/ملی، جنسی/جنسیتی و غیره، خصوصا در عرض هشتاد سال گذشته، جنبه ی تجاوزگرانه ای از نژادپرستی افراطی، راسیستی و سکسیستی به خود گرفته است. برای مثال، تعریفی که از هویت جنسی زنان و یا دگرباشان جنسی در ایران حصول شده است، تعریفی است که سرشت، حدود و پارامترهای آن از طرف گروه های مسلط جنسیتی و جنسی معین و مشخص شده اند. بر همین مبنا، تعریفی که از هویت های اتنیک های غیرفارس شکل گرفته، در ادبیات و فرهنگ مسلط ایرانی ــ یعنی در زبان و فرهنگ فارسی ــ صورت پذیرفته و متاثر از روابط قدرت در ایران است. اتنیک فارس، به دلیل هژمونی آشکار اقتصادی، سیاسی، زبانی و فرهنگی اش، هویت خودش را هویتی منزه، پاک، مقدس، یونیورسال و معادل با کلیت ایران و ایرانیّت قلمداد کرده است؛ و تا آنجا که توانسته، از هویت های اتنیک های زیر سلطه اش انسان زدایی کرده، و حتی بعضی از هویت های اتنیکی را تا حد هویت حیوانی تقلیل داده و تا حدودی نیز در جا اندازی این هویت های حیوانی به جای هویت های انسانی موفق هم شده است: مثلا هویت حیوانی خر در مورد ترکها و تازی/سگ در مورد عرب ها.

آنتونیو گرامشی در مبحث “هژمونی” نشان داده است که چگونه جنبه های سیاسی ـ نظامی و اقتصادی قدرت با جنبه های فرهنگی و زبانی تلفیق می شوند و از طریق جامعه مدنی، سیستم های تعلیم و تربیت، ادبیات رسمی و غیررسمی، و رسانه های عمومی در استقرار و استحکام هویت گروه حاکم به مثابه هویتی غالب، طبیعی، نرمال، و عاری از عیب و نقص عمل می کنند.

مثل همه اتنیک ها و گروه های حاکم، یکی دیگر از مظاهر هژمونی اتنیک فارس در ایران، مقوله و مزیت “نامرئی” بودن این گروه حاکم است. کیست که گفته های زیر را چندین و چند بار نشنیده باشد:

ــ آقا مگر فارس هم ملت است؟!

ــ کی گفته ملتی و یا خلقی به نام فارس وجود دارد؟ ما همه ایرانی هستیم! زبان فارسی حاصل دسترنج همه اقوام ایرانی است و متعلق به هیچ قوم خاصی نیست…

ــ ما در ایران ملّتی به نام فارس نداریم…

ــ بفرمایید فارس یعنی چه و فارس بودن چه مشخصاتی دارد؟

میشل فوکو در تجزیه و تحلیل جنبه های نامرئی و مرئی قدرت، مثال جالبی دارد از برج های دیده بانی در زندان های مدرن.

آنکه در برج دیده بانی نشسته است، همه را می بیند؛ ولی خود قابل رؤیت نیست! قدرت او، اما، چنان در جان و روان زندانی چنگ انداخته که او- یعنی محکوم و زندانی- بی آنکه حاکم و زندانبان را ببیند، اتوماتیک وار اوامر او را اطاعت می کند! زندانبان در واقع، به واسطه تارهای نامرئی قدرت، بر جان و تن زندانی حکم می راند. چرا که قدرت می باید که قابل رؤیت باشد ولی قابل شناسایی نباشد. قدرت، جبروت و عظمت خودش را پیشاپیش در ساختار فیزیکی زندان، در هیبت حصارها، برج و باروها و سلول های انفرادی زندان، در چهره ماموران و زندانبانان و بازجویان متعدد، و نیز در بیچارگی و درماندگی خیل محکومان، در جان و تن زندانی حک کرده است. به تعبیر فوکو، حتی اگر کسی در برج دیده بانی حضور هم نداشته باشد، محکوم حضور و وجود قدرت را با گوشت و پوست خود احساس می کند.

حکایت نامرئی بودن اتنیک فارس نیز، همچون حکایتی است. آنکه کنترل می شود، کنترل کننده را نمی بیند. آنکه تحت نظارت قرار دارد، از شناسایی ناظر عاجز است. کسی که تعریف می شود، تعریف کننده را نمی بیند و هویت او را نمی داند. گاه او را در هیبت دولت مرکزی تصور می کند و گاه در سیمای “نژاد برتر آریایی.” گاه از او به نام “حکومت تهران” یاد می کند و بیشتر اوقات او را به نام “ملت ایران” می شناسد. حاکم، قدرتش در نامرئی بودنش است.  چرا که نامرئی بودن، آسیمیله شدن را تقویت می کند و در عین حال عامل اتحاد و عنصر مقاومت را در هم می شکند. چگونه می توان در برابر چیزی که دیده نمی شود، در مقابل قدرتی که به اصطلاح وجود ندارد، مقاومت کرد؟

حوزه مطالعات انتقادی سفیدیت، حوزه آکادمیک نسبتا جدیدی است که از بطن حوزه عمل و تئوری آنتی راسیستی زاده شده، و توسط عالمان و محققان سفیدپوست در مجامع علمی غرب و جهان شمالی ــ و یا شمال جهانی ــ نمایندگی می شود. اندیشمندان و چالشگران این حوزه نیز تحقیقات ارزشمندی در مورد مقولاتی مانند ساختارزدایی از قدرت و مزیت سفیدیت، نامرئی بودن رنگ و قدرت سفید، و نیز ضرورت مبارزه آنتی راسیستی در حوزه های آکادمیک و در جامعه بیرون، انجام داده اند.

دوستان حتما متوجه شده اند که در آمریکای شمالی، همه ماها- یعنی همه آنانی که از آسیا و آفریقا و آمریکای جنوبی می آیند به علاوه انسان های بومی این قاره ــ  ”مردمان رنگین پوست” حساب می شویم.  انسان سفیدپوست مسیحی اروپایی تبار، اما، داخل این خیل عظیم رنگین پوستان نیست. چرا؟ برای اینکه انسان سفیدپوست اروپایی، به دلیل قدرت و هژمونی جهنمی که در این قاره استعمار شده داشته، رنگ خودش را، رنگ پوستش را که رنگ قدرت و مزیت است، در عین مرئی بودن و شفاف و آشکار بودن، مخفی نگه داشته است- یعنی، سفیدیت را به مثابه نماد جهانی انسانیت، یونیورسالیزم و نرمالیت عرضه کرده است. همگان رنگین پوست اند؛ ولی سفید اصلا رنگ حساب نمی شود. حوزه مطالعات انتقادی سفیدیت، ساختارها و مکانیزم های قدرت مرئی و نامرئی سفیدپوستان را نقد و افشا می کند و نشان می دهد که “سفید” نیز رنگی است مثل همه رنگ های دیگر، نه برتر و نه پست تر. انسانهای سفیدپوست مسیحی اروپایی تبار نیز، باید سفید را رنگی در میان رنگ ها بدانند و خودشان را نیز جزئی از یک گروه اتنیک محسوب بدارند، نه بیشتر و نه کمتر.

همچنان که روشنفکران اتنیک های غیرفارس سالهاست که سعی می کنند بفهمانند که فارس ها نیز اعضای یک گروه اتنیک هستند و مثل دیگر اتنیک های ساکن ایران، باید هویت خودشان را به صورتی شفاف تعریف کنند و محدودیت ها و جایگاه اتنیک فارس را در رابطه با اتنیک های غیرفارس معین و مشخص سازند.

