کانون دمکراسی آزربايجان

Azərbaycan Demokrasi Ocağı / Azarbaijanian Democracy Institute

آینده و چشم انداز جنبش هویت طلبی در آزربایجان / دکتر علیرضا نظمی افشار

نوشته زیر متن سخنرانی دکتر علیرضا نظمی افشار در اتاق کنگره ملتهای فدرال ایران مورخ جمعه 12 نوامبر 2010 می باشد.

دوستان گرامی، حضار محترم سلام عرض میکنم.

از کنگره ملتهای ایران فدرال سپاسگزارم که وظیفه سنگین مبارزه همگام و هم آهنگ ملتهای ایرانی را برای دست یابی به عدالت اجتماعی، کسب آزادیهای فرهنگی و سیاسی و رفع تبعیضات ملی بر عهده گرفته است و از بر گزار کنندگان این تالار گفتگو خصوصا جناب نوهان، جناب شهریار، و همکارانشان متشکرم که این وظیفه را امروز به من محول کرده اند و از یارِ دیرینم جناب دکتر کریم عبدیان ممنونم که این موضوع را برای من تکلیف نمودند.

موضوع بحثِ ما امروز «آینده و چشم انداز جنبش هویت طلبی در آزربایجان » است که بعد از عرض مقدمه ای به شرح آن خواهم پرداخت.

بلافاصله بعد از ذکر این عنوان، توضیح این مطلب را ضروری میبینم که هر چند آزربایجان سرزمینی از مناطق متعدد ترکان ایران است ولی در ادبیات سیاسی امروز، عنوانِ «مبارزات ملی ترکان آزربایجان»، بدون تردید در برگیرنده مبارزات ملی تمام ترکان ایران است چه در سرزمین آزربایجان، چه در خراسان، چه در تهران و مرکز، و چه در جنوب و قاشقایستان.

ما عملا و بحق آزربایجان را با مرکزیت تبریز، نماد و سمبل تمام حرکات آزادیخواهانه ملت ترک متوطن در سراسر ایران میدانیم.

مبارزات آزادیخواهانه ما، دارای خطوط قرمزی است که تخطّی در آنها و تعرض بر آنها و عدول از آنها، قابل مذاکره نیست.

نخستین آنها، هویت راستین ملی ماست. «هارای هارای من تورکم»

آنکه ما را آذری میخواند، دانسته و یا انشالله ندانسته قصد اهانت و انتساب هویت مجعول استالینیستی یا رضا خانی را بما دارد. انتساب آزربایجانی هم منصفانه نیست چرا که ما معتقدیم در آزربایجان ملتها دیگری هم سکنی دارند وآزربایجان را بحق، و متساویا موطن خود میدانند و نهایتاً، در حق ما نیز، اطلاق آزربایجانی، شمول ناقص بوده و در برگیرنده تمام اعضای ملت ترک ساکن ایران نیست.

پس «اولین خط قرمز ما هویت ترکی ماست» ترک آزربایجان ترک خراسان افشار، ترک قاشقای ، ترک خلج.

دومین خط قرمز در حرکت ملی ترکان ایران «محوریتِ آزربایجان با مرکزیت تبریز است».

سایر خطوط قرمز حرکت ملی ترکان آزربایجان را بموقع و به تناسب باستحضار خواهم رساند.

حالا برگردیم سر مطلب.

اجازه میخواهم مقدمهِ بحث خود را با این عبارت آغاز کنم که بعقیده من:

«در نظام انسانی مقدم بر همه تعلقات مسلکی و ایدئولوژیکی، و کلیه وابستگی ها ، عِرقیّت و هویت، یک امر در راس و صدر اعتقادات من قرار دارد و آنهم : اولویت شرف و حرمت انسان و شان والای انسانی است.

و در نظام اجتماعی نیز معتقدم که: ماحصل تمام تقلای های بشری در » تولید نیکو و توزیع عادلانه» خلاصه میشود.

پس، من بعنوان یک ترک آزربایجانی برای سه هدف زنده هستم و برای آنها مبارزه و تلاش میکنم.

1 – حرمت انسانی

2 – باروری و شکوفائی تولیدی

3 – توزیع عادلانه، در تمام زمینه هایِ اقتصادی، شغلی، سیاسی، ملی، فرهنگی و اجتماعی

شما اینها را برای من و آحاد جامعه من فراهم کنید ، بشما قول میدهم اگر شده در به در، و منزل به منزل، در سراسر ایران بگردم تا رضایت ملت ترک ایران را فراهم کنم، اینکار را خواهم کرد. ولی وقتی میبینیم به حرمت انسانی ما تجاوز میشود، خطه آزربایجان تعمدا و با نقشه قبلی(پری میدیتیتد پلان) به یک سرزمین سوخته بدل میشود وملت ما همانند سایر ملل تحت ستم ایرانی، نه تنها، به جزئی از سهم خود در زمینه های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و ملی و فرهنگی نمیرسد، بلکه با لطائف الحیل روز بروز محروم تر، منزوی تر و مغضوب تر میشود آنجا آخر خط است، و طبعاً، مردم آزربایجان ساکت نخواهند ماند ومن نیز نمیتوانم سکوت اختیار کنم.

1 – راجع به حرمت انسانی: من بارها گفته ام تجزیه، با تجزیه عاطفی آغاز میشود، با تجزیه فکری شکل میگیرد و با تجزیه فیزیکی انجام میپذیرد. تازه این در ترکیب و پیوند انتخابی و آزاد است حال اگر این ترکیب تحمیلی، یکطرفه، فورس ماژور، بوده و با تانکهای رزم آرا انجام شده باشد اصل مسئله منتفی است.

وقاحتِ این داستان اتهام تجریه طلبی و جدائی خواهی، هرچند که قیاس مع الفارق است ولی این فکر و تصور شبیه آنست که چاقوکش متجاوزی به خانه زنی یورش برده و او را دست بسته سالها، مورد تجاوز قرار داده و مستمرا ملامت کند که آن زن به پیوندشان بی وفاست و قصد جدائی دارد.

این ترک ستیزی بی امان آنچنان در ارکان و ارواح ملت فارس رخنه کرده است که حتی شریف ترین، ظاهراً بیطرف ترین، و با سوادترین و عادی ترین افراد این جامعه هم اهانت به ترک را یک امرعادی میشمارند، شما این را در فیلم هایشان، افسانه هایشان، ترانه هایشان، جوک هایشان، تاریخ های مجعولشان و اشعارشان میبینید و بعنوان یک امر عادی و مرسوم از کنار آن رد میشوید. من از وثوق الدوله، و مستوفی و میرزاده عشقی و اخوان ثالث صحبت نمیکنم.ازهادی خرسندی که دهه ها در دنیای دموکرات غرب زیسته، و در کشور چند ملیتی آمریکا فعالیت داشته و صدای منظومِ دموکراسی خواهی ملت مدرن فارس است، وقتی از سکوت آزربایجان نسبت به حرکت سبز عصبانی میشود و میخواهد بگوید که آزربایجان لیاقت پیوستن به حرکت سبز را نداشت، میگوید:

اگر که سبز گشته ام، بگو به مدعی، که کن

» رنگ علف شدم ولی     طعمه خر نمیشوم »

جواب اینست که جناب خرسندی، ای نمونه دموکراسی پارسی، ملتی که لوحه مجعول کوروش را آرمان خود کرده اید، » آن جایتان، بسوزد ما انسانیم، سگ یا خر نبودیم واین دفعه هم خر نشدیم و هرگز نخواهیم شد،سبزه و رنگ سبز مال شما! »

یا وقتی مجمع دوم کنگره جهانی آزربایجان در واشنگتن برگزار و من صدر کنگره انتخاب شدم خسرو شاهانی جزو فحاشی هائی نوشته بود که آزربایجان برای خودش کنگره انتخاب میکند و اله و بله، و توطئه و خیانت و ……و در پایان نوشته بود که البته نباید این مسائل را ساده گرفت و از اعمال آزربایجانی ها غافل شد هر چیزی از اینها امکان دارد، وی ادامه می دهد ، بگذارید داستانی بگویم: روایت است در میدان شهری کبوتر هوا میکردند پیرمردی هم با الاغش وارد میدان شد. گفتند عمو اینجا چکار میکنی گفت شنیدم کفتر هوا میکنند، گفتند عمو تو که کفتر نداری این که الاغ است گفت بله میدانم الاغه، اما چون الاغه یهودیدی پرید دیگه.

این دو نمونه از روشنفکران، متفکرین، ومنادیان انسانیت و انساندوستی ملت بزرگوار فارس است. من از این دلقکان عصبانی نیستم ، از آن آزرده ام که چرا کسی از این 25 ملیون فرزندان کوروش که امروز دیگر بجای فرهنگ کشی های تاریخی، کباده عدالت و عدالتخواهی میکشند، نه کلامی نه بیانی و نه اعتراضی نشنیدم:

جان من خود کرده ای              خود کرده را تدبیر نیست.

2 – راجع به تولید نیکو:

وقتی از رسالتِ تولید نیکو درباره حکومت صحبت میکنیم، این وظیفه اصولی و مسئولیت ذاتی در نفس این رسالت عجین است که از تمام منابع تولید احسن داشته باشد.

تولید فقط کشاورزی، صنعتی، یا اقتصادی نیست. ضایعه اتلاف پتانسیلهای نیروی انسانی با آمار و ارقام نشان دادنی نیست. این فاجعه را در عدم شکوفائی خلاقیت های کودک ترک و کرد و عرب و لر و بلوچ و ترکمن نمیتوان انکار و کتمان کرد آنکه حقیقت را نمیداند جاهل است و آنکه میداند و کتمان میکند خیانتکار.

وظیفه حکومت در تولید شاملِ تولید انسانی، هنری، فرهنگی، ادبی، نیز هست چرا اینهمه فرهنگستان و فلان و فلان برای زبان فارسی؟  چرا منازعه بر سر اینکه ششهزار تاجیک در ازبکستان دبیرستان فارسی ندارند؟  کجاست فرهنگستان زبانهای  ترکی و کردی و عربی و بلوچی و  … وووو …

اجازه بدهید از تاریخ معاصر سخن بگوئیم:

وقتی در زمان ناصرالدین شاه میرزا ابوالحسن شیرازی بعنوان اولین نماینده رسمی دولت ایران در سال 1856 به واشنگتن اعزام میشود و درخواست مراودات و روابط سیاسی با آمریکا را میکند. از آن زمان بین وزارت امور خارجه و کنگره آمریکا این مسئله مطرح بوده و مباحثات جسته و گریخته بین این دو ارگان حکومتی آمریکا بر سر لزوم یا عدم لزوم استقرار سفارت در ایران گزارشات و مکاتباتی رد  و بدل میشد که مورد بحث من گزارش ماه آوریل سال 1866 ویلیام سووارد وزیر امور خارجه پرزیدنت آندرو جانسون در کمیته مشترک روابط بین المللی کنگره آمریکا میباشد که در جواب اعتراض سناتور ادوین مورگان که میپرسد چرا فکر میکنید ایران شایستگی روابط سیاسی با ما را دارد پاسخ میدهد: ایران کشور بزرگ و پر اهمیتی است که نه تنها شرایط سوق الجیشی مهمی دارد، بلکه دارای شهر های مهمی نیز میباشد. اولین شهر آن تبریز است مقر ولیعهد تاجدار (کراوند پرنس) که با 120 هزارنفر جمعیت مرکز اقتصادیِ مملکت و قطب تجارتی منطقه و قفقاز است. دومین شهر آن تهران دارای 90 هزار نفوس است و پایتخت مملکت میباشد. این بیانات سایت های آزربایجانی یا نوشته مثلا، پان ترکیست ها نیست گزارش وزیر امور خارجه آمریکا به کنگره آن کشور است. که بالاخره بعد از 17 سال جر و بحث، در سال 1883 ساموئل بنجامین اولین فرستاده رسمی دولت آمریکا به ایران اعزام میشود که موضوع بحث ما نیست.

حدود چهار دهه بعد از آن در مبارزات مشروطه، تبریز دومین شهر ایران در کثرت نفوس و مهمترین قطب اقتصادی مملکت بوده است. در پایان حکومت پهلوی تبریز سومین شهر ایران بعد از تهران و اصفهان بود. امروز تبریز هفدهمین شهر اقتصادی ایران است. مردم آزربایجان و ملت ترک ایران چوب مقاومت آیت الله العظمی شریعتمداری را میخورند، ایشان آنروز آنهائی را میخواست که امروز روشنفکران میگویند. الغا ولایت فقیه، آموزش به زبان مادری، تشکیل انجمن های ایالتی و ولایتی. ولی آنروز از چپ و راست و میانه و خط امام جملگی مسحور تماشایِ جمال امام در ماه بودند و سرمست از سرکوب آزربایجان.  و امروز همان سرکوب گران اگر از اعدام های دسته جمعی و قتل های زنجیره ای و ترور های دولتی و شکنجه ها و زندانها جان سالم بدر برده اند، همان ها را میخواهند که او میخواست. طبعا حالا هم آزربایجان سکوت میکند و در طنیت پر ابهت سکوتش میتوان شنید:

جان من خود کرده ای،                 خود کرده را تدبیر نیست!

ولی هر چه بود مبارزه بی امان با آزربایجان و ملت ترک همانگونه که در رژیم پهلوی هم بود سرلوحه سیاست  جمهوری اسلامی شد. و بدین سان تبدیل آزربایجان به یک سرزمین سوخته و کوچ اجباری مغزها از آنجا برنامه ریزی شد.

ایجاد هدفدارِ مناطق صنعتی و جلب و حمایت سرمایه ها در مناطق مخصوص و ایجاد اشکال به بخش خصوصی در آزربایجان. خشکاندن دریاچه اورمیه، ارسال تفاله های اتمی مراکز اتمی مناطق فارس نشین به مغان و تصعید و بالا رفتن نرخ بیماریهای سرطانی به 15 برابر میانگین مملکت در آنجا. و آخرینش هم، احداث سد بر روی رودخانه ارس برای ارامنستان بمنظور امحا صنایع کشاورزی پارس آباد و رضا آباد مغان.

اینهم از سلب امکانات تولید نیکو.

سومین مطلب توزیع عادلانه، توزیع عادلانه اقتصادی:  حذف برنامه های اقتصادی و بنیادی. فقط به یک آمار کهنه ولی مشخص اشاره میکنم، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل:

(بودجه عمرانی کرمان ده ها برابر بودجه آزربایجان شرقی است)

فرهنگی و اجتماعی: ممنوعیت زبان و جراید و فقدان وسایل ارتباط جمعی مبتنی بر فرهنگ و زبان ترکی، الغا مجوز چاپ نشریه های صنفی دانشجوئی آزربایجانی و ارعاب و تهدید فعالان مطبوعاتی غیر فارس زبان.

شغلی: در سال 1996 وقتی آقازاده  آزربایجانی از وزارت نفت استعفا کرد، من در ایران بودم (آخرین سفر من به ایران بود)  در معیت   آقای مهندس صابر خیابانی معاون وزیر کشاورزی (دوست همدوره سربازی من و البته آزربایجانی)  و مهندس کلانتری وزیر کشاورزی(از شاگردان دانشگاه ارومیه من و البته آزرربایجانی) در منزل حاج آقا زبرجد (از متنفذین و متعصبین آزربایجانی) اجتماعی از آزربایجانیان بود و میگفتند که  تنش بزرگی  آغاز شده است  که تعادل  وبالانس 13 به 13  وزرای ترک و فارس بهم نخورد (نقل قول از حضار است و من لیست ترک و فارس وزرای آنوقت را ندارم)  ولی بعد از پایان جنگ و در دوره رفسنجانی و خاتمی و احمدی  نژاد بیشتر وزرا و معاونین ارشد غیر ترک بوده اند ، تمام فرماندهان رده بالای ارتش فارس زبانند در حالیکه قسمت عظیمی از نیروهای مسلح را  ترکان ایران تشکیل میدهند.  در سال  1383 تمام سفرا بغیر از تعدادی در حدود انگشتان دو دست همه فارس زبان بودند.

تائید و تکذیب صلاحیت کاندیداها برای پستهای مملکتی صرفا فقدان تعلقات قومی است و در انجمنها هم از محلی های بدون سمپاتی به موضوع هویت قومی استفاده میشود.

سیاسی: سرکوب هرگونه فعالیت سیاسی حتی در چهارچوب قانون اساسی، عدم امکان فعالیتهای حزبی، عدم صدور مجوز تشکیل سازمانهای مدنی و فرهنگی و سندیکائی حتی برای افراد مورد اعتماد رژیم.

برخورد حکومت با آزربایجان اسفبارتر و کینه جویانه تر از یک دشمن اشغالگرِ غاصب است

ما معتقدیم که این اعمال یک رویۀ سیاسی/نظامی/امنیتی، برای کنترل و ادارۀ مملکت نبوده و بلکه ریشه حساب شدۀ اعتقادی و ایدئولوژیکی دارد. ما معتقدیم که ترک ستیزی و عرب ستیزی درایران فقط بعنوان یک برخورد با دو ملت اسیر و دو سرزمین تحت اشغال که فنایشان در بقا، و بقایشان در فنای اقتدار باشد، نیست، بلکه بعنوان یک محمل برای توجیه ناکارآئی فکری و ورشکستگی ایدئولوژیکی آنهاست. افکار و آرمانهائی که از اعماق تاریکی های قرون، فقط شَبَهی خیالی از آن دارند و موهوماتی که در دو برهه مشخص از تاریخ یا از ذهن شکست خورده شعوبیه اولیه و زبان اجیر فردوسی تراوش کرده است یا امروز از ذهن بیمار و نفرت آلود شونیزم مدرن پارسی در غربت، یعنی شعوبیه آخرین متجلی میشود.

ما معتقدیم، حکومت امروزه ایران، برای بقای خویش، از این ایدئولوژی نفرت و مالیخولیای «خود- برتر بینی» پارسی بهره برداری سیاسی و تاکتیکی هشیارانه ای میکند، وآنرا به شمشیری دو دم، تبدیل کرده است که یکطرف آن اسلام دروغین، و طرف دیگرش آپارتاید است. برای کنترل توده نادانِ داخل با شمشیر اسلام نما و برای ارضای شهوت امپراطوری خواهیِ خارج نشینانِ آریا مدار، از شمشیر»اسلام ایرانی» «جمهوری ایرانی» و حوزه فرهنگی ایران بزرگ » با دَمِ » آپارتاید آن» ملتهای محکوم و تحت ستم را گردن میزند.

بعضی ها معتقدند که آزربایجان و مجموعه ترکان ایران » اژدهای خفته است که تازه بیدار میشود». تئوریسین های ما معتقدند که این اژدها بیدار و مشغول بدن سازی و بررسی است.

اجازه بدهید برای استحضارتان گزارش تحلیل گونه ای را برایتان بخوانم. این گزارش وسیلۀ مرکز مطالعات راهبردی جمهوری اسلامی که ارگانی وابسته به دفتر ریاست جمهوری است که در واقع مرکز مطالعات استراتژیکی کشوردر امور داخلی آنست و رُل تحلیل و طرح تاکتیک های لازم برای سیاستگزاری دستگاه اجرائی را بعهده دارد.

این تحلیل هشت سال گذشته است و همه میدانیم که امروز حرکت ملی آزربایجان وارد فاز تازه ای از پروسه هویت طلبی و عدالت خواهی شده است. مفید است که انسان ارزیابی عملکرد خود را از دیدگاهِ طرف مقابلِ بشنود:

«۱ – از منظر ایدئولوژی قومی فعالیت های قوم گرا در آزربایجان مبتنی برحقوق قومی و تأکید بر اجرای اصول قانون اساسی مرتبط با حقوق اقوام است . ایئولوژی قومی این جنبش رویکردی عدالت جویانه و در صدد رفع محدودیت های فرهنگی و اقتصادی است که در چهار چوب نظام و قانون اساسی مطرح می شود و نمود بارز درونی بودن جنبش و مطالبات آن نسبت به جنبش های اجتماعی قبلی آزربایجان می توان مشاهده کرد .

۲-از منظر پایگاه اجتماعی ، فراگیر شدن و گسترش نیروی محرکه جنبش یعنی قشر تحصیل کرده و دانشجو محسوس است و روند آگاهی های قومی در بین جوانان و توده های مردمی رو به رشد است . همچنین پذیرش اهداف و مطالبات جنبش مدنی آزربایجان را در بین مقامات و نخبگان حکومتی آذری ، می توان دید .

٣-از منظر روش ها و ساز و کار های پیگیری مطالبات ، فعالان قومی شیوه های فرهنگی و مدنی را پیش گرفته اند و سعی می کنند فعالیت های سیاسی را به تدریج نهادینه و تشکیلاتی کنند . از برخی رویکرد های احساساتی و عاطفی به سوی تشکل گرایی گرایش دارند و در این راستا فعالیت و ثبت رسمی چند تشکل سیاسی و فرهنگی را در تبریز و تهران می توان مشاهده کرد و همین طور پرهیز از درگیری و خشونت یکی از ویژگی های این جنبش است . »

آقای ماشالله رزمی تحلیلگر ارزنده ما در مقاله متین » اپوزوسیون و جنبش ملی آزربایجان» بعد از ذکر فشرده این گزارش مینویسد:

«جمعبندی بالا را اگر یک نفر از فعالین جنبش ملی آزربایجان ارائه می داد می شد به او ایراد گرفت که آرزوهایش را بجای واقعیتها گذاشته است و اگر یک محقق خارجی چنین می نوشت جای اعتراض داشت که سیاست خاصی را دنبال کرده است ولی این جمعبندی را یکی از مسئولین حکومت ارائه کرده است و در پایان مقاله به حکومت رهنمود می دهد و توصیه می کند که با این جنبش مسئولانه برخورد کند و گرنه کار به خشونت می کشد . وی با صراحت می گوید که جنبش ملی آزربایجان ، خودجوش و داخلی است ، در میان قشر تحصیل کرده و نخبگان عمومیت یافته و مطالباتش را بصورت مسالمت آمیز مطرح می کند .

جنبش ملی آزربایجان در طول قرن بیستم افت و خیز های مختلفی داشته است و بمانند مرغ آتش هربار قدرتمند تر از قبل از خاکستر خود زاده شده است . هم اکنون نیز علیرغم سرکوبی مداوم و وجود پراکندگی در بین گروههای فعال ملی ، در مجموع جنبش ملی آزربایجان رو به اعتلاء است و بمانند نهالی که زیر تبر سبز شود ، هر روز مقاوم تر می شود .
رشد سریع این نهال بخاطر ریشه های تاریخی آن است . این مساله در دوران معاصر نه تنها در سیاست داخلی ایران بلکه در سیاست جهانی و بویژه در مناسبات شرق و غرب نقش تعیین کننده داشته است و هم اکنون نیز تعیین کنندۀ سیاست های منطقه ای کشور های مجاور آزربایجان است .»

جمله اولِ پاراگراف اخیر»رشد سریع این نهال بخاطر ریشه های تاریخی آنست» ساده ترین بیان، علمی ترین تحلیل و منطقی ترین تعریف این واقعیت است که رشد ریشه دارِ آگاهی ملی و رَوَند تصاعدی مشارکت عموم بدنۀ ترکان ایران یا همان » بیداری آژدهای خفته» اجتناب ناپذیر است. باید توجه داشت که هرسه گروه دشمنان ملل تحت ستم ایرانی، چه آنهائی که بر روی یونیفورم خاکستری رنگ سومکائی و پان ایرانیستی خود با آرم » عدم مساوات » برای اغفال ما و جهانیان، پوششی مدرن و دموکرات دارند و چه آنهائیکه با پوشش اسلام و ایران، برای بقای خود مزورانه، به بازی حفظ موازنه منفی بین ترک و فارس و کرد مشغولند و چه آنهائی که با تمام تعفن فکری و ورشکستگی آرمانی، اقلاً، صداقت و شرافتی دارند و بصراحت، برای امحاءِ ترک خر، عرب سوسمار خور، کرد غارتگر و بلوچ راهزن قداره ها را، از روبسته و فحاشی می کنند، همۀ شان یک امید دارند که همزمان با سرکوب این حرکتها در داخل، در خارج آنها را از مسیر اصلی خارج کرده، منحرف ساخته و مشغول کنند. اجازه بدهید بخش کوتاهی از مقاله » مشارکت ملی- شورائی یا رهبر گزینی» را که پارسال نوشته ام تکراراً قرائت کنم:

رژیم بخوبی میداند که مردم تحت ستم و خفقانِ داخل، همیشه در انتظار فریاد رسی هستند، که بتواند صدای مظلومیت آنها را بشنود و مرجع امیدشان باشد. این فریادرس، کسی نمیتواند باشد جز آزربایجانیهایِ موجود در خارج، که دارای امکانات اطلاع رسانی هستند و میتوانند صدای حق طلب و مظلوم ملت ما را به گوش جهانیان و مجامع مدافع حقوق بشر برسانند و مانع پرده پوشی رژیم بر جنایات مرتکبه باشند.

از آنجائیکه دست رژیم جهت تعقیب و آزار و شکنجه این دسته از آزربایجانیها، به لحاظ فیزیکی بسیار محدود است، لذا، تمام نیرو، و توانِ خود را، از یک دهه پیش، به کار گرفته است، تا با طرح و صدور ” پروژه رهبری“، آن دسته از آزربایجانی هائی را که با اهداف مالیخولیائی شخصی، و عقده های خود کم بینی و بزرگ نمائی، وارد این صحنه شده اند فعال نماید، تا مانع از اتحاد آزربایجانیهای خارج از کشور شده و آن دسته از فعالین ملی را که در تعقیب منافع و امیال شخصی خود نیستند، و تنها به سعادت، و منافع ملی می اندیشند در درجه دوم و سوم اهمیت قرار دهد.
هدفِ این پروژه، همانگونه که نتایج آنرا بچشم میبینیم، انزوای فعالان صادق و توانا، ممانعت از ایجادِ اتحاد و هماهنگی، و انحرافِ توجهِ عموم، از مسائل حیاتی، و مورد نیاز به موضوعات حاشیه ای، غیر ضروری، و درغایت مضّر، می باشد ، تا موجبِ انحرافِ مسیرِحرکتِ ملی آزربایجان و در نهایت، باعثِ تلاشی و انهدام آن گردد.