علیرغم موفقیت های چشمگیر و فزاینده تلاش های عملی و تئوریک ضد نژادپرستانه در سطح جهانی، تئوری آنتی راسیستی در میان روشنفکران ایرانی نه تنها توفیق چندانی نیافته است بلکه، خارج از حلقه های روشنفکری اتنیک های غیرفارس، حتی مطرح هم نیست. چگونه می توان اینهمه بیگانگی و عناد با دستاوردهای مدرن و معاصر علوم اجتماعی و علوم انسانی را توجیه کرد؟

شخصا بر این باورم که تا زمانی که روشنفکری مترقی ایران به نقد همه جانبه راسیسم نایل نیامده است، قادر به هیچ گونه فهم و برداشت مثبتی از دستاوردهای مدرن و پسامدرن علوم اجتماعی غرب نخواهد بود. از نقطه نظر جهانی، تئوری و عمل ضدراسیستی نه تنها با موفقیت تمام داخل آکادمی های غرب شده است، بلکه موقعیت پیشتاز میدانی و خیابانی خود را نیز بیش از پیش تقویت نموده است. معنا و مفهوم “راسیسم” به مثابه یک عمل و اندیشه ضدانسانی، عقب مانده و غیردموکراتیک وارد فرهنگ گفتمانی و مبارزاتی حوزه های عمومی شده است، تا آنجایی که انسان های عادی و حتی محصلان مدارس نیز از درجه زشتی و انسان ستیزانه اندیشه و عمل راسیستی آگاهی دارند. مطالعات وسیع جامعه شناختی پرده از مکانیزم های نهان و آشکار این پدیده شوم برداشته، و انواع مختلف آن را، از راسیسم علمی گرفته تا راسیسم فرهنگی، زبانی، بیولوژیک، سیستمیک و حتی دموکراتیک مورد تجزیه و تحلیل قرار داده اند.

از منظر تحقیقات آکادمیک، مطالعه و درکی انتقادی از تاریخ مدرنیزم غرب، از عصر روشنگری، و از لیبرالیسم های کلاسیک و نو، بدون درک پدیده راسیسم و جایگاه این پدیده در افکار بسیاری از متفکران کلاسیک و مدرن غرب ــ از آدام اسمیت گرفته تا کانت، دیوید هیوم، اسپنسر و  ماکس وبر ــ غیرممکن است. همچنانکه مطالعه دقیق مقولاتی مانند اروپا-محوری، کلونیالیسم و امپریالیسم غربی بدون درک درستی از جنبه های ایدئولوژیک و روانشناسانه راسیسم علمی- که همیشه در مرکز این جریانات قرار گرفته- مقدور نیست. علاوه بر اینها، در مورد مشخص ایران، راسیسم غربی، هم از طریق آریانیزم هیتلری و هم از طریق مطالعات اورینتالیستی و شرقشناسانه، تاثیری مستقیم در شکل گیری راسیسم ایرانی داشته است. به خاطر تجزیه و تحلیل جامعه شناسانه و علمی مسائل سیاسی- اجتماعی و فرهنگی ایران هم که شده، روشنفکران و محققان ایرانی مجبور خواهند بود تا پدیده راسیسم و تاثیرات آن را به دقت مطالعه کنند.

از نقطه نظر محدوده ایران و مسائل آن، کاربرد واژه راسیسم، و پایبندی به اندیشه و عمل ضدراسیستی، به ویژه در میان دانشجویان و روشنفکران اتنیک های غیرفارس، روز بروز افزایش می یابند. این روند فزاینده و مبارک باید که تقویت شود تا جنبش ضدراسیستی خلق ها به دور از نفرت و کینه قومی، به سرمنزل مقصود برسد.

به موازات تقویت گفتمان و عمل ضدراسیستی در کل ایران، تقویت این مسئله در حد محلی و خصوصا در روابط بین اتنیک های غیرفارس نیز حائز اهمیت فوق العاده ای است. به ویژه، وقتی به رابطه بین دو خلق همسایه و برادر، یعنی کرد و آزربایجانی می رسیم، ضرورت تقویت اندیشه و عمل ضدراسیستی صدچندان می شود. از آنجایی که بنده خودم از آزربایجان هستم و سالهاست که برعلیه راسیسم ضد ترک فعالیت می کنم، مایلم در این رابطه مثالی از گفتمان های رایج در میان فعالان آزربایجانی بیاورم. یکی از جریانات خوشبختانه کم طرفدار ولی پر سروصدا در حاشیه جنبش آزربایجان، جریانی است متشکل از افراد فرصت طلب و ضددموکراتیک. اعضای انگشت شمار این جریان، متأثر از جریانات افراطی و راسیستی در کشور ترکیه، مدام در تنور کینه و تنفر قومی می دمند و در حسرت جنگ قومی بین ترک و کرد روزشماری می کنند. همین افراد سعی می کنند تا به هر نحوی که شده، انسان های صادق، پیشرو و ضدنژادپرست را به روش های مختلف از صحنه اجتماعی و مبارزاتی آزربایجان دور کنند. یکی از شیوه های رایج راسیستی که این افراد فرصت طلب از آن استفاده می کنند، جعل شجره نامه های کردی برای فعالان ترک است. بنده خودم از به اصطلاح “قربانیان دائمی” این نوع شجره نامه سازی هستم. چند ماه پیش یکی از دوستان تعریف می کرد که فردی موسوم به “عسگر قاتل” در صفحه فیس بوک اش به طور مضحکی  آسمان را به ریسمان بافته بود تا به مشتریانش بقبولاند که مادر مرحوم و بیچاره من گویا کرد بوده است. به گفته همان دوست فرهیخته، این جناب حتی نتوانسته بود مشتریان خودش را نیز مجاب کند. سؤالی که مکررا در فیس بوک خودش از این جناب شده بود این بود: “فرض کنیم که اصغرزاده کرد است، که چی؟ مگر کرد انسان نیست؟”

قصد من از آوردن این مثال آن بود که عمق فاجعه تنفر قومی را در میان برخی عناصر فرصت طلب نشان دهم. نیز می خواستم نشان دهم که جوان آزربایجانی به مرحله ای از رشد فکری و تحول دموکراتیک رسیده است تا فریب “عسگر قاتل ها” و “شعبان بی مخ ها” را نخورد. این تحول مثبت فکری در نتیجه کار و فعالیت ضدنژادپرستانه دانشجویان و روشنفکران آزربایجانی حاصل شده است. و ما هنوز در آغاز کاریم…

می دانیم که جوانان شرق میانه، امروز در راه استقرار حرمت و کرامت انسانی شان، دست به مبارزه ای جانانه زده اند. آنان امروز به مرحله ای از شعور سیاسی و اجتماعی رسیده اند که داشتن زمامداران مادام العمر را توهین به شعور انسانی خود تلقی می کنند. همچنانکه مردمان و جوانان ایران نیز زیستن در زیر یوغ یک حکومت فاندمنتالیستی قرون وسطایی را ننگ می دانند و در راه پاسداشت کرامت و شأن انسانی شان مبارزه می کنند. در این میان، فعالان اتنیک های غیرفارس نیز، علاوه بر مبارزه ضد حاکمیتی و ضد ولایت فقیهی شان، ممنوعیت زبان مادری شان در مراکز تحصیل و تعلیم و تربیت را برای خود عار می شمارند؛ چنین ممنوعیت و مظلومیتی را توهین به شأن و منزلت انسانی تلقی می کنند و در راه دستیابی به شرایط زیست انسانی و شرافتمندانه قیام کرده اند. بر روشنفکران و متفکران پایتخت نشین و مرکزنشین است تا با تقویت گفتمان و عمل ضدنژادپرستانه، پایبندی و التزام خود را به اصول دموکراتیک و حقوق بشری نشان دهند.

آیا ممکن نیست باور کنیم که جوان آزربایجانی از ننگ بیسوادی به زبان مادری خسته شده است و می خواهد که در قرن 21، به زبان مادری خود بخواند و بنویسد؟ آیا وقت آن نرسیده است که خیل دموکرات مآبها و روشنفکرنماها از تحمیل اجباری زبان قوم و قبیله خودشان به دیگران دست بردارند و برای اولین بار هم که شده، راسیسم دهشتناک زبانی، فرهنگی و قومی را در ایران افشا کنند و به چالش بکشند؟

اتحاد پایدار همه ایرانیان برعلیه رژیم توتالیتر اسلامی در صورتی میسر خواهد بود که روشنفکران و فعالان اتنیک فارس جنبش ضدنژادپرستانه ای را که در میان اتنیک های غیرفارس شروع شده و نضج گرفته، به رسمیت بشناسند و حتی خودشان نیز به این جنبش بپیوندند. یکی از مظاهر اساسی آگاهی ضدراسیستی برای روشنفکران اتنیک فارس، نقد هژمونی فرهنگی/زبانی فارس ها در ایران و تلاش برای رسمیت دادن به زبان های ملی و طبیعی اتنیک های غیرفارس است. اصل برابر- حقوقی اتنیک های غیرفارس با فارس ها، اصلی است دموکراتیک و مترقی. هرکس که به این اصل ابتدایی حقوق انسانی باور ندارد، نمی تواند انتظار داشته باشد تا شعارها و پیام های او در مورد دموکراسی و حقوق بشر جدی گرفته شوند. مبارزات ضدراسیستی دست کم تاریخی پانصدساله در سطح جهان دارند و در همه دنیا به مثابه تلاش هایی دموکراتیک و حقوق بشری شناخته می شوند. به عنوان فعالان اتنیک های غیرفارس، وظیفه ماست که گفتمان و عمل ضدراسیستی را به روایت غالب مبارزه خلق ها در ایران تبدیل کنیم.

منبع:نشریه شهروند

25 فوریه 2011 Posted by | فارسی, فدرالیسم, مقاله - تحلیل, ملیتهای ایران, آذربایجان, آزربایجان, حقوق اقوام, حرکت ملی, دموکراسی, دمکراسی | , , , , , , , , | 4 دیدگاه

سخنرانی دکتر علیرضا اصغرزاده در پارلمان ایتالیا / جنبش برای دموکراسی و موانع سر راه: مورد ایران

ترجمه از متن انگلیسی: علیرضا جوانبخت

رم ۲۹ ژوئن ۲۰۱۰
خانم ها و آقایان!

اجازه بدهید از برگزار کنندگان این نشست، حمایت کنندگان و نیز تمام حاضرین صمیمانه تشکر بکنم. حقیقتا حضور در اینجا برای بحث در مورد مشکلات متعددی که جریان دموکراتیزاسیون ایران با آن مواجه میباشد، مایه سربلندی است.

از من خواسته شده که وضعیت کنونی جنبش ها و گرایشات دموکراتیک در ایران را با نگاهی به جنبش سبز بصورت فشرده مورد بحث قرارداده و برخی چالش ها و کمبود های جنبش سبز را به خصوص در ارتباط با دیگر جنبش ها از جمله جنبش ملیت های غیر فارس در ایران، زنان، کارگران، دانشجویان و جوانان مورد بحث قرار دهم. بگذارید در ابتدا این را روشن کنم که من با شما به عنوان یک ترک آذربایجانی که در ایران متولد شده، بیش از ۲۰ سال در آن کشور زندگی کرده و تحصیلات اولیه خود را در دوره رژیم سابق پهلوی و تحصیلات متوسطه خود را در دوره رژیم جاری حکومت اسلامی انجام داده است، صحبت میکنم. من از سال ۱۹۸۷ در کانادا اقامت کرده ام و به عنوان یک آکادمسین، نویسنده، و فعال حقوق بشر، جریان تحولات سیاسی و اجتماعی در ایران را بخصوص پس از انقلاب مردمی ۱۹۷۸ بصورت پیگیر دنبال می کنم.

در کتاب اخیرم تحت عنوان «ایران و چالش گوناگونیها» (۱)، موارد عمده محرومیت و فشار در جامعه ایران را به تفصیل مورد بررسی قرار داده و اهمیت مبارزاتی آنها را به عنوان کانون های بالقوه برای جنبش های اجتماعی، بصورت برجسته نشان داده ام. این کانون ها شامل حوزه هایی همچون نژاد/قومیت، طبقه اجتماعی، جنسیت، زبان و مذهب میباشند. امروز مایلم به اهمیت این کانون ها و نشان دادن محوریت آنها برای هر نوع تغییر پایدار در جامعه ایرانی پرداخته و همچنین به چند نقصان و عوامل عدم موفقیت جنبش سبز در همراهی و همکاری با این کانون های محرومیت و مقاومت تاکید مجددی بکنم. در مرحله اول از جنبش سکولاریسم شروع میکنم.

مذهب و سکولاریسم

جنبش سکولاریسم در ایران کنونی یکی از مهمترین حوزه های مقاومت علیه بنیادگرائی سیستم حاکم است. سکولاریسم بصورت عکس العملی در مقابل شیعه گری و خمینی گری حکومت– ایدئولوژی که حق افراد را برای برخورداری مساوی از منابع با توجه به جنسیت، تعلقات ائتنیکی، وابستگی مذهبی، گرایشات جنسی، و نظائر این نفی میکند– تبدیل به یکی از کانون های مقاومت شده است. به این نکته تاکید میکنم که با همچون زمینه ای، سکولاریسم از دیدگاه ضدیت با دین تعریف نمیشود بلکه از منظر برابرحقوقی دارندگان هر نوع مذهب، هر نوع اعتقاد معنوی/ روحانی، و یا دین- ناباوران با معتقدین به دین غالب و حاکم تعریف می شود.

سکولاریسم میتواند یک فضای دموکراتیک ایجاد کند که در آن تفاوت و تنوع بصورت ترکیب اصلی جوامع معاصر قبول میشوند. بطور مثال، تنها در یک فضای سکولار ممکن است که دانشجویانی با زمینه مذهبی و اعتقادی متفاوت با اکثریت، احساس امنیت بکنند. سکولاریسم با این درک نمیتواند به ضد مذهبی بودن و یا آتائیسم تعبیر شود. به طور ساده، سکولاریسم سیستمی است که در جهت ترجیح منافع هیچ باور مذهبی نسبت به باورهای دیگر نیست. بر اساس این دور نما، نه تنها همه جوامع و گروههای مذهبی در داخل یک کشور بایستی بطور مساوی از منابع موجود درآن کشور برخوردار شوند، بلکه آنهایی هم که اعتقاد دینی ندارند و یا دارای اشکال متفاوتی از اعتقادات روحانی هستند بایستی فرصتی مساوی همپای گروه غالب مذهبی داشته باشند.

از آنجا که سکولاریسم به خودی خود نمیتواند معادل دموکراسی و پیشرفت در نظر گرفته شود، مسلماً رؤیا پردازی در مورد آن نیز صحیح نیست. بصورت نمونه، ایران در دوره پهلوی ها، عراق در دوره صدام، مصر در زمان ناصر، و اندونزی در دوره سوهارتو، آشکارا سکولار بودند اما هیچ یک نه دموکراتیک و نه مترقی به حساب میامدند.