تنها مقابله منطقیِ ما با این توطئه، هشیاری و اجتناب از این دام گسترده است و بس. رژیم میخواهد موضوعِ ساختارِ چرکینِ” رهبری “ را در برابرِ مقولهِ مقدسِ ” مشارکت ملی“ قرار دهد.

از هر کرانه تیر دعا کرد ه ام رها              شاید کزان میانه یکی کارگر شود

در این میدان وانفسا، آزربایجان و ترکان ایران نیز مانند سایر ملل تحت ستم در ایران، صرفنظر از اعتقادات و ایدئولوژی های محتمل خویش به سه گروه مشخص، تقسیم میشوند.

من در عرایض امروز استنباط و تجربه شخصی را بکارمیگیرم . ولی دراین استنباط با اغلب فعالان در تماس مستمر بوده، و اکثر نظرات و مباحث کتبی و شفاهی آنان را در نظر دارم.

اجازه بدهید تکرار کنم که «هویت ملی» اساس اندیشه این هر سه گروه است.

گروه اول- استقلالچی ها این گروه حاوی با شرف ترین و ملی ترین آحاد ملت ما است. این گروه طبعاً شاملِ تندروترین، پرجوش و خروش ترین جوانان ما، و یا مُعَمِّرینِ مجربی است که درگذشته از مکاتیب سیاسی بهره و آموزش دیده و امروز اغلب صادقانه به هویت خویش برگشته اند. این تفکر در داخل پنجاه درصد فعالین و در خارج اکثریت فعالین ( تکرار میکنم فعالین) را دربرمیگیرد. اکثر این افراد دارای تفکر ملی و ناسیونالیستی هستند.

از آنجائیکه هر جا جوان و جوش و خروش است هیجان یا هیجان پذیری هم در ملازمه با آنها است، رژیم اگر هم، نه مستقیماً، بطور غیر مستقیم در صدد تحریک آنهاست. ایجاد هیجانات کاذب و گذرا، اشتغال فکری و عملی آنان با تشکل های پوچ، و انشعابها و ائتلافهای پوچ، ایجاد نفاق با مطالب غیرضروی مانند: پرچم و سمبل و رهبر و غیره، نیروی فکری عظیم آنها را به هدر داده و ضمن ایجاد دودستگی، آنها را با مسائل پوچ و بی ثمر مشغول میدارد که همه و همه یا مستقیماً بدست عمال رژیم و یا در نهایتِ خوشبینی، وسیلۀ ایادی ناشناخته شان و با هزینه ای بسیار ناچیز، به حرکت تحمیل می شود، و ما هزینه گزافی بر آنان میپردازیم.

گروه دوم- معتقدان به مسایل فرهنگی و اجتماعی هستند. اغلب انسانهائی فرهیخته و آگاه و ورای جنگ و جدلهای دستجات عمل میکنند و معتقد به کسب آزادیهای فرهنگی، زبانی، اجتماعی هستند و البته با توجه به جوهر فکری این افراد، دموکراسی و حقوق بشر، سرلوحه خواستهای آنان است. این گروه اغلب شامل صاحبان اعتقادات ملی/ فرهنگی و گاهی ایدئولوژیک می باشند.

گروه سوم – معتقدان به دموکراسی، عدالت اقتصادی، عدم تمرکز، مبارزه با نژادپرستی هستند که تجزیه کشور را در این مرحله یا اصولاً ضروری نمیدانند و به استقرار یک حکومت ملی/ قومیِ فدرال معتقدند. امتناع آنها از استقلال، نشانه قلت علاقه آنان به فرهنگ، هویت، و ملیت خود نیست بلکه هرگروه دلیل متفاوتی دارند.

اهم دلایل:

1 – دلایل اقتصادی و عدم هماهنگی در آمد منطقه ای قسمتهای مختلف مملکت. و اتکا اساسی به درآمد نفت

2 – دلایل تاریخی و پیوندهای حسی و عاطفی

3 – اجتناب از تفکیک یک کشور بزرگ و احتمالا مستقل و قدرتمند به ممالک کوچک و نتیجتاً طعمه استعمار یا بازیچه قدرتمندان شدن آنها.

4 – پراکندگی انسانی و ملی در سراسر ایران

1 – دلیل اقتصادی – پولِ نفت، بیش از پنجاه درصد در بودجه مملکتی است. از حدود 450 بلیون دلار در آمد ملی، 250 بلیون بودجه سالانه دولتی است که حدود صد بلیون دلار آن از منابع غیرنفتی است و اغلب آن نیز صادراتی است که از مناطق نظر کرده فارس نشین تولید میشود. در سرکوب حکومت ملی آزربایجان هر قدر هم از استالین و شبه جزیره کریمه و یونان و جنگ سرد و وحشت از کمونیزم صحبت کنیم باز رل بانک ملی و تخلیه پول مرکز از آن و فقدان بودجه برای حکومت ملی را نادیده نمیتوان گرفت.

2- دلایل تاریخی و عاطفی – من این دلیل را شخصا معقول نمیدانم، زیرا چهار پنج امپراطوری جهان قدیم، امروز به 185 مملکت مستقل تبدیل شده اند و من آنرا نه تنها، فاجعه بزرگی نمیبینم بلکه اغلب به نفع ملتها هم بوده است این احساسات در مدت کوتاهی از نسل اول یا با نسل اول، منتفی میشود.

3 – تفکیک کشور به ممالک کوچک و صدمه پذیر: این دلیل هم اگر بعنوان عذری برای تحمیل بقای یک تفکرِ آپاتاید مورد سوء استفاده قرار نگیرد منطقی بنظرمیرسد، ولی طبعاً بعنوان یک اصل مطلق پذیرفتنی نیست. چرا که بسا کشورهای بزرگی که از استقلال بی بهره اند و بازیچه، و چه بسا کشورهای کوچکی که بسبب آگاهی ملی و دموکراسی در نهایت استقلال بسر میبرند.

ولی آنچه باید گفت اینست که ملل تحت ستم چرا باید غصه این درد را بخورند؟ از کدام استقلال برخوردارند و چه آزادی را از دست خواهند داد. تنها اینست که بازیچه هوسهای امپراطوری ساسانی مدرن نخواهند بود، و گوشت دم توپ مالیخولیا های ماجراجویی های آریائی نخواهند شد.

4 – پراکندگی انسانی – این درد شاید در بعد وسیع، تنها شامل ترکان ایران است.

یکبار نوشته ام بگذارید تکرار کنم. بعقیده من منطقاً، ترکان ایران تنها ملتی هستند که به استناد حضور عمودی در تاریخ و به اعتبار پراکندگی افقی در سراسر ایران حق این ادعا را دارند که:

«همه جای ایران سرای منست»

شما آنها را از شهر بندرعباس و جزیره کیش تا سیستان و خراسان و گیلان و آزربایجان و تهران و فارس و قاشقای و گروس و ….، آنهم از تراکم نسبی تا اکثریت مطلق پیدامیکنید. موضوع اساسی دیگر اینست که آزربایجان شرقی و غربی و اردبیل و زنجان و همدان، با کل جمعیتی معادل ده ملیون نفر اگر همه ترک باشند کمتر از یک سوم ترکان ایرانند. تنها جمعیت ترکِ شهر تهران، معادل دو برابر کلِ سکنهِ استانهای آزربایجان غربی و اردبیل و زنجان است. قشقائی ها در جنوبند، خلج ها در مرکز و شرق ، افشارها در خراسان و سیستان و ترکمن ها در استان ترکمن صحرا (گلستان).

من اگر امروز برای استقلال مبارزه نمیکنم پنجاه درصد بدلیل اقتصادی و پنجاه درصد بدلیل پراکندگیِ انسانی است. ولی طبعا اگر خواستهای ملی ما که در پایان عرض خواهم کرد مورد مذاکره و یا معامله قرارگیرد مسلماً بقیه ملت و سرزمین خود را نیز گروگان نخواهم داد.

اجازه بدهید به نظر چند فعال و صاحبنظر اشاره و با اعلام خواستهای خود، عرایضم را به پایان برسانم:

دکتر رضا براهنی صاحبنظر برجسته آزربایجانی در مقاله»صورت مساله آزربایجان- حل مساله آزربایجان » مینویسد:

«آزربایجان همان چیزی را میخواهد که همیشه خواسته است. حقوق دموکراتیک، آزادی تحصیل از کودکستان تا دانشگاه به زبان مادری، برقرار کردن شورا های ایالتی و ولایتی به صورت دموکراتیک، رسمی شدن زبان ترکی در هر جائی که ترکان زندگی میکنند، تامین بودجه معوقه و بودجه مناسب برای تامین کمبودها، واگذاری اداره مسایل داخلی آزربایجان-همه نقاط آزربایجان طبق مستندات تاریخی، و نه تقسیمات من درآوردی تاریخی اخیر، به خود مردم آزربایجان».

آقای آ-ائلیار در مصاحبه با کیانوش توکلی در یک جمله کوتاه درحد یک کتاب سخن میگوید: «در ایران راه دموکراسی از راه رفع ستم ملی میگذرد» و باز میگوید» همه زبانها برای صاحبانشان باید به رسمیت شناخته شوند.»

آقای علیرضا اردبیلی با روش تحلیلگرانه و موشکافانه خود میگوید: » فدرالسيم تضميني براي حفظ تماميت ارضي نيست اما سيستم متمركز تضمين كننده تجزيه كشور به واحدهاي ملي است. فدراليسم ظرف تجربه شده مناسبي است كه توان برقراري توازن بين حفظ وحدت و حرمت به كثرت را دارد. آنچه باعث ميشود امروز كشورهاي دمكراتيك دنيا به واحدهاي كوچكتر تجزيه نشوند، منافع مادي و امنيت فرهنگي و رعايت حقوق افراد و ملتهاي زيرمجموعه اين دولتهاست»

تحلیلگران سول گوناز نیز دلیل مطالبه استقلال را چنین بیان میکنند: آزربایجان جنوبی توانایی، پتانسیل و امکانات استقلال را دارد یعنی شرایط عینی برای استقلال آزربایجان آماده است. اگر به گذشته دوری نرویم، نه تنها بعداز جنگ جهانی دوم بلکه فقط در 18 سال گذشته دهها کشور از اتحاد شوروی سابق، کشورهای بالکان، قاره امریکا، آسیا و غیره مستقل شدند. در میان آنها آزربایجان منحصر به فرد و استثنا نبوده و آزربایجان هم می تواند استقلال خود را بدست آورد.

سوسیالیستهای آزربایجان برای رهبری و پیروزی رساندن مبارزۀ ملی، استقلال طلبانه، مبارزات سوسیالیستی و برابری طلبانه، تلاشهایی را در جهت انسجام سیاسی و تشکیلاتی خود آغاز نموده اند و نمی خواهند در انفعال، انزوای سیاسی، بحران های سیاسی و تشکیلاتی باقی بمانند.

آقای داوود توران در مصاحبه با ایران گلوبال حرف دل تمام مبارزان ملی ما را خیلی راحت بیان میکنند :سیستم فدارال یکی از راه کارهای اساسی برای حل مسئله قومی- ائتنیکی کشورها می باشد. اما این سیستم تنها راه حل برای این مشکل نیست. در اینجا یکی از سئوالات اصلی این است که آیا ما مبنا را بر حفظ تمامیت ارضی قرار می دهیم یا اینکه سعادت و حقوق شهروندی انسانها، در درجۀ اول برای ما مهم است؟ ما باید از فوبی تجزیه کشور رها شویم تا اینکه برای حل این مشکل گام برداریم.

همانطور که عرض کردم تا آنجا که من توانسته ام نظرات داخل و خارج را جمع بندی کنم کف اهمِ خواستهای ملی آزربایجان را میتوان در هفت ماده زیر خلاصه کرد.

1 – ایران کشوری کثیرالملله است. در طول تاریخ از » ساتراپ » ها تا » ممالک محروسه » بدین نحو اداره شده است. ملل ساکن در ایران، ازجمله ترکان، همگی پاسداران و صاحبان این مرز و بوم هستند، و باید از حقوق کاملا مساویِ ملی، اتنیکی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی بر خوردار باشند.

2 – نظر به بافتِ ملی- اتنیکی ایران، برای حمایت از حقوق ملل ساکن در ایران، و جلوگیری از ادامه تضییقات ملی- اتنیکی، استقرار جمهوری هایِ محلی فدرال ملی مبتنی بر مرز و بوم های ملی- اتنیکی – زبانی، با حکومتهای قانونی مبری از نژاد و زبان و ملیت،  تنها راه کار آینده ایران یکپارچه، با ارادۀ خودخواستۀ ملتهای ساکن آن است.(از دوست ارجمندم جناب یونش شاملی و راهنمایی بجایشان سپاسگزارم)

3 – بعلت تراکم حضور بعضی از ملل، در نقاط متفاوت مملکت، ممکن است یک ملت واحد، مانند ملتِ ترک، از طریق دو یا چند حکومت منطقه ای فدرال نمایندگی شوند.

4 – نظر به پراکندگی و حضور پر تراکم ترکان ساکن در ایران، در سراسر مملکت و بنا به سابقه تاریخی چند زبانگی در تاریخ ایران، رسمیت زبان ترکی بعنوان یکی از دو زبان سراسری کشور ضروری و این اصل، غیر قابل مذاکره ترین خواست ترکانِ ساکن در ایران و خط قرمز فدرالیزم یا استقلال است. البته من شخصاً معتقدم برای نوسازی کشوری مترقی که با پیشرفتهای جهانی همگام و افراد آن قادر به تماس، مراجعه، کاریابی و تحصیل در سراسر جهان باشند طبق یک جدول زمانیِ مشخص و غیر قابل انکار، زبان ارتباطی حکومتهای فدرال، و روابط بین المللی، به زبان انگلیسی انتقال یابد.

5 – از آنجائیکه تمام جغرافیای ایران و کلیه آحاد مردم ایران، از طریق پارلمان و دول محلی نمایندگی میشوند لذا منشا تمام قوانین سراسری باید پارلمانهای محلی بوده و همه قوانین و مصوبات پارلمان مرکزی باید یا از پارلمانهای محلی نشأت یابد و یا با موافقت قبلیِ پارلمانها و دول منطقه ای انجام پذیرد.

6 – نظر به تنوع مذهبی و دینی درایران «سکولاریزم یا لائیسیته «، همگام با دموکراسی، باید زیر بنای قانون اساسی حکومت فدرال ایران باشد و پارلمانها منطقه ای، و مرکزی قادر به اتخاذ تصمیمی که بنحوی ناقض این اصول باشد نخواهند بود.

7 – حکومت، نه نمایندگی امام غایب، و نه موهبت الهی، بلکه تجلیِ اراده آحاد مردم است. تمام اختیارات، مناصب ومقامات کشوری، و انتصابات سطح بالای لشکری، باید با تصویب پارلمان مرکزی، و عیناً، در امور دولتهای محلی از طریق پارلمان محلی انجام گردد. سهمیهِ نمایندگان پارلمان مرکزی، بر اساس و نسبتِ نفوس مستند مناطق ملی، و با رأی مستقیم مردم آن منطقه انتخاب و معرفی خواهند شد.

از وقتی که بمن دادید ممنونم و از توجه تان سپاسگزار

17 نوامبر 2010 Posted by | فارسی, فدرالیسم, مقاله - تحلیل, ملیتهای ایران, آذربایجان, آزربایجان, تورک میللتی, حقوق اقوام, دموکراسی, دمکراسی, زبان مادری | , , , , , | 8 دیدگاه

ایران و مسائل ایران – دکتر ضیاء صدر / بخش آخر

استاد گرامی: شما نیز یاران و پیروان خود را دعوت کنید به اینکه همۀ ایرانیان بدون شرط و شروط و «قیم» بازی، سرنوشت خود را باید بصورت سیستم فدرال در دست بگیرند، یعنی هرملت، ملیت، قوم، یا تیره:/ و هرآنچه که میخواهند خود، خویشتن را بنامند، یا شما آنها را مینامید!/ حق دارند خود را اداره کنند و با هم دولت مرکزی مشترکی را بوجودآورند، و مثل کشور همسایۀ ما پاکستان (مثلاً در هر ده سال)، زبان مشترک خود را تأیید کنند (با رفراندوم یا در مجلس) و یا بهتر از پاکستان، و همچون هند و کانادا و سویس و بلژیک، چند زبان رسمی داشته باشند! در آن صورت مطمئن باشید که من ِنوعی نیز ، خود را بالقوه صاحب تمام ایران خواهم دانست یعنی ایران ، واقعاً «ملک مُشاع»ِ همۀ ایرانیان خواهد بود: ( ایرانیان در معنی ساکنان کنونی و واقعی ایران )، و آنها کشور خود را با ارادۀ خود خواستۀ خود آنرا حفظ خواهند کرد. مطمئن باشید لفظ «ملت ایران » و اسم «خاک ایران » و نام «زبان فارسی» را آن توانائی نیست که منافع اقتصادی و ادارۀ سیاسی و مسائل زبانی: (پان فارسیسم) و مشکلات دینی: (خمینیسم: شیعۀ سیاسی) در این کشور را به شیوۀ سابق و لاحق ادامه دهد.

اگر براستی ایران را دوست دارید با هر نوع انحصارطلبی که مترادفِ آزادی کُشی و برابری ستیزی است مبارزه کنید. برای من، فارسی ستیزی عکس العمل قابل فهم، در مورد کسانی است که یک عمر، و چند نسل تحقیر فرهنگی شده اند و زبان مادری پُرتوان آنها (مخصوصاً عربی و ترکی و تركمني و کردی و …) را مشتی جاهل و متعصب، در ظاهر بنام ملت واحد ایران ، و در باطن بخاطر استقرار و دوام آپارتاید زبانی (پان فارسیسم ) و نژاد پرستی (پان آریانیسم) با برنامه ریزی و سرکوب پلیسی و «قانونی» ممنوع و غیرقانونی(!) کرده، و آگاهانه در صدد نابودی آن فرهنگها هستند و حالا هم علناً و تلویحاً از آن سیاست بعنوان «ستون اصلی وحدت ملی» دفاع میفرمایند! شاهنامه را باچنین محتوائی، گاه «حماسۀ ملی»! و زمانی با گرایش کمونیستی»حماسۀ داد»! مینامند. بعرض برسانم متأسفانه در زبان فارسی آن توان و ابزار لغوی و گرامری برای علمی شدن و کشیدن بار تحلیل و توضیح نیست. دوست دانشمند آقای دکتر  داریوش آشوری جزو معدود کسانی هستند که » باز اندیشی در زبان فارسی » را ضروری دانسته اند.در ضمن دو مقالهْ /»واژه و زبان در فارسي» نوشتهْ  «الف.تربيت» صفحات۵۱۳-۵۳۸/ و نيز/»علي كافي»:»حذف زبان فارسي از عرصه هاي علمي صفحات ۵۳۹-۵۴۵/: «(نشریهْ شمارهْ ۶ تریبون،زمستان ۲۰۰۱،) تحقيقي و ديدني است، و در مورد محدودیت های زبان فارسی و سهم ۷۰% عربی در آن به بررسی آماری و کامپیوتری پرداخته است. میتوانید به آنسوی سکه هم توجهی بفرمائید! زیرا خودشیفتگی مرض مهلکی است. صمیمانه و آشکارا میگویم که شخصاً من آن نویسنده و نیز سردبیر مجله را از جنبۀ شخصی می بخشم ، (رژ‍يم آنها را تبرئه و با بورس تحصيلي روانهْ خارج ساخت)،آنها و امثال آنها، خوش رقصی به ساز و نوائی نظام حاكم، کرده و میکنند که سیستم بیمار»پان فارسیسم» در دل سیستم «خمینیسم»، دائما آنرا در فضای کشور ایجاد و رها میکند، لذا اگربه جای توجه به معلول، عنایتی به علت بنمائیم بایستی با سیستم پان فارسیسم، پان آریانیسم، فردپرستی نهادینه شده (شاه، ولی فقیه، کوروش، فردوسی، زرتشت و  ….) در کنار خمینیسم (شیعۀ سیاسی و انحصار طلب و سرکوبگر)، بعنوان مبارزه دموکراسی با توحش آشتی ناپذیر باقی بمانیم.

استاد محترم آقای دکتر جلیل دوستخواه بقول نیچه: » مهم این نیست که یکی دو بُت در درون شکسته شود، مهم اینست که خوی بت پرستی را در خود نابود سازیم«.

باز تکرار می کنم (بدون باج دادن یا ملاحظه کاری،و ترس و طمع ): بقول شما ، من با مردم فارسی زبان و با زبان فارسی، و نیز با هیچ ملت یا ملیت و » تیره» و قوم و فرهنگی، مخالف نیستم، که سهل است، بسیار هم آنها را محترم می دارم و از اینکه بهرحال به اجبار، توانستم زبان مردمانی (ملت یا ملیت و یا تیرۀ فارسی زبان) را یاد بگیرم خوشحالم (البته اگر زبان دوم من و امثال من بجاي فارسي، تصادفاً انگليسي ميبود، استاد عزيز بهتر نبود؟) غم من و امثال من ( و از جمله استاد براهنی ) از آنجا ناشی میشود که زبان مادری من و سایر متولدین فرهنگ های محکوم در ایران را، مُشتی بی خبر، متعصب، خودبین و در معنی واقعی، فرهنگ ستیز و بی فرهنگ، ولی بنام رواج فرهنگ، میخواهند نابود کنند!. دقیقا این است معنی ابزار سیاسی سازی از زبان فارسی که حضرتعالی هم نه بعنوان مسئول سانسور وزارت فرهنگ سابق و وزارت ارشاد یا اطلاعاتِ لاحِق، بلکه متأسفانه همچون یک استاد دانشگاه دمکرات و یکی از ناشرین»گاتها»ی زرتشت ( که بهترینش به مؤبد فیروزآذرگشسب و نادرست ترین- اش به استاد پورداوود تعلق دارد)، ضمن دفاع تعارفی از آزادی زبانها در ایران ،در نوشتۀ خودِتان » ایران ستیزی» را با » فارس نکوهی» مترادف آورده و ضمناً چون»زبان بیگانه و تحمیلی»  (تأکید از من است) شمردن عربی (درهزار سال قبل)؟! برای زبان فارسی، افسانه ای بافته اید که آنسویش ناپیداست.استاد گرامی لطفاً در معیار و محتوای»بیگانگی و تحمیلی»بودن یک زبان کمی بیاندیشید آن زمان عربی تحمیلی بود یا امروزه زبان فارسی از ۱۳۰۴ه.ش. = ۱۹۲۵م تاکنون. بقول حافظ: «خوش بُوَد گر محک تجربه آید به میان» مقایسۀ فارسی با عربی چه از نظرساختار زبانی و گرامري، چه لغات اصلي و چه محتوای علمی و فلسفی و حقوقی و ادبی و شعری  …… بقول عرب ها » قیاس ِمَع الفارِق» است. نظرتان را به سخن شاعر سهل و ممتنع گو و سخن شناس و روشنفکر قرن نوزدهم و اوايل قرن بیستم ایران ایرج میرزا در انقلاب ادبی او جلب می کنم که:

آن کسانیکه خدای ادبند             ریزه خوار کلمات عربند

هرچه گویند از آنجا گویند           آنچه جویند از آنجا جویند

فارسی با عربی توأم شد             انقلاب ادبی محکم شد

در مقایسۀ زبان ترکی و فارسی هم میتوان از جمله بکتاب «محاکمَة اللغتین» امیرعلیشیر نوائی بنیاد گذار مکتب شکوهمند «هرات» و وزیر و دوست سلطان حسین «بایقرا»(بیگ قارا) : اشاره کرد که به ترکی جُغتائی(اُزبک) نوشته و بفارسی توسط دوست گرانقدر و زنده یاد استاد «تُرخان گنجه ای» ترجمه شده و ترجمۀ انگلیسی آن نیز موجود است. در سلسله مقالات «روزگار نو» پاریس(از شمارهْ ۱۸۶-۱۷۲) تحت عنوان: » زبان مشترک و زبان های مادری،خط و تغییر خط در سرزمین ایران » به گوشه ای از مسأله پرداخته ام. فارسی و ترکی آزربایجانی را از نظر (اصوات+گرامر+لغات اصلی)مقایسه کرده ام.

آقای دکتر جواد هیئت نیز بعد از امیرعلیشیر نوائی و بعنوان تالی کتاب او، تألیفی بنام » مقایسة اللغتین» بفارسی دارند که میتوانید به آن هم مراجعه بفرمائید، بشرطی که پیشاپیش با شنیدن نام یک مؤلف، سند محکومیت اثرش را نخوانده صادر نفرمائید!

آقای دکتر دوستخواه : شما بعد از دفاع تعارفی از آزادی زبان و منع کردن «سیستم» جا افتادۀ » پان فارسیسم»، از نیش زدن و توهین کردن به زبان و فرهنگ مردم ایران اِبائي نداشتيد (و البته نه گروهها و بقول شما تیره- های زبانی مشخص مثل ترک و ترکمن، کرد، عرب، بلوچ و …). نام بخشی از آنها را استاد شهریار در شعر معروف » الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من» آورده است و به نظر من خطاب استاد شهریار که از نزدیک ایشان را می شناختم ، نه فارسی زبانان و اهالی تهران، که نظرش ناظر بر سیاستی بود که زبان فارسی را ابزار تحقیر ملیت ها یا اقوام و تیره های غیر فارس قرار داده بود، البته مبلغان و تابعان آن سیاست را نیز مخاطب استاد شهریار بودند. آشکار است که شهریار، آن هنرمند بی دفاع، نمیتوانست رژیم» پان فارسیستی» پهلوی را مستقیما مورد خطاب قراردهد. شهریاری که در توصیف خود بعد از استقرار جمهوری اسلامی و خطاب به آن رژیم بترکی آزربایجانی میگوید: «من نَن ده نه ظالیم چیخار اوغلوم نه قیصاص چی»

از من هم فرزندم نه ظالم در می آید و نه کسی که حاضر به قصاص کردن است.