از این قرار لزومی ندارد که سکولاریسم در ظهور خود به دشمنی با مذهب تعبیر شود. در طول تاریخ، هم بنام مذهب و هم بنام سکولاریسم جنایات و شقاوت هائی با ابعاد غیر قابل تصور به وقوع پیوسته اند. هر چند که رنج ناشی از مذهب در دوران فجایع ننگینی از قبیل دوره تفتیش عقاید (انگیزاسیون)، جنگهای صلیبی، و منازعات ناشی از فرقه گرائی و بنیاد گرائی مذهبی بیشتر بوده است، اما سکولاریسم نیز تجاربی نظیر نازیسم و استالینیسم داشته است. به این ترتیب بایستی مراقب بود که سکولاریسم به عنوان یک ایده ای تصور نشود که همیشه مترادف دموکراسی، حقوق بشر، صلح و پیشرفت میباشد. (۲)

بنا به شواهد، در حال حاضر در جامعه ایرانی یک جنبش سکولاریست جریان دارد. پارامترهای این جنبش از منظر تنوع، تعامل، عدالت اجتماعی و حق دسترسی یکسان به منابع تعریف میشوند. به چه دلیل کسی که اعتقاد به بهائیت دارد صرفا به خاطر اعتقاد خود بایستی از حق برابر در تحصیل و فرصت های شغلی محروم باشد؟ چرا باید یک معلم و یا یک استاد سوسیالیست دانشگاه تنها به دلیل جهان بینی خود شغل خود را از دست بدهد؟ به چه دلیل باید یک محصل مسلمان سنی یا یهودی از امکانات تحصیلی که در اختیار دانش آموزان شیعه قرار داده شده اند، از قبیل مکانهای عبادت، امور آموزشی و فوق برنامه ای، بطور یکسان برخوردار نباشد؟ چرا زنان و اقلیتهای جنسی بایستی بدلیل جنسیت و گرایشات جنسی شان مورد تبعیض قرار بگیرند؟

در پاسخ به این سؤالات و دیگر پرسشهای مشخص اجتماعی است که ایرانیان زیادی به سکولاریسم به مثابه یک جایگزین پایدار برای بنیادگرائی دینی روی میاورند. با اینحال، متأسفانه خیلی از سخنگویان جنبش کنونی سبز قادر به درک این اصول بنیادین جنبش سکولار ایرانیان نمی باشند: اصولی از قبیل تنوع، بی طرفی، برابری، تساوی حقوق، عدالت اجتماعی، و شمولیت همگانی. افراد با نفوذی نظیر دکتر عبدالکریم سروش و آیت الله محسن کدیور که با جنبش سبز همراه هستند، درک انحرافی و نادرستی از سکولاریسم دارند. تعریف این اشخاص از سکولاریسم مباحثی مثل عدالت اجتماعی، تنوع، چند فرهنگی و حقوق بشر را در بر نمی گیرد. در نتیجه، خیلی از اشخاص و گروه های سکولاریست بصورت فزاینده ای شیفتگی نسبت به جنبش سبزرا از دست داده و از رهبری آن فاصله میگیرند.

در عین حال می بایست اذعان کرد که جنبش سکولاریستی در ایران یک جریان واحد، تک صدا و متحدالشکل نمیباشد، بلکه با دیگر سمبل های تنوع مثل جنسیت، نژاد/قومیت، زبان، سن، و موارد دیگر تداخل دارد.

جنسیت

در جمهوری اسلامی ایران، حوزه جنسیت یکی از ملموسترین و حساسترین کانونهای تبعیض است که به ناچار به مهمترین کانون مقاومت و اعمال قدرت نیز تبدیل شده است. مدت زمان کوتاهی پس از استقرار حکومت اسلامی در ایران، حاکمان جدید «قانون حمایت خانواده» را لغو کردند، حجاب را اجباری نمودند، حد اقل سن قانونی برای ازدواج را از ۱۸ سال به ۱۳ سال تقلیل دادند، و در عین قانونی نمودن چند همسری، حق طلاق اتوماتیک بدلیل ازدواج مجدد شوهر را از زنان سلب نمودند. در همین زمینه آیت الله خمینی تاکید کرد:
«قانون داشتن چهار زن یک قانون خیلی مترقی است و به نفع زنان میباشد چونکه تعداد زنان بیشتر از مردان میباشد، زنان زیادتری نسبت به مردان متولد میشوند و مردان زیادی در جنگ ها کشته میشوند. زن به مرد نیاز دارد، چه کار میشود کرد وقتی در دنیا تعداد زنان از مردان بیشتر است؟ آیا ترجیح میدهید که این مازاد زنان روسپی شوند و یا ترجیح میدهید که آنان با مردی که دارای همسران دیگری است ازدواج کنند؟» (۳)

بر اساس قانون قصاص در قوانین مجازات جمهوری اسلامی، دیه یا خون بهای زنان قربانی، معادل نصف مبلغی است که برای قربانی مرد پرداخته میشود. شهادت زنان در دادگاه تنها معادل نصف ارزش شهادت مردان است. از آنجا که قانون اسلام شهادت دو زن را معادل شهادت یک مرد میداند، زنان نمیتوانند در کار قضاوت مشارکت نمایند. بدین ترتیب، از آنجا که حق زنان برای ابراز قضاوت بصورت کامل مورد تصدیق قرار نگرفته بندرت ممکن است که زنان بتوانند به کار وکالت و یا قضاوت بپردازند و با توجه به اینکه شهادت زنان به تنهائی هیچ وزن قضائی ندارد، اثبات هر نوع تجاوز، بدرفتاری، و جنایت علیه آنان تقریبا غیر ممکن میباشد (مراجعه کنید به مواد ۵، ۶، ۳۳، ۴۶ ، ۹۱، و ۹۲ قانون مجازات کیفری جمهوری اسلامی ایران(.

یک نویسنده ایرانی مشاهدات خود را ازندانهای جمهوری اسلامی چنین توصیف کرده است:

«زندانها پر از زنانی هستند که در معرض تحقیر کننده ترین و غیر انسانی ترین انواع شکنجه ها قرار دارند. تجاوز یکی از روش های خوفناک و در عین حال رایج شکنجه میباشد. تجاوز به زندانیان باکره در زندان های ایران قبل از اعدام آنها، به صورت یک تشریفات مذهبی و با این اعتقاد صورت میگیرد که این دختران لیاقت حضور در مکانی که در بهشت از طرف پیغمبر اسلام به باکره ها تخصیص داده شده، ندارند.» (۴)

بررسی سی سال گذشته قوانین جمهوری اسلامی زوال کامل حقوق زنان در عرصه های قانون، اقتصاد و امور اجتماعی- سیاسی را در ایران به روشنی نشان میدهد. سیاست تبعیض جنسی و جداسازی اجباری با شدت در همه مکان های عمومی مثل دانشگاه ها، مدارس، کارخانجات، سواحل دریا، رستوران ها، و حتی اتوبوس ها و قطارها به اجرا گذاشته میشود. آنهائی که این جرأت را دارند که به مقابله با این مقررات سخت بنیادگرایان بر خیزند خود را در معرض گرفتار شدن در اتاق های شکنجه، سیاه چال های مخفی، مقابل جوخه آتش، حلق آویز شدن و سنگسار قرار میدهند.

به این ترتیب چه جای تعجب است که زنان را در خط مقدم هر جنبش مترقی برای برابری جنسی، سکولاریسم، حقوق بشرو عدالت اجتماعی می بینیم؟ این که زنان ایرانی حامیان سرسخت جنبش کنونی سبز میباشند، مسئله پنهانی نیست. با این حال، سخنگویان جنبش سبز قادر به طرح ادبیاتی شفاف در ارتباط با نقض شدید حقوق زنان در جمهوری اسلامی نشده و مشخص نکرده اند که اگر جنبش سبز به قدرت برسد چگونه این حقوق برسمیت شناخته خواهند شد. مشابه عدم شفافیتشان در ارتباط با جنبش سکولاریسم، عدم شفافیت ادبیات آنها در موضوع برابری جنسی باعث میشود خیلی از زنان مترقی از سبز ها در کل و از رهبری آن بطور اخص فاصله بگیرند. آقای میر حسین موسوی رهبر مفروض و نمادین جنبش سبز، همچنان به رهبری کاریزماتیک «امام خمینی» و دوره به اصطلاح بی نقص، طلائی و عدل خمینی چسبیده و از اذعان به این مساله خودداری میکند که این همه نقض حقوق زنان، در «عهد طلائی امام» و تحت نظارت مستقیم وی صورت پذیرفته است.

و در نهایت، ما بایستی این را نیز در نظر بگیریم که مبارزه حول محور جنسیت در عین حال با سایر کانون های ستم نظیر طبقه، زبان، مذهب، و نژاد/قومیت نیز تداخل پیدا میکند. به عنوان نمونه، یک زن آذربایجانی، عرب، بلوچ، و یا کرد، سرکوب یکسانی را در مقایسه بایک زن فارس تحمل نمیکند و تجربه ستم جنسی برای او مشابه تجربه یک زن ستمدیده فارس نیست. یک زن غیر فارس علاوه بر اینکه به خاطر جنسیتش سرکوب میشود، بخاطر زبانش، فرهنگش و هویت ائتنیکی اش نیز تحت فشار قرار دارد. یک زن غیر فارس در حالیکه قربانی یک فرهنگ مردانه است، در عین حال از بی حرمتی و ظلم ناشی از داشتن یک زبان ممنوعه، یک قومیت محکوم و یک فرهنگ منفور شده در یک جامعه نژاد پرست نیز رنج میبرد؛ در صورتیکه یک زن فارس هیچ یک از ستمهای های مبتنی بر زبان و نژاد/قومیت را تجربه نمیکند.

طبقه اجتماعی

مشابه جنسیت، طبقه نیز نوع دیگری از کانون های تبعیض و در نتیجه یکی از نقاط مقاومت در جمهوری اسلامی است. جمهوری اسلامی ایران نظامی است که از زمان تاسیسش همواره بر اساس تبعیض عمل کرده است؛ فرصت های استخدامی و شغلی صرفاً به آنهائی که در حلقه درونی حاکمیت قرار دارند و آنهائی که به نحوی وابستگی ایدئولوژیکی شدیدی به شیعه گری و خمینی گری ابراز میکنند ارائه میگردد. در نتیجه این سیاست در ایران امروز، ثروتمندان بزرگ متشکل از عناصر محوری رژیم و ارادتمندان آن، در مقابل اکثریت جمعیت فزاینده تهیدستان و محرومان قرار میگیرند. عمیق تر شدن فاصله بین غنی و فقیر با عمیقتر شدن فاصله مناطق عمدتا فارس نشین مرکزی کشور با حاشیه های غیر فارس، مثل نواحی بلوچستان، کردستان، ترکمنستان، آذربایجان و مناطق عرب نشین خوزستان تشدید شده است. در اینجا تداخل طبقه اجتماعی، فقر و نابرابری منطقه ای با نژاد، ائتنیسیتی، زبان و مذهب بخوبی مشهود است.

بر اساس برآورد های متعدد، نرخ بیکاری ایرانیان معادل 5.1 درصد نسبت به سال پیش رشد کرده و ممکن است تا پایان سال جاری به ۲۳ درصد برسد. این روند بیشترین تاثیر را روی جوانان و فارغ التحصیلان جدید دارد بطوریکه نرخ بیکاری در میان آنان معادل ۲۰ درصد بر آورد میشود. در میان بیکاران، بیشترین درجه بیکاری را تحصیل کرده ها و زنان دارای تحصیلات بالا دارند. نرخ بیکاری ایران در رده ۱۷ جهان و در درجه اول خاورمیانه میباشد. در خود تهران به تنهائی تعداد افراد بیکار ۰۸۰ هزار نفر تخمین زده میشود.

مشابه خیلی از کشورهای جهان سوم، حکومت ایران بزرگترین کارفرمای کشور است. بیشتر کارکنان ایرانی که توسط حکومت استخدام شده اند در وزارت آموزش، بهداشت، کشاورزی، صنعت نفت، ارتش و همچنین ارگان های عقیدتی/سرکوب کننده مثل سپاه پاسداران انقلاب، جهاد سازندگی و بسیج کار میکنند. با در نظر گرفتن این مسأله، در شرایطی که کارفرما یک حکومت ایدئولوژیک میباشد، غیر ممکن بودن کار تشکیل اتحادیه های کارگری، فعالیت های سیاسی و پیشرو قابل درک خواهد بود. البته این بدان معنی نیست که تلاش برای عدالت اجتماعی و اقتصادی در بین کارگران وجود ندارد؛ صحبت اینجا است که چنین تلاش هایی به شدت سازمان نیافته و پراکنده میباشند.

به دلیل موقعیت شغلی و شرایط بغرنج اقتصادی- اجتماعی، برای کارگران و برای کارکنان دولت به مراتب دشوار میباشد که بین خود همبستگی برقرار کنند و دست به مبازه طبقاتی بزنند. و اینجاست که جنبش سبز میتوانست پیشقدم شود تا قهرمان آرمان های کارگران و مسائل مناطق محروم گردد. با این حال، سبزها این کار را انجام ندادند و در نتیجه نتوانستند از منابع و نیروهای سازنده این جمعیت عظیم– کم کاران، بیکاران، کارگران فصلی و کارگران مهاجر داخلی، آنهائی که بصورت میلیونی از مناطق به فلاکت نشسته غیر فارس کشور برای کار به مناطق فارس نشین در مرکز آمده اند– بهره برداری کنند.

واضح است که هر نوع تحلیل منطقی از فشار و مبارزه طبقاتی در جامعه ایران بایستی تداخلات طبقه با جنسیت، نژاد/قومیت، زبان، و محل یا منطقه تولد را مورد توجه قرار دهد. در قسمت بعدی توضیح مختصری در مورد ستم مبتنی بر ائتنیسیتی، نژاد و زبان در ایران ارائه خواهم داد.

نژاد/قومیت و زبان

در ابتدا مهم است توجه کنیم که مشخصات تعیین کننده جائی که امروز ایران خوانده میشود، پلورالیسم ائتنیکی، تفاوت و چند گونه گی است. در طول قرن ها مردمانی با ریشه های اتنیکی گوناگون، نظیر اجداد ترکهای آذربایجانی کنونی، کردها، بلوچ ها، ترکمنها، عربها، لرها، گیلک ها، مازندرانی ها، فارس ها و دیگران در ایران زندگی کرده اند. تاریخ تمدن سرزمینی که اینک بنام ایران خوانده میشود به ۶۰۰۰ سال پیش بر میگردد. اسناد باستانشناسی/زبانشناسی موجود نشان میدهند که مشخصه این سرزمین از ابتدا داشتن اشکال قوی از گوناگونی ائتنیکی، زبانی و فرهنگی بوده است.

تا سال ۱۹۲۵ این کشور بر اساس نوعی ازسیستم کنفدراسیون سنتی اداره میشد که در آن تمام گروه های ائتنیکی از آزادی استفاده و توسعه زبان، آداب و رسوم، فرهنگ و هویت خود برخوردار بودند. با به قدرت رسیدن حکومت پهلوی در سال ۱۹۲۵، جریان طبیعی تکثر ائتنیکی و زبانی به ناگهان متوقف شد و یک پروسه تک فرهنگی و تک زبانی شروع گردید که تا به امروز ادامه دارد. هدف این پروسه این بوده که زبان، تاریخ، فرهنگ و هویت اقلیت فارس را به صورت تنها زبان، تاریخ، فرهنگ و هویت معتبر همه ساکنان ایران معرفی کند. نیازی به گفتن نیست که ایده های غربی آریائیسم، شرق شناسی و تاریخ نگاری شرق شناسان غربی به صورت قابل توجهی به این پروسه گمراه کننده و به شدت نژادپرستانه، یاری رسانده اند.