ازسخن دور نیافتم .استاد گرامی، شما پس از منع و نهی سیستم حاکم، تأكيد بر حرمت گذاشتن به فرهنگهای محکوم (برروی کاغذ) بی آنکه با اساس مسئله کار داشته باشید مینویسید:» اما دُم خروس این مسئله سازی و عوام بازی ها (کذا!) را از یک سو در جیب کسانی می بینیم که به پول دولت آمریکائی سرشت ترکیه و شرکت های بزرگ نفتی، تلویزیون و تارنما راه می اندازند و در بوق «پان ترکیسم» می دمند».

حضرت استاد: راستش برخورد بقول خودتان «عوام بازانه » یک استاد بدون تحقیق و در دست داشتن سند و تنها براساس شایعات و خیالات جاعلین، یا تصوراتِ مُبتنی بر تئوری توطئه، خیلی دور از شأن شما و انتظار خوانندگان نوشته های حضرتعالی است. راستی اگر سند و حتی قرائنی راجع به گرفتن پول آن تلویزیون و «تارنما» از هر دولت خارجی تاكنون دارید لطفاً و حتماً منتشر کنید که بقول حافظ:

تا سیه روی شود هرآنکه در او غش باشد.

حقیقت اش من نمی دانم چرا یکی خصوصیات ما (از جمله حضرتعالی) درخت را دیدن و جنگل را انکارکردن شده است، بعنوان مثال:

– نه همسایگان عرب و ترک که این دولت علیۀ «شاهنشاهی پهلوی ایران «ما بود که بعنوان «ژاندارم خلیج فارس» به ظفار قشون میفرستاد. محمدرضاشاه میگفت: «ما کمونیسم را در شاخ آفریقا تحمل نمی کنیم»! و با این گفتار میخواستیم برای غرب خوش رقصی هم بکنیم! هرجا قدم از جاده انصاف و وجدان بیرون بگذارم لطفاً تذکر دهید. مخاطب من تنها استاد جلیل دوست خواه نیست که همۀ خوانندگان محترم هستند.

– یکبار که دولت امریکا برای براندازی جمهوری اسلامی بنا به سابقه براندازی ارزان قیمت دولت دکتر محمد مصدق، بیست میلیون دلار بودجه تصویب کرد و آنرا اعلان نمود ! نه آن تلویزیون و نه آن پان ترکیستهای خیالی، بلکه مشتری های قدیمی «نژاد پاک آریائی» و » پان فارسیستهای» بجامانده از رژیم سابق بودند که در بعضی از تلویزیون های بقول شما «آمریکائی سرشتِ» لس آنجلس برای گرفتن اش سر از پا نمی شناختند. ناگفته نماند که بنا به سیاست جمهوری اسلامی و سعید امامی (اسلامی) مشهور، جهت بنیاد اپوزیسیون قلابی و توخالی، گفتار بعضی از این تلویزیون ها، هشتاد درصد انتقاد یا فحش تاکتیکی و بیست درصد دفاع استراتژیک از رژیم توتالیتر آخوندی ایست.لطفا دقت فرمائید.

در مورد بودجۀ ۷۵ میلیون دلاری هم اگر از خود رادیو و تلویزیون های خود امریکا چیزی اضافه بماند مطمئن باشید نصیب مشتریها و سرسپردگان قدیم و جدید فارسی زبان خواهد شد، نگرانش نباشید.

استاد گرامی آن تک تلویزیون آزربایجانی که بنام «گوناز.تی. و ی» (تلویزیون آزربایجان جنوبی) مشهور است و بنا به ادعای شما با پول دولت آمریکائی سرشت (؟) ترکیه و شرکت های نفتی تغذیه می شود، بعرض استاد برسانم که حدود ده ماه است که دولت «آمریکائی سرشت» ترکیه بنا به خواست دولت احمدی نژاد آریائی نژاد» لابُد انگليسي سرشت» ، با وجود پرداخت پول، مانع پخش آن از طریق ماهواره شده و جز از طریق اینترنت در خارج و داخل ایران قابل مشاهده نیست! که متصدیان آن این – بار به «هات بِرد» متوسل شده اند، و چون این تلویزیون سیاسی- فرهنگی که در آن طیفها و گرایشهای مختلف آزربایجان جنوبی ( ایران ) منعکس است، تنها با کمک شنوندگان و ببینندگان آن تاکنون برپا مانده است. از شما و کلیۀ خوانندگان محترم این نوشته خواهشمندم ضمن افشاء و انتشار اسناد و منابع مالی ِبقول شما این «تلویزیون» که علاوه بردولت امریکائی سرشت ترکیه، شرکت های نفتی ( کدامیک هفت خواهران را میفرمائید؟) نیز به آن یاری می رسانند،درعین حال لطفاً گوشه چشمی هم به منابع مالی تلویزیونهای لس آنجلسی داشته باشید که وضع بعضی از آنها مصداق کامل مصرع دوم این بیت حافظ است که:

کوه با آن عظمت یک طرف اش دریا بود……. چون داستان » کلید واژه ها » دراز است بایستی از «معاشران خواست تا گره از زلف پیچیده یار باز کنند». اما در ضمن تنها نباید به قاضی رفت که راضی برگشتن نه حُسن که خود فریبی و عیب است. باز هم از شما و همۀ خوانندگان گرامي اين نوشته می خواهم اگر سندی راجع به وابستگی و خود فروختگی» گوناز. تی. و ی» تا به امروز دارند حتماً منتشر کنند، تا من نیز در کنار شما باشم. با عذرخواهی از حوصلۀ استاد و خوانندگان گرامی و جهت کوتاه کردن دامنه سخن، به نوشتن چند بحث یا مسئله اساسی می پردازم و از شرح بیشتر «اشکالات بنیادین» دیگر استاد در می گذرم.

استاد گرامی: کشور ایران امروز مشکلات زیادی دارد اما مسئله اساسی آن ناشی از وجود سیستم دولتی «پان فارسیسم و خمینیسم»با آزادی خواهان ملت یا ملیت و بقول شما تیرههای ایرانی از یک سو و از سوی دیگر غارت آخوندانه میباشد (که دزدی آنها، دزدی های دزد ِنگرفته یعنی پادشاه را به طاق نسیان سپرد) این غارت بر فقر و بینوائی و فحشاء و اعتیاد و دیگر مشکلات اجتماعی دامن می زند. در کنارمسألۀ بیکاری و فقر، و مسألۀ ملیت ها (آزادی زبان و حکمیت ملی آنها) ، مسألۀ زنان و بالاخره آزادی وجدان،عقیدۀ سیاسی و ادیان قرار دارد. سخن من یا درد دل من با استاد جلیل دوستخواه بقرار زیر است:

الف – راجع به ایران و ملت ایران :

آقای دکتر دوستخواه: چنانکه همه می دانیم، تکوین ملت مدرن یک پروسه و رَوَند است و در این زمینه راقم جزوه ای نوشته است بنام : «کثرت قومی و هویت ملی ایرانیان» که علاوه بر تریبون شمارۀ  (۲-۳-۴) چاپ سوئد، در ایران نیز به همت «آشنای ناشناسی» در آن زمان، در انتشارات «اندیشه نو» در تهران چاپ شده است، خلاصۀ موضوع آن که:

۱ملت یک تعریف صوری و ظاهری دارد که داشتن: ( دولت و پول و اوزان و پرچم و .. ) مستقل و مرزهای مشخصی که دولت با ارتش ملی اش موظف به دفاع از آنها است، و بالاخره اینکه در سازمان ملل متحد، دولتهای دیگر، آن دولت را به رسمیت بشناسند و کرسی خاصی، به آن دولت- ملت تعلق گیرد. این تعریف صوری و ظاهری ملت- دولت مدرن از قرن هفده (انگلستان) و قرن هجده (آمریکا و فرانسه) با توجه به ماهیت سه طبقۀ : (سرمایه داران+ طبقۀ متوسط جدید+کارگران صنعتی) پا در عرصۀ وجود گذاشتند و عرصه را به طبقۀ اشراف (فئودال ها) و نجبا و کلیسا تنگ سا ختند. سرمایه داران با تکیه به مغزروشنفکران و بازوی کارگران صنعتی و روستائیان، حاکم بلامنازع سیاست و اقتصاد و فرهنگ شدند، و در یک کلام، تمدن سرمایه داری صنعتی استقرار و حکمیت یافت، اما نسیم آن وقتی به کشورهای غیرصنعتی رسید، تنها کپیه ای از آن و گاه سایه ای از آن را، بنا به درجۀ رشد اجتماعی و فرهنگی، و بخصوص اقتصادی- سیاسی- شان براي خويش توانستند ایجاد کنند. از لحاظ ظاهری تمام کشورهای عضو سازمان ملل متحد بصورت متساوی ملت اند و فرقی بین انگلستان، آمریکا و فرانسه که پیشگامان راه بودند با نپال، افغانستان، ایران ، کویت و بحرین و … وجود ندارد. شاید از بازیهای تاریخ است که هفت میلیون اهالی جمهوری آزربایجان امروز ملت است و تقريباً ۳۰ میلیون ترك آزربایجانی مقیم ایران بقول شما » تیره» میباشند (شکرش باقی است که این «تیره»ها،» تار» نشده اند!) تناقضی است سیاسی و حقوقی که باید به آن اندیشید. با :»اران» نامیدن جمهوری آزربایجان مسئله حل نمی شود، البته در تعریف ظاهری ملت، هر ملتی که مرز و دولت و پول و پرچم و .. مستقل نداشته باشد ملت نیست زیرا مفهوم مدرن ملت، با تولد دولت- ملت همراه بود، اما امروز اتحادیۀ اروپا مفهوم سابقاً مدرن ملت را با وحدت پولی و از میان برداشتن مرزها تا حدی از میان برداشته و معنی سابق رادچار ابهام نموده است! داشتن پرچم- های متعدد در درون یک کشور نیز امروز نشان بر هم زدن استقلال آن کشور نیست، مثلاً ملت «کاتالان» (با مرکزیت بارسلون) در کشور اسپانیا، هم پرچم و هم سرود خاص خود را داراست، همچنین»کِبک»درکانادا…لذا به تعریف ظاهری ملت نیز بایستی بصورت استقرائی نگاه کرد(ونه قیاسی)، و نه از روی پیشداوریهای غیرقابل تغییر قرن گذشته، و يا تصورات شخصي خود . در انگلستان که پیشگام دولت- ملت مدرن در دنیا است وقتی بین ایالت ولز، و يا اسکاتلند، با انگلند مسابقات ورزشی انجام میشود از آن به عنوان مسابقۀ بین المللی یاد میکند. ایرلند شمالی نیز شامل همین قاعده است که هم از نظر جغرافیائی و هم فرهنگی با جزیرۀ بریتانیا فرق دارد. مطمئن باشید آنچه ایران را بر باد خواهد داد، نبود دموکراسی و برابری انساني و اراده واقعاً آزاد مردمان مناطق مختلف آن با گوناگونی های فرهنگی آنها است و لفظ ملیت ها و حتی ملتهای ایران ، آن را تجزیه نخواهد کرد! این آزادي كشي با:»پان فارسیسم» و «خمینیسم»، و نيز «فقر و بینوائی» و «مردسالاری» در حد توحش است که دلبستگی مردمان مناطق محروم و طبقات بشدت محرم، و بقول «سيمين دو بُوار» جنس دوم را به همزیستی انساني با هم دچار خدشه می کند و روح همزیستی آزاد (نه اجباری) را می کُشد. این مسائل با سایر مشکلات، کشور را به پرتگاه نیستی كشانده و میکشاند. در تعریف ظاهری، ما، ملت ایران هستیم در مقابل دیگران، بنا به معیارهائی که برای همۀ ما صادق است، اما سرزمین ایران و لفظ ملت ایران از ما مليت هاي گوناگون،با تاريخ،آداب و اخلاق مختلف، مثل گوشت چرخ کرده، هویتی یگانه و واحدی از نظر فرهنگی نمی تواند بسازد که شرح آن خارج از حوصله این مقال است.

۲­ملت- دولت مدرن، دارای یک تعریف ماهوی و واقعی هم هست: که به نظر من با نهادینه شدن اصل آزادی های قانونی و برابری های انسانی: (هم افراد و هم گروههای دینی- زبانی) که لاجرم همراه با تسامح و مداراست و همواره با ظهور، توسعه و حاکمیت سه طبقۀ سرمایه داری صنعتی همراه است:

– سرمایه داران ِ( بانکی- صنعتی، تجاری و کشاورزی)

– طبقۀ متوسط جدید: استادان، معلمین، اطباء، مدیران، مهندسین، حسابرسان،محضرداران و …

– کارگران صنعتی : امروزه کارگران متخصص الکترونیک، که با فعله و دهقان ابوالقاسم لاهوتی و رنجبر و مستضعف علی شریعتی و جمهوری اسلامی از لحظ كيفي بکلی متفاوت است.

متأسفانه در سابق ما رعیتِ شاه بودیم و از زمان رضاشاه به نوکردولت تغییر نام دادیم. ستون فقرات صنعت و تجارت و درآمد ایران در دست دولت نفتی بوده و هست و تا زمانیکه کنترل فروش نفت از دست دولت»نفت فروش» خارج نشده و در اختیار واقعی ملت (مجلس،دانشگاه و شرکت واقعی نفت) قرار نگیرد خواب دموکراسی در ایران تعبیر نخواهد شد، و دولتِ روزی دِه و راهنما، و ملت محتاج و پيرو آن باقی خواهد ماند. با این توضیح کوتاه،عجیب نیست که ما در ایران هشتادویکسال است که عملاً «پان آریانیسم» و «پان فارسیسم» داشته و داریم . مُزَیَن به گل» پان فارسیسم» بودیم تا بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ به سبزۀ اسلام ایدئولوژیک، یعنی»خمینیسم»:(شیعه سیاسی و مکتبی) هم آراسته شدیم و «همه با هم» در ردیف مجانین و کودکان(صِغار) ولی (فقیه) قرار گرفتیم. لذا نباید انتظار داشت که با گفتار حضرت استاد دوستخواه، با وجود همزیستی و همکاری این دو ایدئولوژی آزادی کُش و برابری ستیز و نفی کنندهْ تسامح و مدارا، بتوانیم به ملتِ مدرن مبدل شویم. به نظر من در تحلیل محتوائی، حکومت حاکم بر کشور ایران را از نظر رشد نهادهای سیاسی، مدنی، اجتماعی و فرهنگی در آن، میتوان چنین خلاصه نمود:

– در زمان رضاشاه و محمدرضاشاه (۱۳۰۴- ۱۳۵۷ ) جز، بَرزَخ (۱۳۳۲-۱۳۲۰) ما «ایل ملت» (پان آریانیسم) و «قوم ملت» (پان فارسیسم ) بودیم و بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷با کم رنگ شدن پان آریانیسم و اوجگیری حاکمیت خمینیسم ( شیعه سیاسی یا پان شیعیسم ) به » قوم ملت » کامل مبدل شدیم ( با مذهب انحصاری و رسمی ِ شیعه، و زبان انحصاری و رسمی ِفارسی ) .

– در دورۀ رضاشاه و محمدرضاشاه و تحت تأثیر اوهام و جعلیات و تاریخ ِ فرمایشی و رسمی، که در کنار تلقین و تبلیغات سیاسی و انحصاری جریان داشت، همگی ما، نژاد والای آریائی خود را «احساس» میکردیم و آخرین شاه ما لقب مبارک » آریامهر» یعنی خورشید نژاد آریائی » را یدک می کشید (بنا به ترجمۀ غربی ها از آن نام) و هم چهاراسبه در جادۀ «پان فارسیسم» با تَوَهُم ایجادِ وحدت ملی می تاختیم، اما در روی دیگر سکه، داستان تراژیک و « پر از اشگ و خون»  از یکسو، همراه با تحقیر و سرکوب پلیسی و امنیتی از سوی دیگر جریان داشت که بقول شما،: » تیره ها و اقوام» غیرفارس دچار آن بوده و هستند! البته خودشان خویشتن را، بقول ما فدرالیست ها، ملیت های ساکن کشور ایران میگویند و «استقلال طلبان» ِآن «تیره»ها، خویشتن را ملت های محکوم در ایران می نامند(که مخالفین آنها راتجزیه طلبانشان مینامند). من ملیت را به معنی: » سا ب- نِی- شن» بکار می برم که در آن: فارس ها در کنار ترک ها، کردها، عرب ها، ترکمن ها، بلوچ ها و … قرار دارند. هرنامی که شما به اقلیت فارس قائل هستید بقیه نیز همان نام را دارند. هیچ قوم و ملتی در این  کشور تافته جدا بافته و بقول تورات » قوم برگزیده» نیست ، هرچند تمام اقوام در دوران ایلی خود، و نیز در مراحل سلطه و قدرتشان، بنابه خصلت عمومی «خود مرکزبینی اقوام»،خویشتن را تافته جدا بافته ای تلقی و احساس می کنند. دامنۀ اين تفكر قومي و ارتجاعي به ( آلمان بالای همۀهیتلر) و حتی اروپا مرکزبینی و نيز اسلام بالای همه است و چیزی بر آن برتری نمی یابد (الاسلام یعلو و لا یعلی علیه) هم کشیده شده بود.شما اجازه ندهيد دوباره جنون «آريائي موهوم بالاي همه است»درميان ايرانيان گل كند

بنا به شهادت تاریخ برخلاف عقل و خرد، همواره جنون و حماقت بشدت مُسری بوده است ، بهرحال شرح ظلم و جنایات سیاسی، انسانی، فرهنگی این دورۀ سیاه هشتاد و یکساله تک زبانی یعنی «پان فارسیسم» را باید از قربانیان آن شنید و نه از خارج گودنشیناني چون شما،بقول صائب:

مَپُرس صحبت مجنون ز سایه پرور شهری     ز من بپرس که با سر به کوه و دشت دویدم

استاد گرامی: می بینید که نباید تنها به قاضی رفت و راضی بازگشت !

تا زبانها، ادیان و عقاید سیاسی و اجتماعی آزاد نشوند و برابری انسانی و فرهنگی در کشور بوجود نیاید ما ملت مدرن نمی شویم،» ایل- ملت«(آريائي) و « قوم – ملت«(پان فارسیسم +خمینیسم: يعني شیعه سیاسی شده یا پان شیعیسم ) باقی میمانیم.

مبارزۀ فرهنگ های محکوم نیز چون برای بدست آوردن آزادی و برابری است،لاجرم حقانیت انسانی پیدا میکند، هرچند رهبران استقلال طلب (گروههای افراطی فرهنگهاي محكوم)، گاهی خود شخص دمكرات و آزادی- خواهی نیستند. آنان اغلب عکس برگردان پان فارسیسم حاکم اند و افراط و تفریط هایشان بیا نگر درجه و ،شدتِ توحش هشتاد و یکسالۀ دیکتاتوری سیاسی- فرهنگی یعنی وجود آپارتاید فرهنگی (زبانی- دینی و عقیدتی ) در کشور بلازدۀ ما ایران است. ما نمی توانیم پروسۀ واقعی و ماهوی ملت مدرن را طی کنیم که مبتنی بر آزادی و برابری فردی و جمعی برای حفظ خود خواستۀ منافع ملی و سراسری است. ما گرفتار توحش ایلی: نژاد و تبار موهوم آریائی هستیم که در حکومت هیتلری بشریت یکبار، آنرا تجربه کرده است. بنابراین اصل ِ»خود ساخته » و بی پایه، عرب را عرب زبان، و ترک (آزربایجانی، قشقائی و ترکمن و افشارهای خراسان و …) را ترک زبان می نامید ! استاد گرامی سوای تقسیم زبان شناسی که بنابر آن زبان » اُ سِت «های کناررود ولگا هم جزو زبان های هند و ایرانی شمرده شده است، شما از لحاظ سیاسی و اجتماعی، زبان های ساکنین کشور ایران امروز را جزو زبانهای ایرانی یعنی زبانهائی که بخشی از ایرانیان صحبت می کنند قبول دارید یا نه؟، در این صورت عربی و ترکی همانقدر جزو زبانهای ایرانی: ( ایرانیان) هستند که آخرین زبان مهمان به کشورمان یعنی زبان فارسی، که بعد از قرن هشتم هجری به زبان گویشی مردم بعضی از شهرها مبدل شده است. زبان شاعران سندی برای گویش مردم عادی محسوب نميشود! چنانکه زنده یاد دکتر ناتل خانلری هم به اين نكته اشاره کرده است (رجوع کنید به زبان شناسی و زبان فارسی صفحه ۱۴۶). شیرین کاری استاد ما آقای دکتر  جلیل دوستخواه در اينجا است که خود را فارسی زبان نمی نامند و نمی شناسانند! تا بدين ترفند همه را تحت نام سرزمینی بنام ایران ، ایرانی کرده و در واقع فارس زبان کنند، و از ننگ عرب زبان و ترک زبان بودن نجات داده از » پل چینو»(صراط) عبورمان دهد و به سپنتا مینوی ِوَعده شدۀ آریایی- شان برساند. خوشا به حال هویت باختگان قدیم و هویت فارسی یافتگان جدید و آینده ! آنها را ميستائيم.

تا زمانیکه دو اصل آزادی فردی و گروهی شهروندان در کنار برابری انسانی و قانونی شان، به بهانه -هائی از قبیل وحدت ملی، با آپارتاید زبانی: ( پان فارسیسم ) و آپارتاید دینی: (خمینیسم ) نفی شده است و ۴۸ میلیون نفر غیرفارس زبان نظیر ده میلیون غیر شیعه مجبورند جهت رسیدن به آزادی و برابری، «غسل تعمیدِ» فارسی، و مذهبی شیعه بیابند، ما نمیتوانیم پروسهْ سیاسی- فرهنگی ملت مدرن را آغاز کنیم افسوس که غسل تعمید برای جنس دوم یعنی بانوان، با خمینیسم يا پان شیعیسم ناممکن است. اينجا شاید غسل«سی شوی«زردشتی کارساز باشد! آقای دکتر جلیل دوستخواه : غایت ایده آل پان فارسیسم ( ادغام شده با تشیع سیاسی شده حاکم ) یعنی سیستمی که خود را با در انحصارگرفتن پول نفت و سایر در آمد های ارزی کشوربازتولید میکند، ایجاد یک «قوم ملت» یک د ست ( بقول کسروی با: یک زبان، یک آئین: مذهب ) منند «سَمَنو»است!  جنگ ارتجاعی» ایل ملت: آریائی – فارسی» با «قوم- ملت: شیعه- فارسی» در واقع «جدال دو توحش« است، و ره به دموکراسی و آزادیهای: قانونی- سیاسی- و فرهنگی (دینی- زبانی ) و برابری انسانی (فردی و گروهی)، در موزائیک (اتنیک) ساکنان کشور ایران نخواهد بُرد. در نهایت ما از چالۀ ملی گرائی قومی (دینی: خمینیسم +زبانی: پان فارسیسم ) به چاه ارتجاعی- تر(ملی گرائی»قومی- ایلی» ، با زبان: پان فارسیسم + نژاد و تبارموهوم آریائی یا پان آریانیسم) سقوط خواهیم کرد.شماما رامثل گاندي به محبت و دوستي دعوت ميكنيد، يا به كينه و نفرت هاي قومي و نژادي

رژیم حاکم، و بخش» باستانگرای» اپوزیسیون محکوم و تبعیدی ( چپ – راست – میانه ، مذهبی- کمونیست و دین- ناباوران و ادیان محکوم و «ملی»- با طیف های مختلفشان …)» بقول جمال زاده «سروته یک کرباس» هستند و «همه باهم » در هدایت ایران به سمت پان فارسیسم تلاش میکنند. در این میان، تنها جریان های طرفدار آزادی زبانی و طرفداران (بقول آقای دکتر براهنی) :«فرهنگ های محکوم«هستند، که صمیمانه از این حق انسانی، دفاع دموکراتیک و یا افراطی میکنند که استقرار دموکراسی در ایران از جمله با تحقق اين خواست گره خورده است. استقلال خواهان در نتیجۀ یأس از «فهم درست» دموکراسی بوسیلۀ تحصیل کردگان و یا باصطلاح «روشنفکران» و رهبران سیاسی جریانهای سراسری فارسی زبان، و نبودِ مهر، و رابطۀ عاطفی، یا عقلانی،ميان آنها با مدعيان «وحدت ملي» ايران، میل به استقلال و جدائی یافته اند. آقای دکتر جلیل دوستخواه: نمی توان با جعل آمار۵۱% در صد فارسی زبان، حقانیتی برای آزادی کُشی اقلیت ۴۹% فرضی بوجود آورد. با یک نگاه ساده به ترکیب جمعیتی کشور(چنانکه نقل شد) ساختگی بودن آن آمار(سي- آي- اِي) كاملاً آشکار ميشود، و یادآور سخن مشهوری است که دروغ معمولی و آمار را از انواع دروغ ذکر می کند. لطفاً از این پس کاری کنید که در نقل آمار دیگران ارقام را معکوس جلوه ندهید، مثلاً در نقل آمار استاد براهنی، جمعیت آزربایجانی ها را بجای( ۳۷/۴ در صد به خطا ۴/۳۷درصد) نوشته بودید لطفاً اعداد را بصورت کلمات بنویسید و یا به اعداد عربی رایج در  ایران تایپ نمائید تا کامپیوتر (رایانه = رای- آنه؟!) در صد جمعیت را به یک دهم تقلیل ندهد. بازی با آزربایجانی ها ،بازی با آذر- بجان ها ست! (راستی در ترجمهْ «كامپيوتر»،به جای » رایانه» بنظرتان «دانش شمار» بهتر نیست)؟

حضرتعالی ضمن اشاره به شاهنامۀ «جهانشمول»!؟ که من بگوشه هائی از «جهانشمولی و اندیشه های انسانی و بلندش» درمورد: تساوی انسانها و ملیت (تیره) های ایرانی غیرفارسی زبان و نیز برابری وآزادی زنان و «نژاده ها» و نژاد پاک آریائی»ایر»،در برابر «بَد نژادان سامی، و دیو زادان ترکِ»: «اَن- ایرانی» اشاره کردم، سخنی نیز از» جلال الدین میرزا» رانده بودید، بی آنکه به سخنان به قول معروف،»صد تا یک غاز» او در » نامۀ خسروان»  وی اشاره ای بفرمائید. بنظر خود جلال الدین میرزا، کتابِ» نامۀ خسروان«،تالی و جلددوم «شاهنامۀ« فردوسی است. از نظر محتوا پُرخطا نرفته، و طلوع شُعوبیۀ جدید آریائی را آنهم از میان خانوادۀ ترک قاجار بشارت می دهد! در واقع انجیل یا (بشارت نامۀ) شعوبیۀ جدید است که ناشناس مانده و باید برای نشر و پخش آن، حضرات شعوبیۀ ما همتی بکنند! امروز در ترکی به این قبیل افراد، ما واژۀ «مانقورت» رابکار می بريم .»مانقورت» کسی است که از هویت مادری- پدری و طبیعی خود بیزارمیشود و بمبارزه با آن و کمک به دشمن آن مفتخراست. «مانقورت مادرش را که قصد رهانیدن ِ اوازبردگی و اعطایآزادی، و احیای هویت و شخصیت واقعیش، به وی راداشته است،می کُشد.»(مانقورت: شخصیت اصلی داستان، چنگیزآیتماتوف نویسندۀ نامدار قیرقیز است). شما هم می دانید که تاریخ همۀ کشورها و ملتها،از جمله ایران کنونی و تاریخی، در همۀ زبان های زنده و خاموشش،»مانقورتهای»زیادی بخود دیده و خواهد دید: «صاحب ابن عباد»ها و نیز «جارالله زَمَخشری»ها، کم نبودند. بعد از انقلاب،جوانی که از جنایتها و قانون شکنی های جمهوری اسلامی کلافه شده بود، در مقابل دوربین تلویزیون فرانسه و بفارسی و فرانسه گفت: «من ننگ دارم که ایرانی هستم».امثال جلال الدین میرزاها را مانند شما، فارسی زبانهای ایران ، ما ترکان آزربایجانی ایران و سایرملیتها (بقول شما تیره ها) ی محکوم در ایران هم، داشته ایم و خواهیم داشت. از رشید یاسمی کُرد، تا پورداوودِ گیلانی ها و امام محمدعلی شوشتری ها (از دیگر تصحح كنندگان نسبتاً خوب گاتها) و کاظم زادۀ ایران شهرها و سید احمد کسروی تبریزی ها و … می دانید که «صاحب ابن عباد»چون قیافه خود را شبیه اعراب نمی یافت از نگاه کردن به آئینه خوداری می کرد!، و «جارالله زَمَخشَری/ با آن احاطه در تألیف»مقدمة الادب» به زبانهای (خوارزمی یعنی زبان مادری مؤلف، فارسی، عربی و ترکی) و نیز تأليف تفسیر زمخشری، / می گفت: «شکر خدا را که مرا با تعصب عربیت سرشته است! «لقب جارالله هم بمعنی همسایۀ خدا است، زیرا در نزدیک کعبه و در مکه مقیم شده بود.