علیرغم اینکه تاریخ نگاری شرقشناسان غربی ایران را معادل سرزمین فارس ها و ایرانی را معادل فارس به حساب آورده است، با اینحال هیچ وقت نه در گذشته و نه در حال حاضر یک گروه ائتنیکی بصورت قطعی از نظر عددی اکثریت جمعیت را در این کشور تشکیل نداده است. تداوم ایدئولوژی ناسیونالیسم فارس مانع آن شده است که یک آمارگیری ملی و سراسری به صورت درست و علمی آن انجام شود، آمارگیری که شامل سؤالاتی درباره ملیت، وابستگی ائتنیکی و مهمتر از همه، زبان باشد. با اینکه ایران یکی از کشورهای جهان است که بیشترین تنوع ائتنیکی، فرهنگی و زبانی را داراست، هیچ بخشی در دانشگاهها و مراکز آموزش عالی ایران وجود ندارد که به موضوعات مانند مراودات ائتنیکی/نژادی، مطالعات جوامع چند فرهنگی، چند زبانی و ارتباطات بین فرهنگی در کشور به پردازد. در این رابطه، ایده «گفتگوی بین تمدنها» مطرح شده توسط رئیس جمهور سابق محمد خاتمی، مورد انتقاد مکرر جوامع غیر فارس قرار گرفته است؛ بر این اساس که آقای خاتمی به جای راه انداختن گفتگوی جهانی، می بایست نخست زمینه گفتگو بین گروه های ائتنیکی گوناگون در ایران را برقرار می کرد.

به این ترتیب، ایدئولوژی ملی گرایانه مسلط فارس با پنهان شدن زیر مفاهیمی نظیر ایران، ایرانیت، و ملی گرائی ایرانی، این کشور را به دو اردوگاه فارس ها و دیگران غیر فارس تقسیم کرده، که نتیجه فاجعه بار آن در واقع از هم پاشیدگی مرگبار حقوق بشر، دموکراسی، پلورالیسم و تکثر در کشور بوده است.

تنها چند ماه پیش در ۱۵ دسامبر ۲۰۰۹، وزیر آموزش ایران آقای حمید رضا حاجی بابائی اعتراف کرد که ۷۰ درصد دانش آموزان ایرانی دو زبانه هستند. این بدان معنی است که فارسی زبان مادری تنها ۳۰ درصد دانش آموزان ایرانی است. به عبارت دیگر ۷۰ درصد جمعیت ایران غیر فارس هستند. بدون توجه به این حقیقت، حکومت ایران همراه با اکثریت روشنفکران فارس، دانشگاهیان، و حتی فعالان سیاسی همچنان به بی اعتنا بودن به تنوع غنی ائتنیکی، نژادی و زبانی کشور ادامه میدهند. چنین بی توجهی مطلق به تنوع و تکثر، متأسفانه شامل جنبش سبز نیز میگردد. اگر چند اشاره زیر لبی «احترام به تیره ها و اقوام مختلف» را استثناء کنیم، جنبش سبز هیچ بحثی اساسی از خصوصیت چند ملیتی، چند فرهنگی و چند زبانی کشور ندارد. با این حساب آیا تعجبی دارد که اصلی ترین ملیت های غیر فارس کشور جنبش سبز را با سکوت همراهی کردند؟ چرا نباید چنین می کردند؟ چرا یک ترک آذربایجانی، یک کرد، یک ترکمن، یک بلوچ و یا یک عرب اهوازی زندگی خودش را فدا کند تا یک رهبری و یا یک رژیم انحصارگرا و نژادپرست جایگزین دیگری شود؟ اگر جنبش سبز هم اکنون قادر نیست موضوعات حیاتی از قبیل فدرالیسم، چند فرهنگی، و چند زبانی را بصورت شفاف مورد بحث قرار دهد، چه تضمینی وجود دارد که این مهم را پس از رسیدن به قدرت انجام خواهد داد؟

چهار کانون عمده ستم

به منظور ارائه یک تصویر کامل از حرکتهای اجتماعی متعدد و کانونهای مقاومت در ایران، قبلاً لازم است که تصویر کاملتری از نابرابری اجتماعی در جامعه ایران داشته باشیم. در این ارتباط میخواهم به چهار کانون فشار که محور هر تحلیل مترقی از حقوق بشر و عدالت اجتماعی در مفهوم ایرانی است، بپردازم:

۱) تبعیض بر اساس طبقه و جنسیت، ۲) تبعیض بر اساس نژاد/قومیت/فرهنگ و زبان، ۳) تبعیض بر اساس گرایشات جنسی، معلولیت، سن، جثه و سایر مشخصه های تفاوت، ۴) سرچشمه سلطه و طبیعت متداخل سیستم های ستم.

روشن است که هر یک از این دسته ها حاوی زمینه های وسیع اطلاعاتی است و شاید چنین تصور شود که دسته بندی آنها به این صورت روش مناسبی نباشد. با اینحال، لازم است به این توجه کرد که قصد من در اینجا ارائه تحلیل آنتولوژیکی (وجودشناسانه) در ارتباط با سرشت و طرز عمل هر دسته – مثل طبقه اجتماعی یا جنسیت – نیست. هدف من در اینجا نشان دادن این است که چگونه و چرا در ادبیات غالب و حاکم ایران، از جمله در مباحث جنبش سبز که نابرابری اجتماعی در ایران را توضیح میدهند، برخی از این دسته ها را مطرح کرده و برخی را انکار می کنند.

از این زاویه، بخوبی می توان درک کرد که در جریان شناساندن تحلیلی این کانون های فشار و ستم، قراردادن طبقه اجتماعی و جنسیت در یک کاتاگوری امکان پذیر میشود، از آن رو که این دو تهدیدی بر علیه آنچه که امنیت ملی و یا تمامیت ارضی تعبیر میشود، محسوب نمیشوند. لازم به تاکید است که «امنیت ملی» و «تمامیت ارضی» دو حربه مهمی هستند که ملی گرائی فارس در امر منحرف کردن مباحث مرتبط با عدالت اجتماعی و حقوق بشر در ایران به کار میگیرد.

با اینکه چپ مترقی و انترناسیونالیست در نگاه کلی به حد کافی با برچسب «خائن» و «بیگانه» روبرو شده است، با اینحال در سالهای اخیر بخصوص پس از پایان دوره جنگ سرد، طرح مباحث استثمار طبقاتی و فشار بر مبنای طبقه، آزادتر و همراه با ریسک کمتری شده است. درعین حالیکه طبقه و جنسیت، دومورد مهم از کانونهای فشار و تبعیض در ایران معاصر محسوب میشوند، اما دارای تضاد آشتی ناپذیر با ملی گرائی فارس که از سالهای اول ۱۹۲۰ در ایران رایج شده است، نمیباشند. متدولوژی ناسیونالیسم که نحوه تحلیل اجتماعی-علمی فرهیختگان و روشنفکران ایران را هدایت میکند، مباحث طبقه و جنسیت را به صورت تعارض در مقابل ساختار تصوری ملت، سرزمین مادری، ملت- کشور، و مرزهای آن نمی بیند، در حالیکه هر گونه بحث در مورد ملیت ها و ائتنیک/فرهنگ/زبان های متعدد ایران به طور ذاتی خطر فوق العاده ای به ملت- کشور محسوب شده و از این جهت موضوعاتی خطرناک، غیر ضروری و ممنوع برای بررسی به حساب میایند.