زبان ترکی ما هم مِثل عربی و فارسی و کردی و … بیدی نیست که از این بادها بلرزد، آنها و همۀ کسانی که بخاطر عشق جنون آمیز (وفاقدعقلانیت و در نبود روح انسانیت) به یک فرهنگ (زبان:فارسی + مذهب: شیعه) و نفرت بیمار گونه از فرهنگهای دیگر، دست به توطئه و شرکت در نابودی فرهنگها (ادیان و زبانها)ی دیگر،و از روی طرح و برنامه میزنند،بدون هیچ مجامله ای شایستۀ این ابیات شیخ اجل سعدی هستند:

به آدمی نتواند گفت ماند این حیوان       بجز در اعه و دستار و نقش بیرونش

بگرد در همه اسباب و ملک و دولتِ او       که هیچ چیز نیابی حلال جز خونش

البته من با مصرع آخرسخن سعدی موافق نیستم، زیرا مخالف اعدام، قصاص و آدم کشی هستم. استاد، باکی نیست باید با «مانقورت»ها مبارزه کرد و گذاشت «عِرض ِخود ببَرند و زحمت ما بدارند!».

آقای دکتر جلیل دوستخواه ! من از خواندن نظر حضرتعالی در مورد «سلطان محمود غزنوی» نکته ها آموختم. زهی آفرین براین نمک شناسی! میدانید که او چهارصد شاعر و مداح فارسی گو در دربار خود داشت و نام یکی از مداحان سلطان، بقول خود فردوسی: «ابوالقاسم» بود:

جهاندار محمود با فرّ و ، جود          که او را کند ماه و کیوان، سجود

«ابوالقاسم«، آن شهریار جهان         کزو تازه شد تاج شاهنشهان

«ابوالقاسم«،آن شاهِ با فر و ،دین         خداوند دیهیم و تخت و نگین

جهاندار محمود گیتی گشای خداوند شمشیر و فرهنگ و رای

سلطان محمود آنقدر به شعرا و مداحان خود،زر و سیم بخشیده بود که «بس ای مَلِک،بس ای ملک» شاعران مُقرَبَش بلند شده بود. برای برخورداری از این خوان بیدریغ گسترده، اگر خود سلطان محمود، بعنوان سیاستمداری هوشمند و کشورگشائی نکته سنج و گوهرشناس، بدنبال ابوریحان بیرونی این بزرگترین مغزعلمی عالم اسلام و حکیم ابوعلی سینا فیلسوف نامدار، سفیر به گرگان میفرستاد و آنها را از شاه آنجا طلب میکرد، و آزادۀ معتقدی چون ناصرخسرو که بگفتهْ خود «قیمتی در لفظِ دری را نمی خواست مانند دیگر شاعران، و  از جمله فردوسی بخاطر طمع نفس ضایع کند:

» به نظم اندر آری دروغ و طمع را       دروغ است سرمایه مر کافری را»

با این حال او نیز سَری به دربار سلطان محمود میزد و گویا «مقام مَلک الشعرائی» را رد کرده و راه آزادگی و آوارگی بخاطر عقایدش (شیعه اسماعیلی فاطمی مصر) را پیش میگیرد و «حُجت» جزیرۀ خراسان میشود. اما حکیم ابولقاسم فردوسی «شاهنامۀ» قبلاً سرودۀ خود را برای گرفتن زر و سیم سلطان محمود به او تقدیم میدارد و ضمن ابراز تَسَنُن(تقیه) و تعریف خلفای راشدین در مدح سلطان می گوید:

چو کودک لب از شیر مادر به شُست      به گهواره محمود گوید نُخُست

آن «هجونامۀ» رسوا ، که نشانۀ حقارت و دون- همتی گویندۀ آنست، در صورت اصالت حتی بخشی از آن، مسلماً قسمت مهم آنرا شخص ثالثی که شیعه مذهب و شعوبی مشرب بوده، بعدها سروده است. نیز داستان دروغین نقره دادن و بعد طلا فرستادن سلطان هم بنظر میرسد ساختگی است، که گویا بنا بر آن روایت جعلی، طلاها از یک دروازه وارد می شده و جنازۀ فردوسی را از دروازه دیگر خارج می کردند. در حالیکه امروز روشن شده است که فردوسی پس از گرفتن و یا نگرفتن (هم درهم و هم دینار) برای هر بیت شاهنامه (!) بنابه قراردادی که با سلطان محمود بسته بود (و بعید است که سلطان محمود زیر قول و قرار خود بزند، جاعلان و ناقلین شعوبی » قیاس از دون- همتی خود می گیرند» ) به مازندران رفته و بعدها در غربت خود، احتمالاً بعد از مرگ سلطان محمود «یوسف و زلیخا» را سروده، که در واقع سومین تغییرخط زندگی خود، و پشیمانی از مداحی ها و مزدور شعوبیه شدن شاعر بوده است، که زنده یاد علی اکبر دهخدا بسیار به آن علاقه مند بود و اصالت آن را تصدیق می کرد، اما سیاست و ایدئولوژی «پان فارسیسم و پان آریانیسم» قبلی و فعلی اجازه نداده، این آخرین اندوه نامۀ حکیم توس منتشر شود و خللی بر ارکان پیغمبر- سازی از او، و نیز كتاب مقدس سازي از «شاهنامه» وارد شود! / «شاهنامه» اكنون به کتاب مقدس «دین جدید» شعوبیه کنونی مبدل شده است!/. اگر فرصتی فراهم بود لطفا بر «تأملی در بنیان تاریخ ایران – کتاب دوم- برآمدن اسلام، بخش اول (پلی برگذشته) تألیف آقای ناصر پورپیرار صفحات۲۹۲-۲۲۷(شاهنامۀ فردوسی)رجوع فرمائید، ضرر ندارد ، » کفریاتی» تأمل برانگیز در سرزمین سنت پرستی و «بلاد الخاضعین» و مقلدان است! آيات مقدس هم نيست كه نتوان در آن: «چون و چرا، و چگونه و در چه شرايط» را مطرح ساخت.

در مورد سلطان محمود غزنوي بعرض استاد میرسانم که «لوموند دیپلوماتیک» در سال (۲۰۰۰) میلادی تنها دو شخصیت مؤثر در آسیا را بعنوان آغازگران هزارهْ دوم انتخاب کرد و مقالۀ مفصلی راجع به هر یک نوشت:

اولی حکیم ابوعلی سینای بخارائی و دیگری همان محمود غزنوی (گُماشته در خانۀ تان!) بود.

استاد محترم آقای دکتر دوستخواه! جنایات شیعه کُشی و قرمَطی جوئی سلطان محمود با تمام ابعادش، هرگز به گردِ پاي:ِ مُثله کردن ها، چشم در آوردن ها، گوش بُریدن ها، و زبان از حلق کندن های داریوش بزرگ ما نمی رسد: ( بند: ۱۴و ۱۳ از دِ- بِ یعنی کتیبه بیستون) که پس از آن مجازات وحشیانه، محکوم را بطرز جنایتکارانه ای به چهارمیخشان می کشید: صفحات ۱۵۳- ۱۵۱ –۱۴۵-۵۳ –۵۱ فرمان های شاهنشاهان هخامنشی، تألیف شارپ ترجمه به فارسی رجوع فرمائید، که در جشنهای۲۵۰۰ سالهْ شاهنشاهی، از طرف شورای مرکزی جشنها ترجمه و چاپ شده است که به نمونه ای از آن اشاره می شود:

» بند ۱۳ صفحهْ ۵۱ فرَوَرتیش گرفته شده بسوی من آورده شد.من هم بینی، هم گوش، هم زبان (او) را بریدم. و یک چشم او را از حَدَقه در آوردم:(کندم). بسته دم در کاخ من نگاه داشته شد. همه او را دیدند. پس از آن او را در همدان دار زدم:(بر نیزه نشاندم). و مردانی که یاران برجستۀ (او) بودند. آنها را در همدان در درون دژ آویزان کردم (دار زدم) «.مشابه همین مُثله کردن را برای «چی ثرَتَخَم » نامی از «سگارتی»ها در بند ۱۴ صفحۀ ۵۳ تکرار میکند. در این تفاخر به بریدن اعضاء بدن مخالفان سیاسی، بنظر من، داریوش»بزرگِ» (۵۲۲-۴۸۶ ق.م.)، آریائی ِما، پا ، درست جای پای «سَلمانَصَرسوم» پادشاه آشور (۸۵۸-۸۲۴ ق.م.) سامی، گذاشته است. غرض این نیست که داریوش آریائی ما، مُقلِدِ آن پادشاه سامی است و ابتکاری در جنایت ندارد!، اما «فضل ِمُتقدم» را نباید انکار نمود: «سَلمانصرسوم» پسرخَلفِ «آسورنَصیرپال» میگوید: من بریدم » بازوان، یا دستها، بینی، گوش ها و تمام اعضاء برجستۀ سربازان زنده را. چشمان سربازان دیگر را در آوردم. تلی از اعضاء آنها ساختم از ۶۵۰۰ جنگجو. سربازان باقی مانده را در صحرا رها ساختم» به نظر میرسد البته حد جنایتکاری داریوش بزرگ ما از سَلمانصرسوم آنها، حداقل در «زبان بریدن» (راستی چگونه؟) و به چهارمیخ کشیدن: (دارزدن به سبک خاص داریوش: روی نیزه نشاندن و به چهارمیخ کشیدن)، بالاتر رفته است(در ترجمۀ فارسی » نارمن شارپ » ، صفحۀ ۵۱ دارزدم ) آمده ولی «ای.م.آُرانسکی» در ( فقه اللغۀ ایرانی صفحۀ ۱۰۸ انتشارات پیام ۱۳۸۵) بدرستی» او را بر نیزه نشاندم» ترجمه کرده است، زیرا در موقع تألیف،گرفتار محظورات جشنهای دو هزار و پانصد سالۀ شاهنشاهی نبوده است! و این هر دو در مقابل خشایارشا خیلی از قافلۀ جنایت و کشتار و بی مُرُوَتی عقب مانده اند. به پیروی از پدرش داریوش /که اهالي طرابلس را در لبنان، بنوشتۀ افلاتون (درکتاب قوانین) کاملاً قتل عام و نابودکرد/، خشایارشا نیز که نشان از چنان پدری داشت، شهر فرهنگی- تجارتی: (آتن)، و عروس شهرهای دنیای باستان یعنی (بابل) را قتل عام کرده و سپس آتش زد! این دو آدمکشی وحشیانه، قطره ای از دریا است، بهترین راه برای «خشایارشا- شناسی»  واقعۀ زیر است: خشایارشا این پادشاه «جمشید نشان» به زن برادرش در غیبت برادری که به مأموریت نظامی اش فرستاده بود تجاوز می کند. بخاطر گلایۀ جزئی برادرش از این عمل خلاف مُروت و اخلاق، خشایارشا، این شلاق زننده بر دریا ! جهت رام کردن طوفان آن (که بیانگر سطح شعورش می باشد!)، تمام خانواده برادر را همراه خودش به قتل میرساند! که قدما در شأن چنين اعمال و كرداري گفته اند:  «چنین کنند بزرگان ، چو کرد باید کار»!

استاد گرامی! خلاصه این که اگر هندی ها از سلطان محمود غزنوی شاکی باشند کاملاً حق دارند. اما تنها فارسی پرستان (پان فارسیست ها) و پان آریانیستهای ما در ایران و افغانستان و تاجیکستان حق ندارند نمک خورده نمک دان شکنند، زیرا تاریخ ادبیات زبان فارسی نظیر دربار «یمین الدوله سلطان محمود غزنوی» را هرگز بخود ندیده و نخواهد دید. آیا براستی «شعر» فردوسی شعر است و هر بیتش به یک درهم (سکۀ نقره) یا یک دینار (معادل یک اشرفی یا سکۀ طلا) می ارزد؟. در نقد ادبی، بین این سی هزار بیتِ (یا با الحاقات آن شصت هزار بیتِ) شاهنامه، براستی پانصد بیت شعر در معنی ادبی آن که بتوان آنرا «شعر» خواند وجود ندارد. آنها «نظم» اند و «شعر» نیستند. درمقایسه با قلۀ های شعر کلاسیک فارسی چون نظامی، مولانا (دیوان کبیر شمس تبریز) و حافظ ، کاملاً آشکار است که: هرچند به قول معروف خود فردوسی شاعری «بالفطره» بوده است، اما وقتی همچون مترجمی، یک سری داستانهای اسطوره ای و نيمه تاريخي را از روی ترجمهْ «خدای نامک» به شعر ترجمه می کند (كه خود آنرا :نامهْ خسروان :شاهنامه مينامد) طبیعتاٌ نمی تواند در معنی واقعی شاعر باشد. چنانکه مولانا نیز در مثنوی خود نمی توانست مانند غزلیات شمس، نبوغ شعری خود را بروز دهد، و هم از اینرو، بعضی ها در دفاع از شخص فردوسی در مقابل سخنان غیر قابل دفاع در شاهنامه، می گويند که :»سرودن شاهنامه پیشه ی فردوسی بوده است نه اندیشه او». اما نه این دفاع و نه آن توجیهات و تفسیرهای حضرتعالی و دیگران نمیتواند این واقعیت را بپوشاند که:

اولاً: شعر عروضی را اعراب سیصد سال قبل از ظهور اسلام به سبب غنای لغوی و انکشاف ادبی، ابداع و ایجاد کردند و میدانیم در عالم بشریت تنها همان اعرابِ (بقول نادرست مسلمین) عصر جاهلیت بودند، که توانستند از مرز شعر هجائی به قلمرو شعر عَروض (با وزن و قافیه، توأم باروح شعری)برسند. اصطلاح نادرست عصرجاهلیت را، اسلام برای سیاه جلوه دادن فرهنگ پیش از خود، جهت سفید ترجلوه نمودن خویش جعل و شایع کرده و اعتبارعلمی ندارد). شرط عبورازمرزشعرهجائی به قلمروشعرعروضی،غنای لغات و واژه ها، و همچنين آشنائی در حد تسلط به ریزه کاریهای زبان از یکسو، و ابزارلازم توأم با آگاهی برای فهم و رعایت وزن و قافیه از سوی دیگراست! نَحونسبتاً پیشرفته نيزلازم است، زيرادرمبحث»مُعَرَب و مَبني» چون در كلمات عربي»حركهْ (-َ-ِ-ُ )»حرف آخرآنها در كلام بنا به كاري كه انجام ميدهند تغيير پذيراست، لذا براي دانستن «حركه»هاي آخركلمات، دانستن علم نحودرعربي ضروري است، كه كارساده اي هم نميباشد. اشعاربشریت از شعرهای سومری تا چینی، هندی(ریگ و دا) و نيز گا ت- های منسوب به زرتشت، تا برسد به اشعاربابلی، مصری، یونانی، یهودی و رومی و ترکی(اورخون، اویغور، بیاتی ها، و ..) همه و همه، در شعرهجائی سروده است و لی، همان عرب هائی که استاد پورداوود همواره جهت تحقیرو اهانت، «تازی» یعنی سگ- شان می نامد، شعرعروضی را به بشریت و دنیای ادب از جمله ادب فارسی و ترکی و اردو،و.. عرضه نمودند و «شعر» را خودِاعراب تعریف کردند و آنرا به سبب انتقال احساس از «نظم» که همان وزن و قافیهْ «شعر» را دارد ولی فاقد روح شعری است جدا کردند. از همان فرهنگ غنی عرب، که هم سازندۀ لغات غنی و دقیق بکار رفته در قران بود (و قران از نظر علمی با چهار هزار فعل، محصول فرهنگ عصر خویش و ماقبل آن است، که به ناروا، مسلمین عصر جاهلیت-اش می نامند)، و هم در پیش از اسلام، ابداع کنندۀ «شعر» عروضی و اوزان قابل گسترش آن است، استاد گرامي، در قرن چهارم هجری است که شعر عروضی فارسی، و به تقلید از عربی پا به عرصهْ هستي می گذارد. ولی دوبیتی های آن: (فائز دشتستانی) هنوز هجائی است. ادبیات عرب، اساساً «رجز» را جزو شعر به حساب نمی آورد!. از اینرو و با این مقیاس، از شاهنامه بقول معروف «علی» یا «ابوالقاسم» می ماند و دیوان «یوسف و زلیخا»ی او، و معدودی تک بیت ها در شاهنامه! مثلا : بزد تیر بر چشم اسفندیار—- جهان تیره شد پیش آن نامدار شعر نیست «نظم» است، اما تنها مصرع اول بیت بعدی، با همان مقیاس عرب از شعر، روح شعری دارد:

خم آورد بالای سرو سهی         از او دور شد دانش و فرهی

مصرع آخر هم فاقد روح شعری بوده و «نظم» است. دوران کلاسیک شعر فارسی را هم بنا بر همان مقیاس عرب از » شعر» و «نظم»، میتوان تعریف و طبقه بندی کرد. البته تعریف مُدرن ، اروپائي و جدید شعر، با آنچه در دوران سنتی وجود داشت فرق دارد، اما در هر حال این تعریف ارسطو در کتاب » فن شعر» همواره اصالت خود را حفظ کرده است که: قبض و بسطی ، یا احساس شادی و غمی که در حین سرودن شعر، در شاعر وجود داشته، بایستی مشابه آن در خوانده ایجاد شود، و گرنه سروده نظم است و نه شعر (صرفنظر از محتوا و صنایع قالبی و لفظی). معیارهای ما از نظر سنجش محتوای شعر میتواند: از انسانی بودن شروع و بعد به ملی و قومی و دینی و زبانی و عارفانه و عاشقانه و ..بودن برسد نه برعکس. پیام فردوسی در شاهنامه در کلیت ضد انسانی، و برای حفظ منافع ایرانیان کنونی مضر، و جهت تقویت روح همزیستی و برابری، نِفاق- افکن، و برای نصف بشریت یعنی بانوان، ضد زن، مردسالارانه، تحقیرکننده، و برای مردان آزادیخواه امروز هم، شرم آور است! بعلاوه چون شعرعروضی با ساختار زبان عربی سازگار است و در شاهنامه (برخلاف ادعای پان فارسیست ها) به سبب بکار بردن واژه های عربی،به تعداد اندک، از لحاظ  قالب و شکل شعری، لطفِ اشعار یا نظمها بسيار پائین آمده و از کلام فاخر خاقانی و اندیشمندانۀ ناصرخسرو، و تصویرسازیهای نظامی و بارش طوفانی کلمات در غزلهای مولانا در دیوان کبیر «ِشمس تبریزی» و موسیقی کلمات و اشارات حافظ ، و حد سخندانی سعدی و عمق و لطف صائب و .. خبری نیست! لذا انصاف باید داد که این نظم های فردوسی حتی در مقایسه با قصائد» بهاریۀ فرخی سیستانی»ِ مقیم دربار سلطان محمود، نه به یک» دینارودِرهم» که بقول عُبید زاکانی به یک» فلوس» و «آقچه»هم نمی ارزید. مگر آن که خواست فردوسی پرستان را گردن نهاده و به چشم و مغز خود اعتماد نکنیم و گوش بفرمان از ما بهتران داریم یعنی باب مقایسه را ببندیم که بقول آخوندهای طالب تقلید و ضد تفکر: اولین کسی که قیاس و مقایسه کرد شیطان بود! شعرو شعور، و شاعر و مَشاعر و.. عربی بوده و همگي از یک ریشه اند!

استاد گرامی ، دین یا آئین جدید»پان فارسیسم»، آخوندها و مقدسات خاص خود را دارد،خيلي خيلي مواظب باشید كه رندان، از شما در ضدیت با «آخوندهای شیعه»،» آخوند، یا امام، يا مرشد ِ پان فارسیست» ها نسازند! بنظر ميرسد: آنزمان كه گمان ميكنيم ديگران را خريده و با فريفته ايم،خود را فروخته و فريب خورده ايم.همهْ عوام فريبان،خود فريفتگان، و فريب خوردگان عوام اند. امید وارم این «جسارت» من و امثال من، در گشودن باب نقد علمی و عقلانی محتواي شاهنامه بجای تعریف و توصیف و حتی (مثل مؤمنین) توجیه و تفسیر آخوند وار از آن اشعار، راه را بر بُت سازی (ازشاهنامه) و پیغمبر تراشی ِمشتی مدعیان دین ارتجاعی جدید در داخل و خارج کشور از فردوسی ببندد. بعد از عبيدزاكاني، زنده یاد احمد شاملو از پیشکسوتان نقد احساساتی و به اصطلاح «طبقاتي» این راه بود. دفاع از حقيقت و افشاء دروغ و شياديها ،عين شرافت و شجاعت است.

من نه موافق و نه مخالف کوروش و داریوش، و یا زردشت و فردوسی و ..بوده و هستم. بیان حقایق برای اندیشیدن زندگان است، و نه جهت مخالفت با مردگانی که به قول خیام، اکنون » با هفت هزار سالگان سربه سر«می باشند.( مرده پرستی، نظیر ضدیت با مردگان از عقل سلیم و سلامت نفس بدور است!). واقعیت اینست که از دورۀ رضاشاه، باسوءاستفاده از دین- خوئی ملت ایران ، دین و یا ایده ئولوژی ضد انسانی جدیدی، بنام جعلی «ِناسیونالیسم ایرانی» ساخته و بخورد ما داده اند و میدهند که: پیغمبر- آن، چنان که اشاره شد: نمادِ پندار نیک آریائی یعنی  «اشوزردشت» می باشد. کوروش کبیر» نمادِ کردار نیک و باستانگرائی آریائی است (اخیراٌ از طرف دیوانگان یا مؤمنان کوروش- که تالی «دیوانگان حسین» در ایران هستند- اطلاعیه ای تحت عنوان» بنام آهورا و کوروش کبیر» صادر کرده اند ضمیمۀ شمارۀ یک دیده شود)، و » فردوسی» توسی هم نمادِ گفتارنیک آریائی محسوب می شود (دربرابر گفتار بد سامی و ترک و ..) چنانکه در مقاله ای در روزگار نو (صفحۀ ۷۴ – ۷۸، شمارۀ ۲۲۷، اردیبهشت ۱۳۷۹) نشان داده ام، عمرکشف واژۀ تجریدی «نیک»به «ایده یا مُثل» افلاتون و «کلیات» ارسطو میرسد. اما «نیکی» را بشریت حداقل از سومریان میشناسد.هیچ پیغمبری از جمله زردشت نمیتواند مفهوم مُجَرَدِ نیک افلاتونی و کلیات ارسطوئی(کبری در قیاس) را دریابد و مطرح کند. از نظر متون زردشتی از جمله در «زامیاد یَشت» کردۀ ۱۲، بخش۷۹ و ۸۴ و نیز «آبان یشت» سورۀ ۲۴، آیۀ۱۰۴-۱۰۵معنی نیکی مترادفِ: «مطابق دستور و شیوۀ دین«است: (فری که از آن زرتشت بود/ که بشیوۀ دین اندیشید/که بشیوۀ دین سخن گفت/که بشیوۀ دین رفتار کرد). لذا از نظر زردشت و زردشتیان مؤمن: » پندار نیک یعنی پندار مطابق دستور دین و کردار نیک یعنی کردار مطابق دستور دین،گفتارنیک یعنی گفتارمطابق دستور دین است ،یعنی اُرتُدُکسیسم خالص و ارتجاع کامل. میترائیسم،مسیحیت،مانویت و اسلام و حتی بهائیت(درقرن۱۹) که همگی بعد از افلاتون و ارسطو آمدند، نیک را بمعنی مطابق دستور دین که مترادف ثواب و واجبات دینی تلقی كردند، و بد را برابر گناه و ناثواب یعنی مغایر دستور دین تلقی کرده و میکنند، و مگر انتظاری بغیر از این میبایستی از ادیان از جمله دین زرتشتی داشته باشیم.

چنانكه اشاره شد:امروز پان فارسیسم از صورت ایدئولوژی یکه تاز، بصورت مذهبی در آمده که کتاب مقدسش»شاهنامه» و پیغمبرش فردوسی است و کسی را حق چون و چرا و اما و اگر دربارۀ آن نیست و مفسرین و مدافعین (بگوئیم آخوندهایش) در دفاع از آن «مطلق ِخود ساخته»، هر چه لازم باشد از قوطی مارگیری خود بیرون می آورند، چرا که همواره و در هر نوعش: «تفسیر دام تزویراست» زماني که وسیلۀ تعبیر عقاید گذشتگان، با معیارهای امروزی می شود. استاد گرامی در دربار سلطان محمود تنها فارسی وجود نداشت. آنجا زبان عربی نیز که پدرخواندۀ زبان فارسی- دری- تاجیکی ِکنونی ایست،حضور داشت، چنانکه زبان ِلشگر و خود سلطان محمود و مسعود و اریستو- کراسی و اشرافیت نظامی حاکمشان، تنها ترکی بود. در تاریخ بیهقی مرتب از آمدن «سوباشی» (به ترکی شرقی بمعنی سرلشگر و یا فرمانده کل قشون است) و گفتگو به زبان ترکی سخن رفته است. تا قرن بیستم (که ملی گرائی مدرن سرمایه داری- صنعتی غربی، بسبب عقب ماندگی اقتصادی- اجتماعی جوامع شرقی، بصورت ملی گرائی های:/قومی: (زبانی- دینی) و یا ایلی: (نژادی- تباری)/ در آمد، راستش چنین معارضه ای آنهم در این حد بیمارگونه و از روی برنامه، میان عربی، فارسی و ترکی وجود نداشت، یک تقسیم کار اجتماعی بود که از قرن چهارم و پنجم هجری تا چهاردهم هجری (انقراض قاجاریه در ۱۳۰۴ هجری شمسی) بمدت ده قرن دوام داشت که نشانۀ خِرد سُنتی در تقسیم کار جامعه بود، بدین قرار که:

– عربی: زبان شعر، دین، و سپس علم، فلسفه، کلام، عرفان و تجارت بود.

– فارسی: زبان شعر، دیوان و دولت، و سپس کلام ، عرفان و اندکی  فلسفه و علم بود.

– ترکی: زبان شعر، شاه و قشون، اشرافیت، و سپس کلام عرفان و اندکی فلسفه و علم بود.

که یاد آور همزیستی این سه گروه زبانی در کتیبه بیستون داریوش اول است:

– ایلامی: مثل زبان ترکی، زبان پیوندی است و زبان دیوان و ادارۀ هخامنشی بود.

– بابلی: مثل عربی زبان قالبی (سامی) است و زبان بین المللی، تجارت بود.

– پارسی باستان: مثل فارسي زباني تحليلي است،و زبان شاه و قشون و قوم حاکم بود.

امروز نیز در سیستم فدرال مدرن بایستی:

۱- هر زبانی که در  ایران مردمانی صحبت میکنند بتوانند فرزندانشان به آن زبان تحصیل کنند تا به این «نسل کُشی خاموش» و «توحش عریان» یعنی «پان فارسیسم» و تحصیل اجباری به یک زبان (فارسی) و ممنوع کردن آموزش سایر زبان ها پایان دهیم.

۲- فارسی به عنوان زبان مشترک و ( نه زبان انحصاری، حاکم و قاتل) وجود داشته باشد، البته با تأیید دمکراتیک و ادواری ملت ها(تیره)ی ایران .

۳- دروس علمی (ریاضیات،علوم دقیقه، علوم انسانی) به زبان انگلیسی تدریس شود تا بتوانیم به این کاروان پُرشتاب (که در هر پنج سال دانش بشر در زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه دو برابر میشود) نزدیک شده و با آن همراه شویم.

متأسفانه حضرتعالی نیز از ترکی(آزربایجانی) و زبان و ادبیات آن مثل اکثر هموطنان فارسی زبان ( و حتی خود ترکان از خود بیگانه شده بوسیلۀ سیستم پان فارسیسم حاکم)، چیزی نمی دانید ،از انکشاف (علمی- فلسفی)زبان برادر ترکی آزربایجانی، در ترکیه بی خبرید. سه زبان ترکمنی، ترکی آزربایجانی و ترکی ترکیه از ریشۀ «ترکی اُغوز» برخاسته اند و ترکی ترکیه هم از ترکی آزربایجانی ما مُنشعب شده است (نگاه کنید به : بؤیوک تورک لوغَتی=/لُغتي/- کاظم قدری- جلد اول، مقدمه-۱۹۲۳).

سخن بسبب عظمت ابعادِ جنایت فرهنگ کُشی موجود در ایران ،که تبهکارانه به سکوت برگزار میشود، متأسفانه به درازا کشید و من از شما و خوانندگان محترم عذر می خواهم، مطلبی نیز می در مورد آذری ( به قول شما «زبان کهن همۀ مردم آزربایجان در فروسوی و فراسوی ارس که از زبان های ایرانی بشمارمی آید و تا پیش از کوچ تیره های ترک به این منطقه و همگانی شدن زبان ترکی در سرتاسر این ناحیه، کاربرد گسترده و همگانی داشت» نوشته بودید، و بعد در جواب آقائی به نام آیدین تبریزی … که این حرف خندستانی (؟!) را مطرح کرده بود که : «زبان فارسی استقلال ندارد و شاخه ای از زبان عربی است» من (دکتر  جلیل دوستخواه) پاسخ این ژاژخائی را در همان تارنما دادم».

دست مریزاد استاد محترم، داریم «ادب» آریائی میاموزیم! ولی به عرض عالی می رساند که:

به قول نادرست سیداحمد کسروی تبریزی: مسلماً «زبان باستان آزربایگان»، آذری نیست. ایشان در این مورد » تجاهل العارف» فرموده و آگاهانه بنا به نوشتۀ خود: «تمدن بومیان دیرین» را نادیده گرفته اند، و زبان میانه آزربایجان (از نظر زمان تاریخی) را،که خود مدعی ِکشف آن شده است، آگاهانه و از روی ناراستی، زبان «باستان» آزربایگان می نامید. آزربایجان پیش از آمدن و عبور اقوام گله دار ماد (۸۳۶ق. م) و پارس (۸۴۳ ق. م) از آن، به درون فلات ایران ، بنابه شواهد و اسناد تاریخی دارای تمدنها و زبانهای باستانی بوده است! ایلات چهارگانۀ ماد، از آزربایجان تحت سلطۀ همان «سَلمانَصَرِسوم» پادشاه آشور،بسَمت ِاستان همدان: (ماد: به سومری و آسوری مادای و آمادای یعنی سرزمین میانه و تلویحاٌ متمدن است) و ایلات دهگانه ای که پارس نامیده شدند به سوی استانهای چهارمحال بختیاری و فارس کنونی آمدند. (پارسوا به آسوری یعنی سرزمین کناره و تلویحاٌ حاشیه نشین و دور از تمدن). در ظفرنامه های پادشاهان آشور از » پارسوا»- های متعدد که در مرزهای امپراتوری بوده نام برده شده، و مشهورترینشان در غرب دریاچۀ اورمیه و بین اورارتو و آشور قرارداشته است (گریشمن صفحۀ ۹۲ و شکل ۲۰) در ضمن نام یکی از ایالات»ایلام» هم «پارسوماش«بود: که بنظر»گریشمن( کتابِ ایران از آغاز تا اسلام انتشارات علمی و فرهنگی ۱۳۷۲، صفحۀ۱۲۸و۱۲۴ و شکل ۲۰) در حدود مسجد سلیمان کنونی قرارداشته است (مگر سلیمان نبی، مسلمان بود و مسجد داشت؟!)، پارسه نام ایالت دیگر «ایلامی» است که منطبق با استان فارس کنونی است(همان ص ۱۲۵). بنا به تحقیق زبانشناسانۀ دیگر، واژۀ «پارسه با پَرسه «هنوز در کردی و فارسی، در ترکیب َپرسِه زدن و پرسه زننده باقی مانده و معنی بی خانمان و بی اصل و نسب و مهاجم را افاده می کند همچنانکه با پارس(پاس) دادن بمعنی نگهبانی و پارس کردن(سگ نگهبان)، در همان مفهوم بی ارتباط ندانسته اند. از زبان مادها (که هیچ نوشته ای در دست نیست!) و جز خیال پردازی جاعلین، مطلبی، قابل ارائه نمی باشد (بهترین تألیف همان تاریخ ماد دیاکنوف است) و از زبان هخامنشیان (پارسی باستان) نیز ، تنها ۸۰۰ کلمه باقی مانده است که منبع کافی و دقیقی برای قضاوت علمی محسوب نمی شود (در زبان چوپانان ۱۵۰۰کلمه موجود است!). نیز به قول اُرانسکی (صفحۀ ۹۹): » بدیهی است که خط میخی هجائی نمی توانست صداهای زبان پارسی باستانی را دقیقاً ادا کند و بدین سبب قرائت متن میخی همواره تا حدی مشروط به قیدوشرط است«.البته اُرانسکی وسط دعوا نرخ طی میکند و زبان پارسی باستان را (که تنها از طرف مستشرقین اسم گذاری شده است)، زبان پارسی باستانی نامگذاری می کند تا قدمی فراتر نهاده و شجره نامۀ جعلی برای زبان فارسی کنونی،درست کند! و برای فارسی ِدَری- تاجیکی، پدر بزرگ : (پارسی باستانی) و پدر:(پارسی میانه: پهلوی و پرسیک)جعل کرده و جا بیاندازد! در حالی که این سه زبان تحلیلی(آنالیتیک)، از يكسو بسبب اختلاف مکانی / زبان پارسی باستان در جنوب ایران ، پارسی میانه در تركمنستان و شمال خراسان و بعد در گرگان و سپس در دامغان، و فارسی-ِ تاجیکی- دری یا درباری، در تاجیکستان و بلخ و شرق افغانستان وجود داشت./ و از سوي ديگر بعلت گسست تاریخی، آن سه زبان نمی توانند از هم ناشی و مُنشعب شده باشند. نزدیکی تک به تک این سه زبان: (پارسي باستان، پارسي ميانه و فارسي دري)، و نيز زبان اوستائی (گات ها و یسنای هفت- وند)، با زبان سانسکریت: (ودا- ها)، گاه بیش از قرابت آنها با همدیگر است. زبان سانسکریت و اوستائي از نظر مكاني با فارسي دري همسايه اند ولي دوهزار سال فاصله و بُعدِ زماني در بين است. با اين توضيحات تنها راه حل «معقول» مبتني بر بستر اين نوع ناسيوناليسم ايراني غيرمعقول، آن است كه خود زبان «سانسكريت را مثل زنده ياد دكترناتل خانلري (دستور زبان فارسي، انتشارات بابك، ۳۵ ۲۵ =۱۳۵۵ صفحهْ۲۷۸)، جزو زبانهاي «هندوايراني» بناميم! ايشان بلافاصله،درصفحهْ بعد،بدرستي در مورد زبان اوستائي: (زبان گاثاها) كه لهجه اي از همان زبان سانسكريت»ريگ- ودا»، قبل از ورود سُرايندگانشان به سر- زمين هند است، مينويسند: «اگرچه زبان اوستائي ظاهرا از سلسلهْ زبانهائي كه بفارسي امروز منتهي شده بركنار است ولي از زبانهاي قديم ايراني است؟.. (در مورد ارزش همهْ اين مصادره به مطلوب ها و پندارها علاوه بر دلايل مكاني و زماني ذكر شده در بالا، در ضمن نگاه كنيد به: «جلال الدين آشتياني،زرتشت، صفحات:، ۸۵-۸۴،۹۳،۳۹،)». خلاصه آن که ماد و پارس هیچکدام ربطی به آزربایجان ندارد (گریشمن، ص ۸۷ و ۹۸) و تاریخ، از مهاجرت آترو- پاتها در عصر هخامنشی نیز بی خبر است. از وجود آنها بنا به مشهور، در آمدن اسکندر خبر می دهد که آغاز عصر میانه است (بنظر من از الواح ایلامی خزانۀ تخت جمشید تلویحاً وجود قوم «آتروپات» احساس میشود بی آنکه مکان زیست آنها مشخص گردد) لذا آنچه از زبان ها و یا درست تر بگوئیم لهجه های موجود در دهات، شهر- روستاها یا شهرهای آزربایجان سراغ داریم نه یک زبان واحد سراسری فراسو و فروسوی ارس که تنها در فروسوی ارس، طیفی از گویش-های گوناگون است که گاه همدیگر را نمی فهمیدند(مُقدَسی در «اَحسَن التقاسیم» صفحۀ ۳۷۵ میگوید: تنها در اطراف اردبیل هفتاد زبان یا لهجه رایج بوده است). کافیست این آثار را که بنام» گنجینۀ آذری قدیم» تصور یا قلمداد می شود، باهم مقایسه کنیم. نظر استاد جلیل دوستخواه را به مقدمۀ استاد احسان یارشاطر بر کتاب آذری کسروی جلب می کنم که می نویسد: صفحه۱۹:» رساله روحی انارجانی…ارتباطی به زبان آذری ندارد بلکه چنانکه هینیگ با نظر صائب خود دریافت : (هینینگ: زبان باستانی آزربایجان» ۱۷۶حاشیۀ ۵ مراجع) بزبان عامیانه فارسی است و حاکی از شیوع فارسی در تبریز! (مقدم برترکی) در قرن یازدهم است». افزودۀ استاد یارشاطر بر نوشتۀ استادش هینیگ براستی حیرت انگیز است: اولاً زبان شاعران و شاعری،و كاتبان و كتابت، معمولاً زبان مردم محل و اغلب خود شاعر و كاتب نیست: اشعار فارسی قطران در تبریز و امیر خسرو دهلوی در دهلی و مولانا در قونیه و سعدی و حافظ در شیراز (ناتل خانلری، زبانشناسی و زبان فارسی:صفحۀ۱۴۶) و عُبید در «زاکان»، دلیل رواج فارسی و مردمی و توده گیر شدن آن در آن شهرها و ایالات نیست. در مورد اشعار عامیانه، شق اول صادق است مگر منطق و عقل به، خلاف آن حکم کند. ثانیاً مهاجرت انبوه ترکان به آزربایجان و آنادولی، به جهانگشائی سلجوقی در قرن پنجم هجری برمیگردد، که پانصدسال(عمرکشف امریکا) بر رسالۀ مجهول الهویۀ  «انارجانی» تقدم دارد. ثالثاٌ از بان فارسی، زبان گویش مردم ایران (جز شرق خراسان قدیم: تاجیکستان و بلخ) تا قرن نهم هجری نبوده است. زبان فارسی، زبان مهاجر دیوانی یعنی زبان کاتبان و دبیران، و شاعران و صوفیان بوده، و نه مردمان اصلی ایران کنونی. حال این زبان مهاجر از تاجیکستان و بلخ و بعد سمرقند و بخارا، چگونه در قرن یازدهم مبدل به زبان عامیانۀ مردم آزربایجان و تبریز شده، و بعد همانند اشباح، این زبان عامیانۀ و عمومي (ونه شاعرانه) ناپدید شده است، سؤالی است که جواب علمی و منطقی آن برای من معلوم نیست.

صفحه۲۷: در دوبیتی ها: یک کلمهْ مؤنث است. (یعنی مثل فارسی و ترکی خنثی نیست).

صفحه۲۸: در مورد زبان دوبیتی های شیخ صفی، باید گفت که گرچه عین هیچیک از گویشهای بازماندهْ

آذری نیست، شباهت آن بیشتر به تاتی کلاسورو،..درشمال غربی…و تاتی ِخلخال در جنوب..است. (راستی آذری بودن و نامیدن این دوبیتی های تاتی ، چه معنائی دارد)!؟

صفحه۲۹: همچنین پیداست که با وجود نزدیکی پارتی و زبان آذری و تعلق آن به شعبۀ واحدی از زبانهای  ایرانی این دو زبان تفاوت های محسوسی دارند.

صفحه۲۹: از زبان آذری ……. در مغرب آزربایجان اثر صریحی در دست نیست.

صفحه۲۹: در بازسازی زبان مادی باستان (؟!) که تاکنون بیشتر بر اساس آثار این زبان در کتیبه های هخامنشی صورت گرفته است،اکنون میتوان بازماندۀ گویش های آذری در آزربایجان و طالش را نیز ملحوظ داشت. استاد گرامي: داريم بي سروصدا، بعلت تنگي قافيه،تالشي را «آذري» ميكنيم، يا برعكس! مبارك است اين جعل و ابداع زبان مادي بر عالمان زبان ساز ما.

این هم قابل توجه است که برای اقوامی خاموش شده و ناشناس و گاه موهوم، زبانی را با خیال و جعل بازسازی میکنیم! و زبانهای زنده(ترکی) را با طرح و برنامه نابود میسازیم. «روشنفکران» کشور گل و بلبل شاهدِ فرهنگ کُشی خاموش و بی سروصدای این جنایت آشکار و آپارتاید فرهنگی عریان بوده و هستند! احیای زبان آذری برای نابودی زبان ترکی، صد البته بخاطر زبان فارسی است و گرنه کسی از این آقایان برای زبان آذری قدیم «تره هم خُرد» نمی کند! هم اکنون به پیروی از میراث شوم زمان محمدرضاشاه در دانشکده ادبیات تبریز، زبان پهلوی تدریس میشود! در کنار زبانهای انگلیسی ، فرانسه، عربی و صد البته فارسی، اما زبان ترکی آزربایجانی لابُد بعنوان زبان غیر ایرانی و لذا بیگانه و در نتیجه تحمیلی! ممنوع است! استاد گرامی آیا زبان مادری را میشود تحمیلی خواند؟! (بعبارت اوستائی: « فهم و شعور مدعیانش را می ستائیم!»– این هم دعای «اَشَم و هو»ی ما ملیتها یا تیره های ممنوع الزبان در ایران آریائی است). من شخصاً، زبانی را که مادرم به من تحمیل کرده، و در آن آیه های عشق و محبت زمزمه شده است، آن زبان را به هر زبانی که شما و امثا ل شما، بعنوان وکیل غی رموکل و قیم ِسر- خود، مدعی ایرانی و خودی بودن آن زبان برای من و امثال من هستید، ترجیح میدهم! می خواستم نظر استاد را نه بعنوان طرفدار سابق ِ»حق تعیین سرنوشت ملل تا سرحد جدائی»، بلکه بعنوان یک انسان در مورد این فرهنگ کُشی عریان سابق و لاحق جویا شوم؟ زبان خانهْ انديشه ،و انديشه تصوير واقعيت هاي معني- دار است و اگر «مي انديشم پس هستم» درست باشد، بنابراين: زبان،خانهْ هستن و هستي است، بقول آنسن: ولي زبان مادري، نه تنها بيانگر انديشه بلكه حاكي از عاطفه و احساس نيز هست» («نوام چامسكي»: كتاب»انديشه و زبان، پيشگفتار: اِر.ن.آنسن، صفحهْ ۱ انتشاراتِ هِرمِس ۱۳۷۹).

– استاد گرامی خلاصه آن که: در دورۀ باستان (تا حمله اسکندر) در آزربایجان گوتیها،مانناها و اورارتوها،و.. وجودداشته و سلطنت کرده اند. آسوری ها نیز مرتب حمله کرده و باج می ستاندند و گاه آزربایجان بخشی از توابع امپراتوری آسور بود. گوتی ها که ۹۱ سال بر بابل حکومت کردند: (۲۲۰۰-۲۱۰۹. ق.م) و لیست شاهان آنها به زبان بابلی در دست است: (دیاکونوف «تاریخ ماد» صفحات ۴۶۰- ۴۵۹ و ۱۴۰) و کتاب ارزندۀ (ایرج اسکندری» در تاریکی هزاره ها»چاپ پاریس صفحات ۲۰۶-۲۰۵)

درمورد تمدن»ماننا » (آثارحسنلو) و  «اورارتو» نیز خود می توانید به منابع مختلف تاریخ باستان از جمله تاریخ ماد دیاکونوف یا ایران آنتیک از «کلمان هووار» بفرانسه و ..رجوع کنید. هر یک از این مردمان که تمدن های درخشانی هم آفریدند، زبان داشتند و زبان های همۀ آنها، زبان های باستان آزربایگان بوده است و «رومن گیرشمن» در کتاب » ایران از آغاز تا اسلام» ترجمۀ محمد معین صفحۀ ۳۸ می نویسد:

» ایران در هزاره سوم ق. م: مردم سومر و قوم سامی نژاد دشت بین النهرین دایماً با ایشان در تماس بودند. این اقوام از جنوب ( ایران ) به شمال آن عبارت بودند از : عیلامیان، کاسیان، لولوبی و گوتی. همۀ اینها به یک دسته نژادی متعلق اند. زبان آنها به هم وابسته است«.زبان ایلامی و دیگر زبانهای ذکرشده در بالا،مثل زبان سومری، جزو زبان های پیوندی یا التصاقی یا پسوندی همانند زبان ترکی آزربایجانی کنونی است. نگاه کنید به: فرانسوا گریلو – سوزی نی- عناصر گرامر ایلامی، تحقیق روی تمدنها، چاپ پاریس ۱۹۸۷ صفحۀ ۱۲.

Francois Grillot-Susini 1987,Elements de Gramair Elamite.Editions Recherche Sur Le Civilisation ,Paris.Page 12

و چون تاریخ زباله دانی ندارد که ماقبل آریائی ها را به میل خود در آن واریز کنیم، برخورد درست و مطابق با سلامت روانی و عقلی، آنست که در تحقیق علمی،هم در مورد زبانهای باستانی آزربایجان( و دیگر مناطق ایران ) که التصاقی یا پیوندی زبان بودند تحقیق (و زبان سازی!) شود: (گوتی- ماننا- اورارتو) و هم در مورد زبانهای میانی آن: زبانها و لهجه های موجود باقی مانده از عصرمیانه در آزربایجان (وسایرنقاط ایران )، پژوهشهای جدی شروع شود. تاکنون بجای تحقیق و انکشاف لهجه ها و زبانهای زنده،که برای نوشتن یک تاریخ علمی و بی غرض و مرض حیاتی است، «پان آریانیسم و پان فارسیسم» حاکم، بصورت رسمی، تنها به نبش قبور یعنی زبان «پهلوانی»(پهلوی اشکانی و اوائل ساسانی و پرسیک اواخر ساسانی) مشغول بوده است. می بینید ابعاد جنایات ایدئولوژی حاکم یعنی «پان آریانیسم» و «پان فارسیسم» فقط در ممنوع کردن، زبان زنده و کنونی آزربایجان یعنی ترکی آزربایجانی و تحقیق در ریشه های تاریخی آن محدود نمی شود و فرهنگ کشی ابعاد بسیار وسیعی دارد. وجود انحصار زبانی یا «پان آریانیسم» مانع آن است که در دانشکده های ادبیات در زبانشناسی مقایسه ای بین فارسی و ترکی مثلاً معلوم شود که در زبان ترکی آزربایجانی 9 نه صدادار، و بیست و دو هزار فعل بسیط وجود دارد. در زبان تركي از هر فعل، پنج و گاه شش فعل بسیط درست می شود، ولي در زبان فارسی تنها شش صدادار و ۳۶۰ فعل بسیط هست (به نوشتۀ دکتر ناتل خانلری) و مجبوریم به قول استاد ذبیح بهروز با ساختن ۷۰۰ ترکیب از اسم «سر» کمبودِ لغات را بصورتِ سِماعی و گوشی، بنوعی جبران نمائیم: «سرکردن، سرفروبردن، سربازکردن(آب)، سرپیچی کردن، سردواندن، سرسری گرفتن و … «مقایسه آن لهجه یا زبان آذری (مورد ادعای زنده یاد کسروی و مورد حسرت مدعیان بعدی که در حد زبان ایلی و روستائی بود) با زبان ترکی آزربایجانی را بعهدۀ فارغ البالان از غرض و مرض پان فارسیسم می گذارم!