در حالیکه ستم طبقاتی و جنسیتی توجهات قابل ملاحظه ای بخصوص در سالهای اخیر دریافت کرده است، ستم نژادی/ائتنیکی/زبانی نه تنها توجهی که سزاوار آنست را دریافت نکرده است، بلکه هنوز هم بصورت یک موضوع ممنوعه و تابو برای خیلی از فعالان حقوق بشر، روشنفکران و دانشگاهیان باقی مانده است. علیرغم همه فعالیت های اجتماعی و سیاسی که در بخشهائی از جوامع ائتنیکی/زبانی سراسر ایران در حال گسترش است، ادبیات غالب/حاکم همچنان به کار برچسب زدن به فعالان این جوامع با عناوینی نظیر خائن، اجنبی، عامل اسرائیل و آمریکا و کشورهای دیگر ادامه میدهد.

در همین حال، محرومیت و فشار بر اساس گرایشات جنسی، سن، توانائی/معلولیت و جثه به ندرت در مباحث حقوق بشر ایرانیان ذکر میشوند. شاید یک دلیل اصلی برای این مسامحه ناشی از پیچیدگی نقشی هست که جسم/تن/بدن در محیط سنتی و مبتنی بر رسوم غالب ایرانیان ایفا مینماید. این نگرش غالب و حاکم هیچوقت قادر نبوده که جایگاه تن را بمنزله نقطه نهائی تجاوزات و سلب حقوق و آزادی ها تبیین کند. در واقع ایدئولوژی حاکم ناسیونالیستی همواره سعی کرده است توجه ها را از تن و حقوق نهائی آن به سمت گفتمان ملت-کشوری و مباحث مربوط به «امنیت ملی و تمامیت ارضی» سوق دهد– دو اصل بنیادین که مرزهای آنان همیشه توسط روشنفکران غالب ومبلغان فرهنگ و زبان مسلط تعریف میشوند.

به همین روال، مبحث معلولیت و ارتباط آن با حقوق بشر هیچوقت به فرهنگ لغات حقوق و آزادی ها در ایران داخل نشده است. در حالیکه در آمریکای شمالی و اروپا حداقل یک تاریخ یک صد ساله مبارزه گفتمانی و عملی پشت مفهوم معلولیت قرار دارد، معلولیت در ایران هنوز یک منبع اصلی تغذیه برای کمدین ها و طنزسرایان است. سریال کمدی فوق العاده محبوب «صمد آقا» نمونه ای درخشان از این دست است که تهیه کننده آن پرویز صیاد در مصاحبه ای فاش کرد که تمام نمایش بر اساس زندگی فردی دارای معلولیت ذهنی و جسمی بوده است که در همسایگی آقای صیاد زندگی می کرده است.

در سالهای اخیر بخصوص پس از جنگ ایران و عراق در دهه ۱۹۸۰، تغییری در ارتباط با موضوع معلولیت و بطور کلی معلول بودن، بوجود آمده است. ضمن اینکه سربازان معلول جنگ هشت ساله با عراق بالاترین حد احترام را داشته و به عنوان شهدای زنده تکریم میشوند، اما این احترام به آنها از یک درک مدرن از حقوق معلولین نشأت نمی گیرد. بر عکس، این نگاه عمیقا ریشه در ایدئولوژی ناسیونالیستی داشته و بر مبنای متدولوژی ناسیونالیسم تعریف میشود: جانبازی در راه میهن، دفاع از آب و خاک، شرف ملی و غیره. طرز رفتار احترام آمیز با معلولین جنگ به این معنی نیست که معلولیت جایگاهی درتبیین جریان قدرت و سلطه یافته است. در واقع، این گونه رفتار باعث برقراری نوعی سلسله مراتب در میان خود جامعه معلولین شده است: معلولین «طبیعی» موقعیت همیشه فرودستانه شان را همچنان حفظ کرده اند و معلولین «جنگی» به درجات جانباز، ایثارگر و شهدای زنده رسانیده شده اند. مثل همیشه، آنچه در این میان دیده نمی شود صدای خود معلولین برای تبیین شرایط خود آنها و طرح مباحث مربوط به حق تعیین سرنوشت معلولین توسط خود معلولین است.

در ارتباط با موضوعات جنسیت و ترانس سکسوآلیتی حکومت اسلامی منابع مالی لازم را برای هزینه های درمان/جراحی افرادی که مایلند تغییر جنسیت بدهند تأمین میکند. با این حال این عمل به ظاهر سخاوتمندانه، به خاطر احترام به حقوق جنسی اشخاص و نوع تمایلات آنها انجام نمی گیرد. بر عکس، این کمک مالی برای «درمان» چیزی که به صورت «ناهنجاری»، «کمبود»، و «بیماری» تعریف می شود، از سوی صاحبان قدرت و حکومت پرداخت می شود. اینجا نیز، چیزی که مطرح نیست، صدای همجنسگرایان، لزبین ها، دو جنس گراها، ترانسها و سایر دگرباشان جنسی متفاوت و نیز صدای کامیونیتی آنها برای احقاق حقوق هویتی و انسانی شان است، آنگونه که برای دو گروه جنسیتی مسلط فراهم است.

حکومت اسلامی برای کنترل و تنبیه جسم/تن، تمام اشکال مکانیزم های تنبیه را از شکنجه جسمی و روانی گرفته تا روش های تنبیهی گوناگون انجام میدهد. این رژیم تن را به مثابه نقطه نهائی تعرض خود مورد استفاده قرار میدهد. روشن ترین نمود این در آن است که حکومت حتی اندازه و شکل سنگ هائی را که در مجازات سنگسار بایستی بکار گرفته شوند مشخص میسازد. بنا به به ماده ۱۰۴ قانون مجازات جمهوری اسلامی «در جریان سنگسار، سنگ ها نباید به آن اندازه بزرگ باشند که شخص به محض اصابت یک یا دو سنگ بمیرد، و نبایستی آنقدر کوچک باشند که نتوان به آن سنگ اطلاق کرد.» خصوصیت عجیب این نوع مجازات عبارت از وحشیت فوق العاده برای تحمیل حد اکثر درد بر جسم قربانی است. این نوع تنبیه جسمی همراه با سایر اشکال و مکانیزم های نرمال سازی است که اساسی ترین وظیفه اش تعیم و تربیت شخص به صورتی است که حکومت آنرا «انسان اسلامی مطلوب» میخواند.

به این ترتیب، در نهایت همیشه این تن است که در جمهوری اسلامی ایران مورد تعرض و تبعیض قرار میگیرد. این تن است که از حق دسترسی به منابع، به حقوق و آزادی ها محروم میگردد. وقتی مساله به جنسیت مربوط میشود، این حقوق جنسی و تمایلات جسمی است که نقض میشوند و وقتی مسأله به فشار مبتنی بر جنسیت بر میگردد، این جسم است که از نظر اجتماعی بازسازی میشود و جنسیت آن در درون روابط قدرت و سلطه تعریف میگردد. و وقتی مسأله به زبان و ستم زبانی بر میگردد، این زبان، ابزار سخن گفتن و روش های ارتباطی در تن است که ممنوع میشود، مثله میشود و فلج میگردد.

با این حال، تن عنصری انتزاعی، مجرد و تهی از ابعاد مشترک و موجودیت اجتماعی نیست. تن در خلأ وجود ندارد و خارج از اجتماع نمی باشد. جسم در معرض ارتباطات قدرتی قرار دارد که ریشه در جامعه و فرهنگ دارند و مفهوم اجتماعی تن را توصیف میکنند. جسم به عنوان نقطه نهائی تعرض نمیتواند خارج از مفهوم اجتماعی، خارج از رابطه قدرت و سلطه مورد مطالعه قرار گیرد و به این دلیل لازم است که برای درک خشونت بر علیه تن، حقوق جسمی و حقوق انسانی- حقوق بشر- از منظری کلی و کلیت گرایانه مورد تحلیل قرار گیرد.