یک مرغ فرغ البال در این چمن ندیدم      در بند دام اگر نیست در قید آشیان است

آن لهجه های مختلف که بنام کلی » زبان آذری» اسم گذاری شده اند،همگی فاقد ابزار لغت سازی، برای فلسفه و علم و عرفان و کلام و اشعار فاخر بوده اند. در موضوع قابلیت زبان ترکی و امکان تبدیل آن به یک زبان علمی، در مقایسه با ناتوانی زبان فارسی کنونی که دچار هرج و مرج باستان- گرائی از یکسو و مدرنیسم از سوی دیگر شده ،نمیتواند به زبان علمی تبدیل شود، چرا که علاوه برمحدودیت افعال، دستگاه گرامری آن نیز ناقص و آشفته است. در این مورد رجوع کنید به:

Uriel HEYD 1954,Language reform in modern turkey.oriental nots and studies

خلاصه آنکه از آن لهجه های مختلفی که کسروی پاکدل و متعصب از آنها، می خواهد زبان آذری واحدی بسازد و بپردازد، و به قول استاد احسان یارشاطر آن زبان را «بازسازی» کند، در صورت وجود آن زبان، بدون شک زبان میانه سرزمین آزربایجان خواهد بود نه زبان باستانی آن. بهرحال با وجود تصریح استاد یارشاطر به وجود لهجه های مختلف و ایجاب عقلی و اسناد تاریخی در این مورد، که جز در جزیره ایسلند، هیچ زبان و لهجه ای در طول زمان و جدائی مکان بصورت واحد باقی نمانده و نمی ماند: (شاهد آن: فارسی ایران و دری افغانستان و تاجیکی) و یا ترکی (ترکمنی و آزربایجانی و ترکیه) می باشد. باز اگر اصرار بفرمائید که آن زبان آذری موردنظر در « فروسوی و فراسوی ارس در سرتاسر این ناحیه کاربرد گسترده و همگانی داشته است» و استثنائی بوده که دلیل قاعده محسوب می شود و نه ناقض آن، هر دانش پژوهی می تواند دلیل آنرا از حضرت استاد جویا شود، از جمله راقم این سطرها که گفته اند: مَن عَلمَنی حَرفاٌ، قد سَیرَنی حُرا( و نه عبدا): هرکس حرفی به من یاد دهد مرا (از جهل ) آزاد ساخته است. علمی که به عبودیت بکشد به قول شاعر: جهل از آن علم به بود بسیار! و استاد گرامی: دلیل را کسی می آورد که ادعا می کند! پس دلیل شما در ادعا به وجود زبان واحد در فرا و فروسوی ارس کدام است؟ اضافه کنم که در متنی خواندم و خود فرصت تحقیق آنرا نداشتم، که سخن آقای آیدین تبریزی، متکی به نظری بوده است که گویا در یونسکو به سال ۱۹۹۹ داده شده، البته با توجه به ۷۰% لغات عربی موجود در فارسی، گویا آنها فارسی را سی و سومین لهجه عربی برآورد کرده بودند.البته بی توجه به ساختار گرامری آن که متعلق به زبان های تحلیلی (هندو ایرانی یاهند و اروپائی) است. از بداقبالی عاشقان پان فارسیسم، اصوات ششگانه فارسی هم عیناٌ مِثل مُصَوَت های عربی است/ سه حرکه:( اَ- اِ – اُ) و حروفِ عِله ی ( آ- او- ای)/ . لذا در صورت صحتِ این روایت، یونسکو هم در (بقول شما) این «ژاژخائی» خود، چندان مقصر هم نبوده است، هرچند از لحاظ گرامری و طبقه بندی زبانشناسی حرف و سخن درستی نیست، چرا که زبان فارسی ، جزو زبان های تحلیلی و زبان عربی جزو زبانهای تصریفی و یا قالبی(سامی) است. نامگذاری زبانهای قالبی از من است زیرا افعال در باب- های «ثلاثی مُجرد» یا  «مَزیدٌ فیه» در قالب های معینی صرف می شوند. به ناروا، بجای زبانهای تحلیلی، نام نامربوط اسطوره ای: زبانهای آریائی، و نیز سیاسی- جغرافیائی: زبانهای هندواروپائی (هندو ایرانی) و بجای زبانهای قالبی یا تصریفی، نام اسطوره ای- دینی: زبان های سامی گذاشته اند. در مورد ترکی نیز نام ژئوپلیتیک » ارال و آلتائی » را بجای «پیوندی» یا «التصاقی» و یا «پسوندی» جعل و وضع کرده اند!

اما آنچه باعث تعجب من شد این بود که چرا استاد گرامی که دوستخواه اند نه دشمن خواه، واژۀ خارج از نزاکت «ژاژخائی» را دربارۀ آن شخص محترم بکار برده اند. می توانید هرچه دل تنگتان میخواهد بگوئید و بنویسید،اما مؤدبانه و ادیبانه: یکی از توانمندی- های ادبیات، همین جا است. جناب استاد، این نوع «کلید واژه ها»را بدست حریفان ندهید. هرچند که گفته اند: «حکمت آموختن برافلاتون خطا است» ولی باز هم عرض میکنم، لطفا به جلد ششم تریبون چاپ سوئد» واژه و زبان در فارسی» تألیف آقای الف- تربیت رجوع فرمائید.

آقای دکتر  جلیل دوستخواه:

براستی اسباب حیرت من شد وقتی نظر و قضاوت شما را در مورد «دانشمند نامدار ربع اول قرن بیستم ایران ، زنده یاد سید احمد کسروی تبريزي» یعنی آذری یا زبان باستان ازربایگان» دیدم. در مورد آن کتابِ بظاهر»علمی»و در واقع «ایدولوژیک» مرقوم داشته بودید که آن کتاب:» بربنیاد پژوهشی ژرفکاوانه، زبان دیرین مردم آزربایجان را با تمام سامان (کذا) و ساختارش به ایرانیان و  جهانیان شناسانده است. این اثر درخشان علمی و خدمت بزرگ فرهنگی که در همۀ جهان با پذیره گرم دانشمندان زبانشناس روبرو گردیده است»

آخر شما استاد دانشگاه بودید، و اثری چون (اوستا ۱۳۷۰- کهن ترین سرودهای ایرانیان، گزارش و پژوهش جلیل دوستخواه، انتشارات مروارید) از زیردست شما بیرون آمده است! صرف نظر از فارسی سره نویسی خاصی که دارید، که لغاتی چون «خندستانی» در آن بنظر میرسد، این مطلق گرائی آخوندی و مؤبدی و دید مذهبی، چه معنی دارد که در زمینۀ تحقیقات تاریخی در  ایران تبلیغ می فرمائید! من نیز زنده نام کسروی را میشناسم و به دعوت جبهۀ ملی «هامبورگ»، در پنجاهمین سال ترور او، سخنرانی کرده ام. کتاب»سرنوشت ایران چه خواهد بود» کسروی را با امضای (ناخدا) تجدید چاپ نموده ام. اما بعرض عالی میرسانم که اولاً او سید کاملاًصحیح النسبی بوده است!، لذا، واژۀ انیرانی (که یکی از معانی آن پدرنشناس است) در مورد كسروي صادق نیست، ولی بهرحال، اصل او از همان تازیان و سامیهای سوسمارخوار است که با خون ترکان بیابانگرد در هم آمیخته و لذا ، بنا به تصور آریائیها، باید ذاتاً مثل سایر ترکان و اعراب، بقول فردوسی: «بدگوهر و دیوزاد» بوده، و خلاصه آدم خطرناکی تلقي شود.اصول آریائی خود را با مصلحت اندیشی بهم نریزید، به اپورتنیسم:(سازشکاری) و ، رویزیونیسم: (تجدیدنظرطلبی و بدعت گزاری) تن در ندهید! و کسروی ترک و عرب تبار و غیرآریائی «نژاد» را، آهورائی ننامید، زیرا نیکی آریائی به نژاد و گوهر و تبار است،نه به هنر و داد و اندیشه! بقول سعدي او نيز چون «بنيادِ ترک و عرب»اش «بد» است ، پس پرتو «نيكان» را،كه منحصر به «مدعيان»يعني آريائي هاي ما است،نخواهد گرفت.(راستي معني و مفهوم علمي آن پرتو ادعائي چيست؟).

کسروی، چون نه جامعه شناسی می دانست و نه در آن زمان علم ژنتیک کشف شده بود:

کسروی در سال( ۱۳۲۴ ه.ش= ۱۹۴۵ م.) شهید شد و طرح علمی علم ژنتیک با کشف( دِ- اِن- آ. = آ- دِ- اِن: آسيد دز اُكسي ريبو نوكائيك) در سال(۱۳۳۲ ه.ش= ۱۹۵۳م) ممکن شد، و راز ژنتیکی انسان را در اکتبر سال ۲۰۰۰میلادی در آلمان، آمریکا و فرانسه کشف کردند: که بنابرآن «انسان تنها یک نژاد است»و نژاد موهوم آریائی و سامی و ترک و ..که هیچ، حتی نژاد سفید و سیاه و زرد و سرخ نیز جنبۀ فنوتیپی و ظاهری دارند و نه ژنوتیپی و واقعی. لذا سخنان آن زنده یاد در » آذری یا زبان باستان ازربایگان» که شما کتاب»علمی» اش نامیده اید،علاوه بر دو مشکل اساسي: «معرفت- شناسی و روش شناسي علمي» ،به قول شما:» اشکالهای بنیادین» هم به لحاظ ساختار، هم دیدگاه و هم کلید واژه دارد.

استاد گرامی، قبل از پرداختن به این موضوع، لازم بذکر است که: واژه ها نیز مثل انسانها، پس از مدت زمانی اقامت و سکونت در میان مردمان سرزمین دیگر، دارای حق ملیت جدید هم میشوند، مگر اینکه بفرمائید که: در قاموس»مذهب»شعوبیۀ جدید ما:(پان آریانیسم +پان فارسیسم) مثل سایر مذاهب، دو موضوع «قانون مرور زمان» و » قانون عطف به ماسَبَق نميشود»معنی ندارد. آقای دکتر ، بر سر توهمات و تقسيمات من در آوردي، اینهمه خود را با واژه سازیهای خاص به زحمت نیاندازید! نه واژه هائی که شما ها مدعی فارسی و آریائی بودن همۀ آنها هستید شناسنامه ای در دست دارند، و نه لغات عربی که قصد جانشان راکرده اید و میخواهید به پیروی از سید احمد کسرویها و ابراهیم پورداوود ها، عربی: (تازی)- زدائی از فارسی بکنید، در واقع آن لغات صد در صد سامی و انیرانی میباشند. مثلاً واژۀ » دبیر» کنونی فارسی، از ریشۀ لغت » تپیر» ایلامی، که به همان معنی «کاتب و محرر» است، اخذ شده است. با این منطق بیمار (خلوص- گرائی نژادپرستانه در رنگ و جنس لغات!) چون زبان ایلامی مثل زبان ترکی، یک زبان » پیوندی «یا «التصاقی» است، پس واژۀ «دبیر»را هم مثل واژۀ «آسوری یعنی سامیِ ِ«پارس» (بمعنی سرزمین کناره) و «ماد «(بمعنی سرزمین میانه)، بایستی بدور انداخت، با چنین منطقی، مطمئناً دیگر از«زبان اشارتی و باطنی « فارسی چیزی برجای نخواهد ماند. بنظر من زبان اشارتی و سَمبلیک فارسی، که مناسب شعر (ونه فلسفه و علم) است، بسبب محدودیت افعال بسیط (۶۰ ۳ تائی) آن، مجبور شده است، بصورت خاص یعنی بدور از منطق و مناسبت معقول، لغات مرکبی بسازد که معانی آنها بطنی و باطنی بوده و از قاعدۀ دلالت الفاظ بر معانی، اغلب بدور است. زبان فارسی با ساختن افعال مرکب، اندکی جبران کمبود دستگاه گرامری ناقص خود را در لغت سازی کرده، و توانسته است تا حدی فقر شدیدِ افعال ِبسیطِ خود را رفع نماید: لطفاً به معنی تک تک اجزاء این افعال مرکب، و رابطۀ آن اجزاء با معنی و برداشتِ کلی ِشنونده، از کل آن توجه کنید، و این جستجوگر و پژوهندۀ گمراه را در مورد توانمندی های زبان فارسی هدایت فرمائید:

زمین خوردن، مُچ گرفتن، دست انداختن، پا ئیدن و پا شدن، زانوزدن، سرسپردن،سرسری گرفتن، روکردن و پشت کردن، چشم زدن، دید زدن ، نگاه داشتن، نظرکردن، گوش کردن و گوش دادن، دل دادن و دل بُردن، گردن نهادن، لب ریزشدن، زبان زد شدن، پوست کندن، جا زدن،ريش- خندكردن، و دل- ريش بودن و … راستی تصور نمی کنید، این که ما اغلب، «همه چیزرا به همه چیز»  ربط میدهیم، و از استدلال و منطق، و دقت و عقل، گریزانیم و به خرافات و اسطوره و دین و عرفان مشتاق میباشیم، در کل، این پدیدۀ اجتماعی و عمومی، ربطی به عدم دلالت الفاظ برمعانی در زبان فارسی ندارد؟ با توجه به اینکه زبان مادری، چهارچوب معرفت بخود و عالم هستی است، و در عین حال ابزار اندیشیدن و معنی دادن به وجود و هستی هم هست، و تعداد يعني غنا و فقر لغات ذخيره، و منطق درست حاكم برارتباط واژه ها و طرز همنشيني و تركيب آنها، قدرت تفكر، تجزيه و تحليل و نتيجه گيري را در نوباوگان تقويت يا تضعيف ميكند، آیا در ذهن کسانی که از کودکی در چهارچوب زبان فارسی می اندیشند، این عدم دلالت الفاظ برمعانی، نوعی هرج و مرج و آشفتگی در اندیشیدن را بهمراه نمی آورد؟ که بعدها بایستی برآن غلبه کرده و فائق آمد! و وقتی اینهمه را، بر فقر لغوی، و عدم دقت واژگان در فارسی بیافزائیم، بیلان خدمات کوشندگانی که با حسن نیت میخواهند «زبان پاک» و «فارسی سره» از این زبان «اشاره و شعر» و نیز «زبان باطنی و استعاره ای» و بسيار فقير(از نظر لغات ذخيره)، ابداع کنند بیشتر از پیش آشکار خواهد شد؟ بر اینهمه نقاط ضعف ذاتي، کاربُرد غیرفنی و نادرست خط «نَسخ»ِ عربی «عبدالله ابن مُقله»را در نوشتن فارسی اضافه کنید،و آنگاه همچون «مدعیان»(سعدی و حافظ) ،توصیه کنید تا، مقلدان «پان فارسیسم» یک قلم بر طبل ادعا بکوبند و گوش فلک را کر سازند، و به فرهنگ- کُشی در ایران همچنان ادامه دهند.

برگردم بر سرموضوع اصلی:

زنده یاد کسروی تصور میکرد ملت را «نژاد» و «زبان» و «تاریخ» پدید می آورد: (سرنوشت ایران چه خواهد بود، انتشارات مهر و نوید – آلمان۱۹۸۸،صفحۀ ۸۶). این کتاب در همان سال شهادت او (۱۳۲۴) نوشته شده و از آخرین کتابهای او است. کسروی گمان می کرد، نژاد وابسته به زبان است. در کتاب «آذری» می نویسد (صفحۀ۳۹): « ما امروز بهترین راه برای شناختن نژاد یک توده، زبان ایشان را می شناسیم» اما اگر بر اين اشتباه «معرفت شناسي» کسروی به سبب عدم کشف علم ژنتیک در آن زمان برای نوشتن این نوع عبارت های«بی معنی» و از روی «جهل مرکب»، حَرَجی و  ایراد چندانی وارد نبود، اما از استاد انتظار نمی رود که آنرا بعد از شصت سال برای ما چون یک کتاب «علمی» امروزی تبلیغ فرمایند. بقول جُرج سارتُن(تاریخ علم):»یادگیری و تغییر زبان برای کودکان بخصوص، کار آسانی است اما تغییر ژن ها،درکروموزومهای انسان غیرممکن است»! یعنی نژاد را نمی توان از راه زبان توضیح داد. کسروی برای اثبات این تعریف نادرست، با تجاهل العارف می نویسد : «تاریخ ایران از آمدن آریاها به این پُشته میان (فلات) آسیا آغاز می شود. نمیدانم سه هزار یا چهار هزار سال پیش بوده که سه تیره بزرگ از نژاد «آری»- بنام های ماد و فارس و پارت به این پشته میان آسیا آمده نشیمن گرفته اند«:(سرنوشت ایران چه خواهد بود صفحه۸۶).

مورخ وقتی «نمی داند» بقول شیخ اجل «خَموشی»پیش میگیرد! زنده یاد کسروی برای تاریخ مردم آزربایجان، با جانشینی «ماد و پارس آریائی» و با حذف «گوتی و ماننا و آسور و اورارتو» ی غیرآریائی ِتاریخ آزربایجان (از۲۲۰۰ق. م تا ۸۰۰ ق.م که برابر با هزاروچهارصدسال است)، میخواهد،وحدت تاریخی و نژادی، برای آن جعل کرده و بسازد- که مورد نیاز ایدئولوژی حاکم پهلوی بود- وقتی ادعای آریائی بودن مردم آزربایجان چون فرض مسلمی تلقی شد، می ماند وحدت زبانی آن، اما چون کسروی ملاحظه میکند که زبان مادری خود او و مردم آزربایجان، ترکی آزربایجانی است و از طرف دیگر بنابه فرمول خود وی در همین کتاب آذری (صفحه۳۹) «بهترین راه برای شناختن نژاد یک توده زبان ایشان را میشناسیم ! » لذا كسروي توجیه و یا تفسیری میباید ابداع و جعل کند که بنا بر آن: با وجوداینکه نژاد و تاریخ مردمان خطۀ آزربایجان، تنها از آمدن آریا- ها(بقول خودش: آری ها) شروع شده و نژادشان هم که مسلماً (؟)،»آری» یا «آریائی»بوده و مانده است،حل بايد اين مسألهْ(خود ساخته)را حل كردكه:

«چگونه و از کی زبان ترکی در آزربایجان راه یافته «و شایع (وبه گفتۀ پیروان كسروي: تحمیل) شده است، بی آنکه به خلوص نژاد آریائی و تاریخی آزربایجانی ها خدشه ای وارد شود! یعنی تنها در این مورد بخصوص، تغییرزبان باعث تغییرنژاد نشده، و در آریائی بودن و آریائی ماندن اهالی غیور خطۀ آزربایجان، نباید کسی كوچكترين تردیدی بخود راه دهد! بازهم در فرمول نژادشناسی کسروی از زبان، مورد آزربایجان: استثنائی برقاعده است،که خود دلیل قاعده است و نه ناقض آن!. این سید صحیح النسب، وجود اينكه لهجه ها و زبان آذری را دلیل غلبهْ نژاد والای آریائی و بقاء ابدی آن در آزربایجان تلقی میکند و در این کتاب بنا به اقتضای سیاست حاکم، بازگو نمی کند که این معجزۀ تغییرزبان، با آمدن قبایل ترک حاکم، چگونه حتی در دورترین روستاهای آزربایجان رخ داده است؟! از این خطای»معرفت شناسي»ومربوط به»روش تحقيق»كتاب «آذري»كسروي و اشتباهات عمدی، علمی و تاریخی موجود در آن، د ر مقالات عربی و ی، در مجلۀ «العرفان» که به تاریخ دوم نوامبر۱۹۲۲(۱۱ آبان ۱۳۰۱) نوشته است،اثری دیده نمیشود. تاریخ تألیف اين مقاله ها، سه سال پیش از نوشتن کتاب»آذری يازبان باستان آزربایگان»است. کتاب آذری، کاملاً در همسوئی با استراتژی»پان فارسیسم» و «پان- آریانیسم»: (ضدعرب و ضدترک) رژیم پهلوی قرار دارد. نوشتن کتاب آذری يا زبان باستان آزربایگان، بعد از مقالۀ «ترکی ستایانۀ مجلۀ العرفان، از تناقضا ت،ودو گونه نويسي هاي عجیبِ زندگی سیاسی و حیات فکری کسروی است. در مقالات مجلۀ العرفان وی از روی آگاهی و دانش متکی به مقایسه، احاطه و تجربه در سه زبان :تركي،فارسي و عربي، معتقد است که:

«ترکی آزربایجانی در حد خود به استقلال، زبانی است جامع، زایا، توانا و واجد تمام و یژگیهای یک زبان پرورده، مترقی و تکامل یافته، و گرچه تاکنون در نوشتار و تألیف و تصنیف، چندان مورد استفاده قرار نگرفته است، دارای خصوصیات و مزیتهای منحصر به فردی است که آنرا از اکثر زبانهای پیشرفتۀ دنیا ممتاز میکند. » آنگاه او در هفت مورد به برتری گرامری ترکی آزربایحانی بر عربی و نیز فارسی می پردازد (نگاه کنید به «احمد کسروی»زبان ترکی در ایران «ترجمۀ پروفسور محمدعلی شهابی شجاعی و ویراستاری «احمد امیرفرهنگی»  که به کوشش و همت آقای همراز بفارسی چاپ شده است ۱۳۸۴ه.ش = ۲۰۰۵م) صفحۀ۴۶. در حالیکه در کتاب » آذری زبان باستان آزربایگان » صفحۀ ۵۷ -۵۶ مدعی است که «با آنکه زبان کنونی فارسی بسیار نارسا است و بسیاری از معنی هائی که به ترکی توان فهمانید این زبان(فارسی) بفهمانیدن آن توانا نیست و از هرباره بر یک آزربایجانی سخت است که با این زبان سخن راند با اینهمه در آزربایجان آرزوی رواج فارسی در میان خاندانها از سالها روان است.»(؟!علت این تمایل مرموز، با وجود کمال زبان ترکی و نقص زبان فارسی کنونی، آیا دلیل بر وجود نوعی عارضۀ روانی در هم ولایتی های آزربایجانی کسروی است؟ و یا اجبار توأم با تحقیر و زندان رژیم مبتلا به بیماری مزمن و مُسری پان فارسیسم و پان آریانیسم، باعث و علت آن است؟! که خود آن زنده یاد هم از جملۀ گرفتاران و ناشران آن بیماری بوده است. بنابراین استاد عزیز آقای دکتر جلیل دوستخواه، متوجه هستید که: کسروی با حذف تاریخ باستانی واقعی آزربایجان و جعل تاریخ میانه بجای تاریخ باستان، و نیز ادعای نژادآریائی ِ(ترکی زبان شده) در آن خطه، بایستی به رفع «تناقضاتی بپردازد که خود او با طرح نادرست مسأله،آنها را ساخته و پرداخته است، و لذا او باید مدعی شود که این تغییر زبان باعث تغییر نژاد و تاریخ نمی شود! کسروی در کوشش برای ایجاد یک ملت هم تاریخ و هم نژاد، مجبوربه تألیف این کتاب «ایدئولوژیک» شده است، لذا نمی توان آنرا «علمی» نامید، چنانکه امروز این کتاب هنوز در خدمت همان ایدئولوژی و پادوها و مرشدهای بعدی آن، یعنی مدعیان پان فارسیست و پان آریانیست قرار دارد. اگرعمری باقی بود به نقد کتاب » آذری یا زبان باستان آزربایگان» خواهم پرداخت و منتظر نقد و یا انتقاد های عزیزان خواهم بود. بنظر من هر ایدئولوژی، در نوشتن تاریخ انتخابی خود، بخش مزاحم تاریخ (ایلام، گوتی، ماننا، کاسی، لولوبی و اورارتوو..) را حذف، بخش لازم (هخامنشی و ساسانیان و صفویه) را در زیر پرتو نورافکن «بودجهْ دولتي» میگذارد، و بخش غیرضروری آنرا در سایه قرار داده و کم رنگ میکند: (سلجوقیان ..و ایلخانیان، قره و آق قويونلو و…) . زنده یاد کسروی که به دنبال شعار ایجاد: یک ملت واحد با یک زبان، و یک آئین:(مقصود دینی که خود او اصول آنرا در کتاب»ورجاوند بنیاد» بر- شمرده بود) و یک نژاد و یک تاریخ بود، در راستای همین ایدئولوژی، هم آذری یا زبان باستان ازربایگان را نوشت، هم» تاریخ پانصدساله خوزستان«را و هم کتاب تحقیقی ولی باز هم ایدئولوژیک «شهریاران گمنام» را. کوشش تحقیقی و رنگ و لعاب علمی او، ایدئولوژی بشدت ارتجاعی و ضدبشری وی را، که پشت آن احساس رسالت و پیغمبری اش هم نهفته بود نمی پوشاند. «علمی» پنداشتن و قلمداد کردن این کتابها، بی توجه به جنبۀ تبلیغی و ایدئولوژیک آنها،ازیکسو، و بی توجهی به تغییرات دانش بشری از زمان کسروی تا بامروز یعنی در مدت هشتاد سال از تألیف کتاب» آذری» و شصت سال پس از شهادت فجیعش از سوی دیگر، بی اختیار خواننده را باز هم بیاد سخن «اُتوهان» فیزیکدان آلمانی می اندازد که گفته بود: » ماوراء الطبیعه چون جستجوی گربه سیاهی ایست در اطاقی تاریک که در آن اصلاً گربه ای وجود ندارد.»در این کتاب، روح علمی وجود ندارد، ایدئولوژی است و آنچه از داده های علمی و تحقیقی هست همه در خدمت نژاد موهوم آریائی، تاریخ مشترک سراسری که وجود کلیشه ای و مرحله ای در تاريخ دور و دراز اين سرزمين داشته است، و بالاخره زبان فارسی و باستان گرائی که تاریخ این پُشته میان (فلات) را از آمدن آری (آریائی)های ماد و پارس و پارت تلقی می کند، حال آنکه خود او، با آشنائی به تاریخ سِرپرسی ساکس، تاریخ ایران باستان و نیز آشنائی وی به زبان های انگلیسی و فرانسه و عربی و ترکی استانبولی (ازجمله تاریخ مشهور احمدرفیق عصرعثمانی) کسروی مسلماً از وجود تمدن هفت هزار سالۀ ایلامی و سلطنت دوهزار ساله اش در کشور ایران مطلع بود،همچنانکه از تمدن گوتی ها در آزربایجان آگاهی داشته است. وقتی»میرزادۀ عشقی» شاعر آزاده در همان اوایل پادشاهی رضاشاه،و سال نوشتن كتاب»آذري» ایران را شش هزار ساله می شناسد و میشناساند:

مرا چه کار یک عمر آه و ناله کنم    که فکر مملکت شش هزار ساله کنم.