علاوه بر این، درک مفهوم آنچه که به «سرچشمه سلطه» موسوم است نیز در اینجا ضروری میباشد. سرچشمه و منبع سلطه نوعی برخورد با مسأله میباشد که موضوعاتی حول محور ترانس سکشنالیتی (transsectionality)، اینترسکشنالیتی (intersectionality)، و طبیعت متداخل سیستم های فشار و ستم را بطور کامل در نظر می گیرد. این سیستمها شامل حوزه هایی از قبیل نژاد/ائتنیسیتی، طبقه، جنسیت، گرایشات جنسی، زبان، مذهب، جغرافیا، شهروندی، و نظایر اینها میباشند. بدین ترتیب ضروری است که خصوصیت تداخلی و به هم پیوستگی سیستم های ستم را که محتملا جسم در معرض آنها قرار دارد تشخیص وبه آنها اذعان نمود. من معتقدم که اگر روی ماتریکس و سرچشمه سلطه تأکید شود و اگر بر روی دیدگاه زیردستان و آنهائی که در حاشیه قرار گرفته اند، تمرکز شود مسائل حول حقوق بشر با عمق بیشتر و به شکل جامع تری فهمیده می شوند.

متأسفانه در تحلیلهای خیلی از دانشگاهیان و روشنفکران ایرانی این نوع برخورد جامع نگر و کلیت گرا وجود ندارد. آنان پدیده طبقه را مجزا از نژاد/قومیت و جنسیت مطالعه میکنند و بدون بررسی این که جنسیت وابسته به چه نژاد/ قومیت و طبقه اجتماعی است جنسیت را تحلیل میکنند. آشکار است که عدم توجه به تداخل و بهم پیوستگی ذاتی سیستم های ستم، یک کمبود اساسی در مباحث جاری حول عدالت اجتماعی و حرکات اجتماعی متعدد میباشد. اگر ما نیاز و لزوم همبستگی را می فهمیم، بایستی در عین حال اهمیت نقش تکثر را نه فقط برای ائتنیک ها و زبان ها بلکه برای فشارها، به حاشیه راندن ها و تبعیض ها نیز درک کنیم ومشخص کنیم که که اینها چگونه به همدیگر پیوند خورده اند.

نتیجه

مشابه همه محیط هائی که به بلای متدولوژی ناسیونالیسم (و یا به تعبیر اسپیواک «ناسیونال- فاشیسم») مبتلا شده اند، ضرورت تاکید بر آزادی بیان، گفتگو و چند صدائی در محیط ایران نمیتواند دست کم گرفته شود. بر این اساس مایلم در اینجا به اهمیت لزوم گفتگوی باز و شفاف تأُکید کنم، گفتگوئی که شخص در آن از گفتن حقیقت به طرف مقابل که در قدرت است، ترسی ندارد. گفتگوئی که افکار عقب مانده و متحجر پیرامون مقولاتی مانند «نژاد آریایی»، تک زبانی، تک فرهنگی، نرمالیت جنسی، نژادپرستی، تبعیض علیه معلولین، تبعیض بر اساس گرایشات جنسی و غیره را با جسارت به چالش میکشد. این امر نیازمند عبور از خطوط قرمز است، نه فقط در مورد نژاد/ قومیت، جنسیت، طبقه و گرایشات جنسی، بلکه در نحوه تفکر و عمل فردی. این گفتگو بایستی با هدف جایگزین کردن متدولوژی ناسیونال/فاشیستی موجود با درکی که از حقوق بشر و آزادی ها در دنیای کنونی مطرح میباشد، صورت بگیرد. ما به عنوان علمای علوم اجتماعی، روشنفکران، محققان، و فعالان لازم است که خمیر مایه مجموعه ای از تئوری ها، روش ها و ابزار ادراکی را که در دنیای معاصر مورد استفاده هستند، به کار گیریم و با کمک آنها نگرشهای ناسیونال-فاشیستی حاکم را به چالش بکشیم. برای مثال، در این زمینه می توان از نظرگاهها، تئوریها و متدولوژیهای زیر مدد گرفت: تئوریهای ضد استعماری و پسا استعماری، ساب آلترنیتی (تحلیل افرادی که از نظر اجتماعی، سیاسی و جغرافیائی خارج از ساختار قدرت مسلط هستند)، پداگوژی انتقادی، مطالعات شرق شناسانه، مطالعات در خصوص گئی/لزبین/دگرباشان جنسی، مطالعات اساسی در مورد معلولیت، فمینسیم و تئوری فمینیستی، تئوری و عمل ضد نژاد پرستی، نظریه های چند فرهنگی، چند زبانی، و آموزش بدون تبعیض و غیره.

نیازی به گفتن نیست که دیاسپورای ایرانی و روشنفکران مرتبط با دیاسپورا میتوانند نقشی هدایت کننده در بوجود آوردن این گفتگو و بسط دادن آن به دایره بزرگتر و وسیعتری از مخاطبان را به عهده گیرند.

پی نوشتها:
1. Asgharzadeh, A. (2007). Iran and the Challenge of Diversity: Aryanist Racism, Islamic Fundamentalism, and Democratic Struggles. New York: Palgrave Macmillan.
2. See also: Asgharzadeh, A. (2008). “Secular Humanism and Education: Reimagining Democratic Possibilities in a Middle Eastern Context.” In Carr, P.R. and D.E. Lund (Eds.). Doing Democracy: Striving for Political Literacy and Social Justice. (pp. 177-194). New York: Peter Lang.
3. Sanasarian, E. (1983). The Women’s rights movement in Iran: Mutiny, appeasement,
and repression from 1900 to Khomeini (p. 134). New York: Prager Publishers.
4. Hendessi, M. (1990). Armed angels: Women in Iran (p.16). London: Zed Books.

* دکتر علیرضا اصغرزاده، استاد جامعه شناسی دانشگاه یورک در تورنتوی کانادا، تحصیلات تکمیلی خود را در فلسفه، علوم سیاسی و جامعه شناسی در دانشگاه تورونتو به پایان رسانده است. کتاب وی با نام «ایران و چالش گوناگونی¬ها» (Iran and the Challenge of Diversity) نخستین اثر آکادمیک است که مشخصا به بررسی علمی پدیده نژادپرستی بر علیه اتنیک های غیرفارس در جامعه ایران پرداخته است. دکتر اصغرزاده همچنین یکی از مؤلفان کتاب «تحصیل و تفاوت در آفریقا» و مؤلف مقالات متعددی در زمینه ایران، آذربایجان، خاورمیانه، تئوری های جامعه شناسی، زبان، پداگوژی و غیره می باشد که در نشریات علمی و آکادمیک به چاپ رسیده اند.

** روزهای ۲۹ و ۳۰ ژوئن ۲۰۱۰ ٬ شهر رم و پارلمان ایتالیا میزبان شرکت کنندگان کنفرانس دو روزه «کلید گفتگو و همکاری جنبشهای دموکراتیک در ایران» بود که توسط سازمان ملتهای بدون نماینده (یو ان پی او) با همکاری حزب رادیکال ضد خشونت ایتالیا ترتیب داده شده بود. این همایش دو روزه٬ سناتورها٬ نمایندگان پارلمان ایتالیا و نمایندگانی از جوامع ترک آذربایجانی٬ عرب٬ فارس٬ کرد و بلوچ را گرد هم آورد. سخنرانان کنفرانس رم که متشکل از فعالان مدافع حقوق بشر٬ فعالان جامعه مدنی٬ اساتید دانشگاه و کارشناسان مسائل بین الملل بودند٬ در خصوص ساختار جامعه ایران و راهکارهای ضروری برای رسیدن به دموکراسی در یک جامعه چند فرهنگی به بحث و تبادل نظر پرداختند.

23 ژوئیه 2010 Posted by | فارسی, فدرالیسم, مقاله - تحلیل, ملیتهای ایران, حقوق اقوام, حقوق زنان | , , , , , | بیان دیدگاه