آیا ممکن است که کسروی مورخ، آنرا نشناسد، یا از آن بیخبر باشد؟ در صورت بی خبری مؤلف از تاریخ پیش از مادها و پارسها نیز ارزش علمی کتاب بسبب نقص داده های اساسی و کمبود دانش مؤلف، زیر سؤال میرود. کسروی طوری از بومیان حرف میزند که گوئی از «پیگمن»ها سخن میگوید! در حالیکه آن ساکنان قبلی تمدن های درخشانی داشتند و در معني درست كلمه نسبت به دو ايل مهاجر براستي متمدن بودند. بنا به شهادت تاريخ با سلطهْ مادها و بخصوص پارسها ، دوازده قرن سکوت فرهنگی در تمدنهای موجود در سرزمین ابران کنونی آغاز شد، از تمدن شصت و چهار سالۀ مادها،هنوز اثر و خبر چندانی در دست نیست!در دانشمند بودن کسروی، کسی تردید ندارد، اما بخشی از دانش هر دانشمندی (اگر گرفتار ایدئولوژی و اغراض شخصی و گروهی نباشد، که او بود) شامل مرور زمان میشود. اِشکال کسروی در کتاب «آذری یا زبان باستان ازربایگان» اِشکال معرفت شناسی و عدم رعايت اصول روش شناسي علمي است، لذا داده ها و نکات فرعی، آن نمی تواند نوری به علمی شدن، یا علمی بودن آن کتاب بیندازد، درست مانند آنکه با فرض زمین مرکزی بتوانیم خسوف و کسوف را پیش بینی کنیم. این پیش بینی ها و داده های تجربی، اساس معرفت شناسی نادرست و مبتني برخطاي آنرا اصلاح نخواهد کرد. جمله «اتوهان» بيان ديگري، در مورد اشتباه معرفت- شناسی و عدم رعايت اصول روش شناسي علمي کسروی، در مورد كتاب»آذری» او است: اساساً نژادی بنام نژاد آریائی وجود ندارد و اصولاً نژاد با زبان ربطی ندارد(!) كه در تاريك خانهْ «اوهام» آنهم از طريق زبان، كسروي سيد بدنبال آن براي اهالي ترك آزربايجان ميگردد. جعل یا حتی داشتن تاریخ مشترک هم «ملت مدرن» نمی سازد. در ضمن وارونه نویسی در این کتاب که سه سال بعد از مقالۀ عربی»زبان ترکی در  ایران » که به مجلۀ  «العرفان» نوشته بود، بیانگر آنست که وی در این دوره از زندگی فرهنگی خویش، با «تجاهل العارف»، تحت تأثیر جو » ناسیونالیزم افراطی» زمانش قرار گرفته، و حتی میخواسته به ایدئولوگ آن مبدل شود، و حقیقت و خِرَد را در برابر مصلحت و زور، مسکوت گذاشته و مطرح نسازد.در حادثۀ دهکدۀ «اوین» و محکوم کردن رضاشاه، کسروی چهره ای شجاع و قابل احترام از خود بجا گذاشت.

استاد عزیز: راستی «زبان ایرانی»تلقی کردن آن «زبان آذری» بنظر شما معنی اش آنست که ترکی همانند زبان عربی، زبان ایرانی نیست: یعنی از زبانهائی که بخشی از ایرانیان در کشور ایران کنونی حرف میزنند. آیا از گروه بندی زبانشناسی به واقعیت جغرافیائی و سیاسی، جهش معجزه آسا انجام نمی دهید ؟ بیگانه قلمداد کردن بخشی از  ایرانیان (ترکها،ترکمنهاواعراب) آیا به صلاح ایران مورد نظر شما است؟و «تالی» فاسد ندارد.

اگر زبان عربی و ترکی جزو زبانهای ایرانی (بمعنی زبان بخشی از ایرانیان واقعی) نیستند، در حقیقت شما خودتان تجزیه طلبید! و استقلال طلبان عرب و ترک با وجود شما و امثال شما، حق دارند که مِثل شما بیاندیشند. آقای دکتر دوستخواه، به قول مولوی «یک سینه سخن دارم زان شرح دهم یا نه؟…».چون به قول اُدَبای قدیم، مقاله ام دارد به «اِطنابِ مُمِل» تبدیل می شود كه از «ايجاز مُخُل»بهتر است. به نتیجه گیری کوتاه می پردازم چرا که در هر بخش نتایج سخن را نوشتم و چون اهل اشارت هستید » پس سخن کوتاه باید و السلام»

استاد گرامی آقای دکتر دوستخواه: تمام زبانهای موجود در سرزمینی که امروزه ما، ایران اش می نامیم و گویا در اصل لغت اِر+ان ( به کسرهمزه) بوده و «آن» در پهلوی نشانه صفت است یا مضاف الیه صیغه جمع کلمه «اِر» یا » آریا «است. میدانیم که در کتاب «اراتسفن» بشکل آریان آمده و استرابون از او اخذ کرده است که حدود و ثغور هیچیک از آنها معلوم نیست! ولی این کشور و سرزمین کنونی ما بعد از تمدن سومر(مَهدِ قدیمی ترین تمدن بشری) صاحب قدیمترین تمدن یعنی تمدن ایلامی است، و چون در چهارراه مهاجرت و اسکان و حملۀ جهانگشایان از همان آغاز قرار داشته، لذا دائماً اقوام جدیدی باین کشور (که امروز ایران ش مینامیم) آمده و زبان آنها یا در زبان های محلی تحلیل رفته، یا با آن ترکیب شده و یا آنها را در خود تحلیل برده و عناصری از آنها راجذب کرده است. زبانهای پیوندی گوتی ها، ماننا ها، اورارتوها یعنی زبان باستان آزربایگان بقول کسروی و شما، به و سیلۀ زبانها و لهجه های تحلیلی

(هندو ایرانی) یعنی زبان های میانه آزربایجان بهمان سرنوشتی دچارشدند، که زبان ها و لهجه ها اخیر در برخورد با زبان ترکی. آن زبانها و لهجه های واقعی یا ادعائی همگی در آخرین زبان مستقر در آزربایجان، جذب و حل گردیدند. هرچند استاد یحیی ماهیار نوابی مدعی بودند که این زبان یا «لهجه ای» که در آزربایجان، هم امروز صحبت می شود » هست و نیست اش از فارسی است!» اما دکتر نوابی با ذکر این نکته ، در واقع ناآشنائی (نمی گویم جهل مرکب) خود را به زبان ترکی اظهار می داشت و نمی دانست که: در ترکی آزربایجانی فقط یک فعل بی قاعده که فعل «بودن» است وجود دارد و یک فعل دستور صرف و فعل سازی برای تمام افعال بسیط ۲۲۰۰۰ گانۀ ترکی است. حال آن که در فارسی هیچ فعلی دستور لغت سازی برای فعل دیگر نیست (افعال بسیط فارسی تنها ۳۶۰ عدد است). در فارسی همواره با وجود استثناء ها،جز افعالی که به «ایدن= ئیدن»(با استثناء :گُزيدن) و گاه «دن» ختم می شوند، تقريباً هیچ فعلی دستور صرف و فعل سازی برای هیچ فعل بسیط دیگر نیست. در ترکی از هر فعل بسیط معمولاً پنج و گاه شش فعل بسیط دیگر می توان ساخت که برای اكثر آنها مترادف فارسی جز در موارد استثنائی وجود ندارد و بیان آنها به جمله سازی نیازمند است. مثلاً: از «یازماق» (نوشتن): «یازیلماق»(نوشته شدن)، «یازیشماق « (مکاتبه کردن که مترادف باب مُفاعلهْ عربی است که بین دو یا چند نفر میگذرد و در زبان فارسی موجود نیست، (آیندۀ نزدیک = «یازارام»نیزوجودندارد)،«یازدیر- ماق» (نویسانیدن) و بالاخره، «یازدیدیرماق» (بزور نویسانیدن یا گفتن به کسی که او كاتب را بنویساند) ميايد. در مورد فعل»یوماق «(شستن) شکل ششم فعل بسیط ترکی را داریم که «یووونماق » است، یعنی آنچه در فارسی با جملهْ «خود را شستن» بیان می کنیم. در فارسی از فعل «خوردن»، خوراندن و خورانیدن می آید اما از «رفتن» نمی توان رفتاندن و رفتانیدن، و از گفتن،گفتاندن و گفتانیدن و … آورد!

میتوانید از همان کسروی دانشمند، در مورد برتری زبان ترکی در مقایسه با زبان فارسی به کتاب – های: «زندگانی من و ده سال در عدلیه- صفحات ۲۳۲-۲۳۱» و «زبان پاک» صفحۀ ۲۸ و «آذری یا زبان باستان آزربایگان» صفحات ۵۷-۵۶ مراجعه فرمائید كه البته به نفع كليشه سازي رايج مذهب «پان فارسيسم» نمي باشد و از «اسرار مگو» شمرده ميشود! اگرحوصله داشتید به کتاب کسروی: «زبان ترکی در ایران » بکوشش آقای رضاهمراز مراجعه کنید: صفحۀ ۴۸ –۴۶ كه در قاموس مذهب شعوبيهْ جديد ما «كفر محض» و » ارتداد مطلق» شمرده ميشود. استاد اجازه بدهيد تا به قول سرکار خانم مهری بهفر طور دیگری هم ببینیم و یا با عینک دیگری هم کسروی واقعی را مثل فردوسي حقيقي تماشا کنیم. کسروی مورد دلخواه ایدئولوژی شما،بخشي از كليت كسروي را ارائه ميدهد، بياد داشته باشيم كه: «حقيقت ناقص، همواره دروغ كامل است«.

سخن را با این شعر ترکی تمام کرده و چکیدۀ ترجمۀ آنرا تقدیم جناب استاد دکتر جلیل دوستخواه میکنم که دوستخواه فرهنگ ها باشند هرچند من طبع شعر ندارم که مضمون عالی آنرا به فارسی در آورم چرا که فارسي، زبان شعر و تشبیه و استعاره است و نه زبان علم و فلسفه و تشریح و تحلیل. شعر از طاهرزاده: «صابرشروانی» است که از آغازگران رُنسا نس شعر مُدرن در خاورمیانه بشمار میرود. وی از پیشگامان طنز انتقادی و اجتماعی یعنی شعر «ساتیریک»مدرن میباشد (درمورد » صابر شروانی» رجوع به لغت نامه دهخدا – چاپ اول – طاهرزاده شود).

چالخالاندیقجا دولاندیقجا زامان نِهرهَ کیمی یاغی یاغ اوسته چیخار ایرانی اِیراینلق اولور

کیمسه اینسانی سِئورعاشیقی حوریت اولار دئمک حوریت اولان یئرده اینسانلیق اولور

شاعر، تشبیه شاعرانه و در عین حال عمیقی از تأثیر دوگانهْ زمان، یعنی بهم خوردن و در هم آمیختن و تحول یافتن از یکسو، همراه با گردش و دَوَران و مرور زمان ِجُداساز آن از سوی دیگر را بیان میکند، که باعث ظهور و جدائی مفید و نیک از ، زائد و بد و انسان دوستیها از فرومایگیها میشود، آنگاه

نتیجه میگیرد که:

هرکسی که انسان رادوست داشته باشد    عاشق آزادی(ودموکراسی)میشود

آری آنجا که آزادی(ودموکراسی) باشد       انسانیت(حقوق بشر) هم ممکن است.

آقای دکتر جلیل دوستخواه! با پان فارسیسم توأم با خمینیسم:(ولایت فقیهآزادی و آزادی- خواهی ممکن نیست. هر دو، مذهب ِتامیت- گرا و بدعت ِنِسبتاٌ جدیدی هستند که سِرشت- شان بر آزادی- کُشی و تعصب کور، و عقل ستیزی و تمايز طلبي استوار است.پان آریانیسم از هر دو بدنام تر و ضد انسانی تر است.

بجاي مرشد و امام و پيشواي مذهب در گذشته و دوباره از گور قرون برخاستهْ «پان فارسیسم» و «پان آريانيسم» شدن، بهتر است از مناديان واقعي: حقوق بشر، دموكراسي و آزادي- خواهي و برابري انساني در مقابل قانون، با «خمينيسم» همراه با «پان فارسیسم»حاكم مقابله كنيم.  آقای دکتر جلیل دوستخواه گرامي براي دوستان و پيروان خود: فيلسوف خردگرا و جهل ستيزي باشيد، و بعد از «ختم نبوت»، ديگر نخواهيد كه مريدان متعصب، شما را به پيغمبر كينه ها و تعصبات باستاني و ماقبل تمدن، مبدل سازند!

به امید روزی که انسانها و نیز دین و زبان و عقیده سیاسی شان در ایران ازاد شود.

هوشمند و هوشیار باشیم! به حرفهایشان گوش فرادهیم ولی از اعمالشان قضاوت کنیم.

پاریس – ضیاء صدرالاشراف

ایران و مسائل ایران – دکتر ضیاء صدر / بخش اول

ایران و مسائل ایران – دکتر ضیاء صدر / بخش دوم

13 نوامبر 2010 Posted by | فارسی, فدرالیسم, مقاله - تحلیل, آذربایجان, آزربایجان, تورک میللتی, ترکی, حقوق اقوام, حقوق زنان, دموکراسی, دمکراسی, زبان مادری | , , , , , , , | 4 دیدگاه

مصاحبه سايت ايران گلوبال با علي رضا اردبيلي

 

بنظر شما ،آیا در ایران مشکل تبعیض ملی _ فرهنگی وجود دارد؟ و یا به عبارتی دیگر، آیا ما مشکلی بنام مسئله ملی _ قومی و اتنیکی _ فرهنگی در ایران داریم؟ اگر آری چگونه و اگر خیر چرا؟

نظامي كه از كودتاي مربع «ريپورتر-آيرونسايد-سيد ضيا-رضاخان» به اينسو بر ايران حاكم بوده است يك سيستم آپارتايد بر عليه صاحبان فرهنگهاي غير فارسي است. اين نكته  در اعترافات كتبي و شفاهي معماران، مجريان، عملگان و مدافعان اين نظام صراحت يافته است. انقلاب مشروطه تلاشي براي استارت زدن پروژه مدرنيزاسيون ايران بود و در قانون اساسي و متمم آن عليرغم در نظر گرفته شدن دين و حتي مذهب رسمي، زبان رسمي منظور نشده بود. تغيير دادن قانون اساسي انقلاب مشروطه نقطه آغاز رسمي شدن نظام آپارتايد از سوي يك رژيم كودتايي دست پخت بيگانگان بود.  (هرگونه كشانيدن اين بحث به زمان حضرت آدم يا اقصي نقاط جهان، تلاش براي پوشانيدن رد پاي طراحان و معماران واقعي اين نظام است) آپارتايد ناميدن اين رژيم ابتكار من نيست و در جريان قيام سراسري 26 شهر آزربايجان در خردادماه 1385 يكي از نخبگان حكومتي يعني آقاي دكتر اكبر اعلمي كه علاوه بر مسئوليتهاي مهم خود بمدت هشت سال عضو کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس شوراي اسلامي بوده است، عبارت «رژيم آپارتايد» را براي توصيف سيستم فارس محور حاكم بكار برد.

آیا در صورت حاکم شدن ، یک حکومت دمکراتیک در ایران فردا و برقراری حقوق شهروندی در کشور؛  مشکلات اتینکی_ ملی  ما قابل حل هستند؟اگر پاسختان منفی چرا؟

اگر منطورتان از «حكومت دمكراتيك» سيستم مبتني بر انتخابات آزاد و حق مشاركت شهروندان در پروسه تصميم گيري سياسي است، جواب من منفي است.  رژيمهاي سياسي مبتني بر رأي شهروندان، هم به معني آنتيك آن در آتن و روم و هم در دوران تجديد حيات آن در دوران مدرن با انقلابهاي آمريكا و فرانسه، بخش بزرگي از جامعه را بطور رسمي در حاشيه قرار مي­دادند و به تبعيض نژادي و جنسي موقعيتي رسمي و قانوني مي­دادند. من و شما كه شانس زندگي در دمكراتيك­ترين كشورهاي دنيا را داريم، ميدانيم كه دمكراسي به معني حق مشاركت سياسي بعنوان مثال تبعيض ساختاري عليه زنان يا شهروندان فاقد «اصالت ژنتيكي» را بخودي خود از بين نبرده است. نظام پارلماني يا هر سيستم حكومتي ديگري شاه كليد باز كردن كليه درهاي بسته يا درمان معجزه­آساي هر درد بيدرماني نيست. حكومت مورد نظر در سوآل شما، ميتواند تبعيض ساختاري عليه زنان و ملل غيرفارس را حفظ كند و در آنصورت مضمون آپارتايد جنسي و ملي آن همچنان بجاي خود باقي خواهد بود، هر چند كه ديگر از نوع آريامهري و ولايت فقيهي آن نباشد.

آیا تقسیمات کشوری بر اساس اقوام و مناطق اتنیکی و همچنین تدریس زبان مادری در مدارس کشور، می‌تواند قدمی در جهت حل مشکلات ملی_ قومی در ایران باشد؟

همين امروز هم همه گروههاي اتنيك در حدود تقريبي اسكان تاريخي خود زندگي ميكنند و ما موردي مشابه با تاتارهاي كريمه يا چچنها (در فاصله 1944-1956) كه ملتي  از سرزمين خود جابجا شده باشد، نداريم و در نتيجه اين هموژني بصورت طبيعي در مناطق اسكان تاريخي فرهنگهاي مختلف، فراهم است و نيازي به تأمين يا بازآفريني آن از طريق مهندسي و اسباب كشي اتنيك نيست.

علیرضا اردبیلی- تریبون سایتی-نین باش یازاری http://www.tribun.com

اين سوآل شما با برداشت كلي هر كس از يك نظام مدرن فدراليستي مناسب با اوضاع بومي ايران مرتبط ميشود. از نظر من يك نظام مدرن فدرال به هيچوجه نبايد موانع جديدي بر سر راه مبادله آزاد كالا، نيروي كار و سرمايه ايجاد كند بلكه، بايستي و ميتواند با تنش­زدايي از روابط مابين فرهنگهاي منطقه، زمينه يك رشد عمومي در كل منطقه را فراهم كند يعني بجاي ابداع مرزها و گمركهاي جديد، كل منطقه را از طريق كمرنگتر كردن مستمر و هدفمند مرزهاي موجود به سوي يك همگرايي اقتصادي و تبديل شدن به قطب توسعه صلح آميز و با ثبات حركت دهد. لذا جواب من به سوآل شما اين است كه نظام فدرال مدرن در عين تأمين حقوق ملتها در مناطق اسكان تاريخي خودشان بعنوان اكثريت در هر واحد تشكيل دهنده سيستم فدرال (ايالت يا جمهوري) حقوق اقليتهاي موجود در اين ايالتها و حقوق فردي شهروندي در كل جمهوري فدرال ايران را نيز تأمين خواهد كرد. بعنوان مثال يك شهروند بلوچ ميتواند در سه سطح متفاوت از حقوق ملي خود برخوردار شود: 1. بعنوان عضو جامعه اكثريت در ايالت (يا جمهوري) بلوچستان، 2. بعنوان عضو جامعه اقليت بلوچ در ايالتها يا شهرهايي كه به حد نصاب عددي و (يا) درصدي معيني ميرسند و 3. بعنوان شهروند در هركجاي جمهوري فدرال ايران. (بعنوان مثال شرط لازم براي دريافت حق اقليت زباني در فنلاند، رسيدن به حد نصاب 8 درصدي يا داشتن جمعيت حداقل 3000 نفري در سطح هر منطقه اداري «كمون» به معني شهر يا بخش است. فنلاند عليرغم استفاده از عناصر سيستم حكومتي فدراليستي، يك رژيم فدراليستي نيست و از سه سطح حقوق جمعي و فردي مورد نظر من، تنها دو نوع «اقليت ملي-زباني» و شهروندي در آن موجود است)

توجه كنيد كه اگر زبان بلوچي را بعنوان زبان ملت بلوچ برسميت بشناسيم نميتوانيم از تدقيق حوزه جغرافيايي شمول اين رسميت زباني و همينطور حقوق جمعي بلوچهايي كه بصورت جزيره اقليت در خارج از ايالت بلوچستان زندگي مي­كنند، صرفنظر كنيم. به همين ترتيب تعريف اقليت اتنيك-زباني هم بايد روشن باشد.

نظرتان در باره جریانات هویت طلبی آزربایجان و جنبش کردان ، بلوچها ، عرب ها ، ترکمن ها  چیست؟

اين جنبشها محصول مرحله جديدي از تحول كيفي اين جوامع در مسير رشد تايخي آنهاست. مرحله جديدي كه در آن سواد با رسيدن از 47 درصد قبل ازانقلاب به 87 درصد جمعيت بالاي 6 سال، تقريبا عمومي شده به تبع آن اهميت زبان كتابت نيز براي غيرفارسها در مقياس و مفهوم جديد ظاهر شده است. تا اين دوره، حساسيت هويتي ملل ساكن اين جغرافيا همچون جوامع سنتي بيشتر متوجه هويت مذهبي بوده است. اما، ما از سالهاي پايان جنگ ايران و عراق باينسو شاهد برجسته شدن حساسيت هويتي در دو زمينه اساسي هويت جنسي و زباني-فرهنگي هستيم. حتي جوامع اهل تسنن غيرفارس كه در گذشته تبعيضات مذهبي محرك اصلي اعتراضاتشان به جور دولتهاي مركزي بود، اينبار تبعيض زباني-فرهنگي را در ديسكورس روشنفكران و پلاتفورم نيروهاي سياسي­شان اولويت داده­اند. در كنار اين تحولات دروني ملتهاي غيرفارس، جهان ديجيتالي شده بي اعتنا به مرزهاي قراردادي سياسي و تحولات بين المللي بعداز پايان دوران جنگ سرد، مشوق اقليتهاي گوناگون براي طرح بلاواسطه خواستهايشان شده است.

معيار ما در نگاه كردن به تمامي جنبشها (ي اپوزيسيون ملت فارس، زنان، جنبشهاي ملي و …)  بايد يكسان باشد. احترام به حقوق شناخته شده بشر، احترام به برابري حقوق زنان و مردان، اعتقاد به يك نظام سكولار و مهمتر از همه نگاه مدرن و معطوف به توسعه اقتصادي و رفاه اجتماعي در ارزيابي از هر جنبشي، نكات تعييين كننده­اي هستند. صرف مخالفت با ظلم و ظالم بعنوان مبناي قضاوت ما از يك جنبش يا يك فعال اجتماعي كافي نيست و نبايستي در مورد جنبشهاي خاصي «ارفاق» قائل شد.  شايد منظورتان از طرح اين سوآل برخورد با نظرات افراطي و غيرقابل دفاع در ميان جنبشهاي مزبور است كه در اين صورت توضيح زير را در اين مورد لازم ميدانم:

هدف نيروهاي سياسي دموكرات با هر تعلق ملي، نميتواند رسيدن به نوعي «بهداشت فكري» حتي در صورت در دست گرفتن قدرت سياسي باشد. اگر در كشورهاي پيشرفته شمال اروپا (و بقيه جهان دموكراتيك) انواع افكار غيردمكراتيك در ميان شهروندان و نيروهاي سياسي وجود دارد، تكليف جوامع فقير عقب مانده خاورميانه­اي روشن است. من ميتوانم براحتي تضمين بدهم كه در هيچ آينده قابل تصوري جوامع بشري از وجود افكار افراطي و غير دمكراتيك «پاك» نخواهد بود. در سايتهاي اينترنتي كه ميدان عمل بزرگي براي طرح نظرات از هر قماشي وجود دارد، زياد مي­بينم كه وجود هر فكر غير دمكراتيك در ميان ملتهاي تحت ستم بنوعي با نظام راسيستي حاكم معادل سازي ميشود. گويا اگر افرادي بانام يا گمنام از ميان تركان و كردان نظر «ناباب» يا «نادرستي» (به واقع يا به ادعاي مدعي) رصد بشوند، ميتوان اين فاكت را با موجوديت رژيم آپارتايد مقايسه كرد و به نوعي گناهكار بودن همه طرفين مجادله ملي رسيد و بقول معروف گفت : «اين به آن در!» هرچند تبليغ آمال عالي بشري وظيف هر انسان دموكراتي است اما هدف ما از بين بردن «افكار بد» در ميان هيچ ملتي نميتواند باشد.

به بياني ديگر هيچ داروي پيشگيرنده براي جلوگيري از توليد افكاري مشابه نظرات آقاياني چون مصباح يزدي، احمدي نژاد و رحيم مشائي يا آقاياني چون داريوش همايون و ناصر كرمي در ميان ملت فارس يا ديگر ملل نيست.  هر رژيم دمكراتيكي مؤظف است بنام آزادي بيان حق داشتن و تبليغ اين افكار راسيستي را هم تأمين كند. اين افكار (طبق قوانين برخي كشورها چون سوئد، منهاي آن بخشي كه همچون «توهين به گروههاي اتنيك» طبقه بندي ميشوند) و بدتر از آنها در هر جامعه آزادي ميتواند وجود داشته باشد و بيان و تبليغ بشود. مهم اين است كه افكار از متن قوانين حذف بشوند.

به نظر شما چه رابطه‌ای می تواند میان جنبش سبز و جنبش های اتنیکی در سراسر ایران به وجود آید؟

آنچه ما تاكنون از جنبش سبز ديديم چيزي خارج از چارچوب جنبش اتنيكي ملت فارس نبوده است. اگر جنبش سبز در سطح رهبري متوسل به روح امام راحل و آموزه­هاي وي شده است در بدنه و حاشيه به ديگرستيزي و گرايشات غيردمكراتيك نيزه آلوده گرديده است. جنبش سبز هرگز نتوانست يا بهتر بگويم هرگز نخواست كه با جنبشهاي ملي به يك همدلي (حتي غير صريح و ساته­لايت وار) برسد. جنبشهاي ملي نيز با آنكه در موقع ضرورت توانسته­اند قدرت بسيج و ميزان نفوذ توده­اي خود را نشان دهند، از نزديكي به جنبش سبز ابا داشته­اند. اين وضعيت مطلوب من نيست و از نظر من مشكل در اين است كه جنبش سبز، از همان مقطع شكل گيري نطفه آن در جريان فعاليتهاي انتخاباتي دچار چنان درجه­اي از خود شيفتگي بود كه بخود اجازه ميداد با شعارهايي چون «هركس كه بيسواده با احمدي نژاده!» به بدنه جامعه نگاه از بالا داشته باشد. بعداز انتخابات نيز اين مسحور خود شدن ادامه يافت و در حالي كه اهالي صد شهر دنيا با جنبش سبز همدلي نشان ميدادند، اين جنبش به دهن كجي به فلاكت مردم غزه دست زد. عليرغم اينكه آزربايجان به آقاي موسوي رأي داده بود، ايشان قدمي براي نمايش همدلي با آزربايجان برنداشت.  معني دار است كه مطبوعات جنبش سبز پيام آقاي حسن شريعتمداري خطاب به روحانيت شيعه را چاپ كرد اما پيام همزمان ايشان به مردم آزربايجان را سانسور كردند و به اعتراض بحق آقاي حسن شريعتمداري به اين رفتار نامتعارف  خودشان هم پاسخگو نشدند. عليرغم اين واقعيتها، آزربايجان تاكنون تحول خواهي، تجدد طلبي و جسارت خود براي درگير شدن با استبدادهاي رنگارنگ را نشان داده است و نيازي به اثبات چندمين باره صميميت و ثبات قدم خود در اين راه ندارد. از نظر من توپ مدتهاست در زمين جنبشهاي ضد استبدادي ملت حاكم است. رهبران بالقوه و بالفعل اين جنبشها بايد استراتژي روشني براي اقدام مشترك عليه استبداد فقاهتي داشته باشند. ميدانم كه اين رهبران بلحاظ رواني در به رسميت شناختن ملل غيرفارس بعنوان طرفهاي برابر حقوق دچار دشواري هستند، چون تاكنون ما فقط جنبش همه باهم داشته­ايم، اما اگر جسارت را اگر از خصوصيتهاي لازمه رهبري سياسي بدانيم، نمايش جسارت براي شكستن تابوهاي قديمي، در چنين مواردي لازم است. مسئله البته در برانداختن نظام جبر و قهر حاكم خلاصه نمي­شود، بلكه ساختن جامعه انساني فردا، همكاري و همدلي فزونتري از ما مي­طلبد. عليرغم اين نكات اضافه كنم كه بخش مهمي از نيروهاي فعال در جنبش سبز در پايتخت را نمايندگان ملل غير فارس و بخصوص تركان تشكيل داده بودند و برخلاف رهبري اين جنبش، تمايلات حتي متظاهرانه براي همدلي با جنبش ملي آزربايجان قابل مشاهده بود و هست.

از نظر من هنوز چيز زيادي از جنبش سبز باقي مانده است  اما امكان زيادي براي مصالحه اين جنبش با ملتهاي غيرفارس باقي نمانده است. اين اقدام جنش سبز بي شباهت به كار غيرقابل فهم رهبران آن در جريان انتخابات نيست كه از حقوق ناشران دفاع كردند اما سخني از حقوق اكثريت محروم و فقير جامعه و قربانيان نظام بشدت طبقاتي و ضعيف كش نظام عدل جمهوري اسلامي ايران بر زبانشان جاري نساختند. جالب است كه در هر دو مورد هم به دفاع اكثريت فقير جامعه در پاي صندوقهاي رأي و هم به پشتيباني جنبشهاي نيرومند ملي در جريان اعتراضات خياباني نيازمند بودند.

نظر شما در باره سیستم فدرال چیست؟ آیا سیستم فدرال تضمینی برای تمامیت ارضی ایران فرد است  و یا منجر به تجزیه کشور خواهد شد؟

گربه بايد موش بگيرد، يا سفيد يا سياه. سيستم فدرال هم از شمول اين گفته خارج نيست. ديكتاتوري، فقر، توسعه و رفاه صرفنظر از آنكه معلول كدام عوامل هستند، بصورت منطقه­اي خود نشان مي­دهند. زماني آمريكاي لاتين كلكسيون ديكتاتوريهاي چكمه پوشان نظامي كودتاگر بود و امروز صحنه عملكرد دولتهاي كارآمد سوسيال دمكرات وليبرال است. خاورميانه بدختيهاي مشابهي دارد و آسياي جنوب شرقي به رهبري ژاپن و چين سرگرم بهبود سطح زندگي اهالي است، در شرق اروپاي رها شده از چنگال توتاليتريسم روسي پايه رژيمهاي دموكراتيك مستحكم ميشود  و الي آخر. در منطقه ما نيز به دليل تنوع اتنيك و بي حقوقي طولاني محكومان، ضديت ويرانگري ميان آرامش و ثبات با دمكراسي بوجود آمده است. در اين منطقه حق و حقوق شهروندان به بهانه حفظ ثبات و امنيت نقض ميشود و رعاياي سركوب شده هرگز اعتماد بنفس يك شهروند براي پذيرش مسئوليت در سازماندهي توليد و افزايش ثروت را پيدا نمي­كنند. در اين منطقه همچنان ثروت طبيعي براي واريز شدن شدن به خزانه دولت، نيازمند مداخله شهروندان آزاد نيست و از نظر حاكمان، اين رعاياي فزون طلب مزاحماني بيش بر سر خوان غارت منابع طبيعي نيستند. نظام فدرالي تنها آلترناتيوي است كه ميتواند در ايران يك تنش زدايي تاريخي بعمل بياورد و  پايان پروژه ساختن ملت بزرگ فارس به بهاي نابودي ملل ديگر در ايران را اعلام كند.

فدرالسيم تضميني براي حفظ تماميت ارضي نيست اما سيستم متمركز تضمين كننده تجزيه كشور به واحدهاي ملي است. فدراليسم ظرف تجربه شده مناسبي است كه توان برقراري توازن بين حفظ وحدت و حرمت به كثرت را دارد.  آنچه باعث ميشود امروز كشورهاي دمكراتيك دنيا به واحدهاي كوچكتر تجزيه نشوند، منافع مادي و امنيت فرهنگي و رعايت حقوق افراد و ملتهاي زيرمجموعه اين دولتهاست. آنچه در جريان جنگ جهاني دوم، آلماني زبانهاي سوئيس را از پريدن به آغوش آلمان هيتلري بازداشت، موقعيت قابل قبول آنان در تركيب كنفدراسيون سوئيس بود. ديديم كه ملتهايي كه در رابطه با مسكو و بلگراد «تجزيه طلب» بودند بعداز نائل شدن به تجزيه مطلوب و يافتن استقلال از متروپولهاي سابق، نسبت به بروكسل بشدت «تركيب طلب» شده و در صف پيوستن به متروپل جديد، از سر و كول هم بالا رفتند. بنظر من يافتن راه حل انساني معطوف به توسعه سياسي و اقتصادي در ايران از طريق ساختمان يك نظام مدرن فدرالي، راه منطقه را براي انتگراسيون جهاني و رشد هارمونيك مستدام، هموار خواهد ساخت. «تركيب طلبي» در منطقه ما هم به شرطي پايدار و قابل اعتماد خواهد بود كه متكي به منافع سياسي و مادي عيني باشد. كساني كه ميخواهند با تكرار هزارمين بار افسانه لهراسب و دارا و داريوش، درجه «تركيب طلبي» در ميان ملل تحت ستم را بالا ببرند، ول معطلند. شانسها و تهديدات جهان گلوباليزه كنوني و نگاه پراگماتيستي براي اصلاحات اساسي در نظامهاي سياسي موجود به همراه نياز كل آحاد بشر براي رسيدن به يك سطح زندگي متعارف و شايسته انسان، حلقه­هاي اشتراك همه ساكنين جغرافياي ما، بي­توجه به تعلق اتنيكي يا كشوري است.

بعضي­ها دچار اين توهم هستند كه چون ما مدتها در كنار هم زيسته­ايم پس ميتوانيم هر بلايي سر ترك و كرد و عرب و بلوچ بياوريم و مطمئن باشيم كه در كنار هم خواهيم ماند. اين متوهمين لابد خبر ندارند كه خوشبخت­ترين زوجهاي دنيا نيز بخاطر حوادث گاه كوچك آخرين پريودهاي منجر به تلخي و طلاق، از هم جدا ميشوند. حال اينكه (به فرض يا به واقع) 20، 30 يا 40 سال كنار هم خوشبخت بوده­اند، چيزي را عوض نميكند. منطق يا ضد منطق اين جماعت اين است تا احتمال قطعي جداشدن ملل غيرفارس از اين مجموعه را به چشم نبينيم حاضر به هيچ مذاكره از موضع همسطح نخواهيم بود.

گذشته، تازه اگر چيز دقيق زيادي هم در باره آن بدانيم -كه نمي­دانيم- نميتواند چراغ راه ما باشد. گذشته متمدن­ترين جوامع معاصر هم با معيارهاي امروزي ما بشدت ناخوان هستند. لذا همان بهتر كه خود آينده را چراغ راهمان قرار دهيم. اگر ميخواهيم حقوق بشر و ثبات و امنيت را توأمان داشته باشيم، بايستي در جهان گلوبال امروزي منطقه­اي بدون مرز بسازيم. منطقه­اي كه هم مردمان و حاكمان به همديگر اعتماد داشته باشند و هم ملتها و كشورها و همه اينها در چارچوب سيستمي از روابط هارمونيك با جهان، قواعد بازي را رعايت بكنند. من هيچ آلترناتيوي براي جغرافياي ما كه روابط دو جانبه و چند جانبه ترك، عرب، يوناني، ارمني، فارس، كرد، بلوچ، تركمن در آن تنش زدايي شده و تنش اين مجموعه با بقيه دنيا نيز به حد صفر رسيده باشد، نمي­بينم.

با تشكر از سايت ايران گلوبال براي اجراي اين پروژه و ديگر فعاليتهاي اين سايت ابتكاري.

مصاحبه کننده کیانوش توکلی

9 نوامبر 2010 Posted by | فارسی, فدرالیسم, ملیتهای ایران, مصاحبه - دانیشیق, حقوق اقوام, حرکت ملی, دمکراسی | , , , | بیان دیدگاه

مهرزاد بروجردی: هویت ایرانی در حسرت گذشته – در تمنای اصالت

آزدمو : ناسیونالیسم افراطی ایرانی از موانع اصلی حل مساله ملی و موفقیت روند دمکراسی در ایران است ، شناخت پایه های فکری ناسیونالیسم باستانگرا ، غیر ستیز و ضد دمکراتیک ایران – که بعضا بر اساس گزاره های غیر واقعی و دروغهای تاریخی بنیان نهاده شده است – و نقد و طرد آن از لوازم اساسی گذار به دمکراسی و حل مسالمت آمیز مساله ملی در ایران است ، در این راستا  دیدگاههای مهرزاد بروجردی بسیار ارزنده می باشد از این رو کانون دمکراسی آزربایجان با توجه به اهمیت موضوع به انتشار دوباره مصاحبه دکتر مهرزاد بروجردی با سایت جرس اقدام می کند.

مهرزاد بروجردی: هویت ایرانی در حسرت گذشته- در تمنای اصالت فرید ادیب هاشمی جرس: “تراشیدم، پرستیدم، شکستم”، عنوان کتاب تازه دکتر مهرزاد بروجردی، استاد علوم سیاسی در دانشگاه سیراکیوس در نیویورک است که اخیرا در تهران  وارد بازار نشر شده است. هویت ایرانی، یکی از محورهای کتاب تازه اوست. دکتر بروجردی معتقد است که نگاه حسرت بار ایرانیان به تاریخ، ناشی از دلباختگی ما به “میراث گرایی”، به جای روی آوردن به تاریخ نگاری انتقادی است. او بخش مهمی ازعلت ناتوانی ایرانیان در نقد تاریخ گذشته را به وزن و جایگاه امروز ایران در دنیا مربوط می داند و می گوید پذیرفتن این واقعیت که زمانی مهره ی شاه شطرنج دنیا بودیم و امروز به یک سرباز ساده بر روی این صفحه تبدیل شده ایم، سنگین است. به همین دلیل یک تفکر رمانتیسم بر ما غلبه کرده و نگاهمان به تاریخ، نگاهی حسرت بار شده است.

گفت و گو با دکتر مهرزاد بروجردی به مناسبت انتشار کتاب “تراشیدم، پرستیدم، شکستم”

دکتر بروجردی در کتاب تازه خود نیز همچون کتاب دیگرش، روشنفکران ایران و غرب، روشنفکری در ایران را در مرکز توجه خود قرار داده است. او با نقل گفته ی ژان پل سارتر، روشنفکر را به ریگی در کفش جامعه تشبیه می کند که باید وجدان جامعه را نسبت به پندارها و تعصب های چیره، به چالش بکشد.

“مهار جهانی شدن؛ چالشی پیش روی نهضت بومی سازی” عنوان یکی از سرفصل های کتاب تازه دکتر بروجردی است. اودر این گفت و کو با تاکید بر وجود “تمنا ی اصالت” در بین ایرانیان می گوید ما این گونه می اندیشیم که چرا باید جیره خوار سفره فکری غرب باشیم؟ اما وقتی از قلمرو شعار خارج می شویم و می پرسیم که طی سی سال گذشته این شیوه تفکر چه خوراکی برای شام فکری جامعه بر سر سفره آورده است؟ جز یک سری نقدهای پیش پا افتاده علوم اجتماعی غرب و انتقادهای اخلاقی از جامعه، فرهنگ، سیاست وعلم غرب، دستاوردی نمی یابیم. او معتقد است که به خاطر جو سیاسی چیره در ایران، این مساله بیشتر شعار بوده تا یک واقعیت.همانطور که زمانی نیز شعار وحدت حوزه و دانشگاه مطرح شد اما هیچگاه به واقعیت نپیوست.

دکتر بروجردی از بیگانه ستیزی موجود در فرهنگ ایران به عنوان “یک راه حل بسیار ساده و ابتدایی برای تبرئه وجدان جمعی” یاد می کند و بر این باور است که “ما به  جای یافتن سهم خود در انحطاط فکری کنونی و زوال حکومتهای افتخار آمیز گذشته، همه ی تقصیرها را به گردن بیگانه می اندازیم . گستردگی تئوری توطئه در میان ما ایرانی ها نیز نشانه ی همین  رویکرد فرافکنانه است”. به اعتقاد او، این در واقع ادامه ی همان سنت تنبلی فکری است که از دیرباز با آن  خو گرفته ایم. یاد نگرفته ایم که پوسته را بشکافیم و به عمق مسائل بنگریم. تمرین نکرده ایم که از خود، سوالهای سخت  بپرسیم و  به جای نشانه رفتن انگشت اتهام به طرف دیگری، خود را مورد خطاب قرار دهیم و ببینیم  که چه نقشی در بروز مشکل داشته یم.

او رفتار جمهوری اسلامی با روشنفکران را در قیاس با دیگر حکومت ها در ایران، تافته ای جدا بافته می داند و می گوید: جمهوری اسلامی در واقع از روشنفکران می خواهد که فقط مجیز گوی حکومت باشند و نقشی جدی تر از آن برایشان قائل نیست. اگر روشنفکر از این دایره قرمز پا بیرون بگذارد باید مجازات پس دهد.

مشروح گفت و گو با دکتر مهرزاد بروجردی را در ادامه بخوانید:

تکیه به زور، عمر طولانی برای حکومت ها نخواهد آورد

“درک سیاسی روشنفکران ایرانی” عنوان یکی از فصل های کتاب تازه شماست که به زبان فارسی و در ایران منتشر شده است. شما می گویید نقش روشنفکران در قلمرو سیاست ورزی، آموزش فن تبدیل کردن زورگویی به قانونمندی به گروه حکومت پیشگان است. آیا منظورتان این است که روشنفکران می بایست به حاکمان بیاموزند که چگونه پایبند قانون باشند یا اینکه روشنفکران باید به مردم بیاموزند که چگونه حاکمانشان را در چارچوب قوانین محدود کنند تا دچار بلایایی چون دیکتاتوری و خودکامگی نشوند؟

روشنفکران به سان یک طبقه بینابینی، باید در ِ گفتگو با هر دو سو، مردم و حکومت، را باز کنند. گرچه روشنفکران وظیفه سنگینتری برابر مردم دارند که بر وظیفه آنها برابر دستگاه حکومتی پیشی می گیرد. روشنفکر با دانشی که بر وقایع و شرایط پیرامونی خود دارد، جلوتر از جامعه حرکت می کند. ژان پل سارتر، روشنفکر را به ریگی در کفش جامعه تشبیه می کند که باید وجدان جامعه را نسبت به پندارها و تعصب های چیره، به چالش بکشد. اما رابطه روشنفکر با سیاستمداران و حاکمان سئوالی است که از زمان افلاطون و ارسطو مطرح بوده و هنوز هم هست. در ایران هم پژوهش هایی در باره اندرزهای روشنفکران به حاکمان، که در ادبیات فارسی به عنوان “نصیحت الملوک” از آن یاد شده، صورت بسته است. در غرب هم از دوران ارسطو تا عصر ماکیاولی و هابز این مساله بین روشنفکران مطرح بوده که  طبقه حاکم نمی باید و نمی تواند در دراز مدت تنها با به کار بستن زور حکومت کند. آنتونیو گرامشی، نظریه پرداز ایتالیایی، ازضرورت ایجاد عنصر هژمونی در جامعه یاد می کند و تاکید دارد که اگرحکومت ها خواهان حیات طولانی اند نمی توانند به زور تکیه   کنند.

رابطه روشنفکر و قدرت

در اینجا مایلم دو نکته را مطرح کنم؛ اول اینکه گفت و گو با حاکمان به وجود گوش شنوا در حاکمیت نیاز دارد.  همکار دربندمان آقای زید آبادی، مدتها قبل از انتخابات سال گذشته، از روشنفکران خواسته بود که چون گوش شنوایی در درون حاکمیت وجود ندارد، بهتر است که روشنفکران به نشانه ی اعتراض، سکوت پیشه کنند. دوم آنکه روشنفکران گاه به جای گفت و گو با حاکمان ، خود وارد حاکمیت شده اند و خواسته اند که با دردست گرفتن قدرت نظراتشان را پیش ببرند. نظر شما چیست؟

من با سکوت اختیار کردن روشنفکران موافق نیستم. چرا که این سکوت با فلسفه وجودی روشنفکران ناسازگار است. البته می توان در گیر و دار جدال های سیاسی روزمره و بر اساس محاسبه ی سود و زیان گاهی سکوت اختیار کرد اما در یک نگاه دراز مدت به نقش روشنفکران، سکوت اختیار کردن  روشنفکران را هم ارز مهر تائید زدن آنان برجریانهای اجتماعی،دستگاه سیاسی وعرف و عادتهای ناروای اجتماعی می دانم وناسازگار با  فلسفه وجودی روشنفکر می شناسم.

رابطه روشنفکران با قدرت را نیز می توان در سه لایه طبقه بندی کرد؛ لایه اول، تنها نظاره گر رفتار حاکمان بودن و سکوت کردن است که با تعریف ما از مفهوم روشنفکر ساز گار نیست. نمونه های این نگاه به کاروبار روشنفکری را می توان در گفته هایی چون “هنر برای هنر” و یا “قطار خالی سیاست” پیدا کرد. لایه دوم، نظارت بر قدرت، ناقد حکومت و نحوه حکومت مداری حاکمان بودن است. لایه سوم آن است که روشنفکر با نظر در شرایط خاص اجتماعی و تاریخی جامعه، وارد بازی قدرت شود و به  روشنفکر- دولتمدار تبدیل شود. نمونه های زیادی از این دست روشنفکران در دوران رضا شاه پدیدار شده اند.

من در کتاب تازه ام در چهار فصل به تاریخ دوران رضا شاه پرداخته ام. حرف من این است که بسیاری از روشنفکران آن دوره به خاطر شرایط خاص تاریخی، از جمله  آشوب اجتماعی- سیاسی در دوره سیزده ساله ی بین شکست انقلاب مشروطه و کودتای رضا خان، به این نتیجه رسیده بودند که مملکت در حال ازهم پاشیدگی است و شکل دادن یک ایران نوین، ضروری است. بسیاری از این افراد وقتی رضا شاه به حکومت رسید، چاره کار را در این  دیدند که وارد بازی قدرت شده و جزئی از نظام سیاسی جامعه شوند. این، گروهی از روشنفکران و فرهیختگان زمانه را گرد هم اورده بود؛ از ذکاءالملک فروغی تا ملک الشعرای بهار، احمد کسروی، فخرالدین شادمان، علی اصغر حکمت،علی اکبر داور و دیگران. در خارج از ایران نیز در اروپای شرقی  شاهد بودیم که واسلاو هاول به عنوان رهبر مخالفان فعالیت کرد و به ریاست جمهوری هم رسید.  در فرانسه نیز بسیاری از افراد مهم در عرصه ی فکر و اندیشه ی جامعه عهده دار مقامهایی چون وزارت فرهنگ در دولت این کشور شدند. بنابراین من مدافع این نگاه نیستم که به خاطر یک فلسفه منزه طلبی، روشنفکران نباید هرگزوارد دستگاه قدرت شوند. آنچه روشنفکر باید به آن بیاندیشد این است که آیا با مشارکت در نظام حکومتی و تبدیل شدن به جزئی از بوروکراسی دولت، می تواند در هدایت جامعه به سوی آمال و آرزوهایی که در خاطر دارد(دمکراتیزه کردن جامعه یا پیشرفت اقتصادی) ایفای نقش کند یا خیر؟  به نظر من برداشت هایی که در گذشته از مفهوم روشنفکر وجود داشت و آن را هستی ای  خارج از مدار قدرت  و تنها ناقد و ناظر آن می دید، تمامی گونه های روشنفکر را در بر نمی گیرد.

دلباختگی ایرانیان به میراث گرایی و وظیفه روشنفکران

کتاب تازه تان فصلی دارد به نام “گفتاری درباره نگاه ملی گرایانه به هویت ایرانی”. یادم هست شما در مجله “کیان” هم مقاله ای داشتید با عنوان گفتگویی درباره دریافتهای ملی گرایانه از هویت ایرانی. درآن مقاله به رابطه ی این نگاه ملی گرایانه و تاریخ نگاری هم اشاره کرده بودید و با ذکر مثال “حمله اسکندر” خواستار توجه به تاریخ نگاری ناقدانه شده بودید. “گذشته ی افتخار آفرین ما ایرانی ها” ظاهرا سنگین تر ازآن است که روشنفکران جرات نقد آن را به خودشان بدهند. بهره گیری از این گذشته ی افتخار آفرین، حتی کسی چون احمدی نژاد را نیز به برپایی  نمایش تقدیر از شاه شاهان  واداشت. روشنفکر چگونه باید به این مساله حساس بپردازد؟

بحث هویت، یکی دیگر از محورهای کتاب من است. مساله کلیدی در گشودن  بحث هویت ایرانی، نقد دلباختگی ایرانیان به “میراث گرایی”، به جای روی آوردن به تاریخ نگاری انتقادی است. حال و روز کنونی ما به هیچ وجه در قد و اندازه دوران گذشته و پرافتخار ایران نیست. بنابراین همیشه نگاهمان به گذشته است. مثل کهنه سربازی که وقت و توان خویش را در لذت بردن از بازگویی افتخارهای دوران جنگ  سپری می کند. بنابراین بخش مهمی ازعلت ناتوانی ما در نقد تاریخ گذشته مان، به وزن و جایگاهی که امروز در دنیا داریم مربوط می شود. زمانی  مهره ی شاه شطرنج دنیا بودیم  و امروز به یک سرباز ساده بر روی این صفحه تبدیل شده ایم و پذیرفتن آن برای مان بسیار سنگین است.  به همین دلیل یک تفکر رمانتیسم بر ما غلبه کرده و نگاهمان به تاریخ، نگاهی حسرت بار شده است. این شیوه تاریخ نگاری را “تاریخ نگاری شرم و تفاخر” می نامم. در این نوع تاریخ نگاری  ما افراد را در دو گروه خیلی ساده قرار می دهیم؛ کسانی که باید از آنها شرمنده باشیم که عبارتند از مهره های منفی تاریخ و یا کسانی که هاله ای از تقدس  دورشان کشیده ایم  و آنها را می ستاییم و می پرستیم. این چهره های مثبت، هم به دوران باستان تعلق دارند مثل کوروش و هم به دوران معاصر، چون دکتر مصدق. به نظر من این نوع تاریخ نگاری بیشتر از آنکه کمکی به حال جامعه باشد، نوعی شوخی کردن با وجدان جامعه است.

بحثی که در کتاب تازه ام نیز به  آن پرداخته ام این است که نگاه حسرت بار، سخت نگران مساله  زبان است و آن را سرچشمه هویت ایرانی می داند و نمی بیند که هویت و آگاهی ملی، اموری ذاتی نیستند بلکه برخاسته از کنشها و واکنشهای افراد یک جامعه اند. من در کتاب تازه ام، افکار دکتر یارشاطر و نوشته های زنده یاد شاهرخ مسکوب  را بسان نمایندگان این شیوه نگاه، نقد کرده ام. البته شاید هم بتوان این نگاه را یک واکنش دفاعی خواند که نخواسته ایم بپذیریم  که جامعه ای که از آن به عنوان “ایرانی” یاد می کنیم دارای  شکافهای عمیق عمودی، افقی، قومی و مذهبی است.  شاید هم می خواسته ایم با روی آوردن به تاریخ نگاری گزینشی، به نوعی بر این شکافها  سرپوش بگذاریم و تنها به افتخار کردن به گذشته بسنده کنیم. باید از خود بپرسیم که چرا مساله ی حمله اسکندر به آن شکل در تاریخ ما مطرح شده است که اسکندر آمد و تخت جمشید را به خاک کشید؟ باید بپرسیم که چرا در تاریخ ما از نوع رفتارمان در آن دوران با همسایگان ایران، یعنی یونانیان، عربان و ترکان خبری نیست؟ تاریخ نگاری امروزین ما در انتقاد اخلاقی از دیگران خلاصه شده است. اگر بپذیریم که هویت، امری ذاتی، واقعی و تثبیت شده نیست بلکه تغییر پذیر است و تحول پیدا می کند، آنگاه شاید در برخوردمان با دنیای مدرن، دغدغه ی هویت مانع واقعگرایی در بازخوانی تاریخمان نشود.من در آن مقاله درخواست کرده ام که یک مقدار از نگاه حسرت بار و میراث گرا و زبان محور دور شویم و با پرهیز ازشوخی های تاریخی، به نگاه انتقادی به تاریخ روی بیاوریم.

حالا شما می پرسید که آیا این کار امکان پذیر است و به موفقیت خواهد رسید یا نه؟ پاسخ من این است که  نمی دانم. شاید به خاطر همان بار روانی و عاطفی، این تفکر  نتواند به این زودی ها در بین ما رواج  پیدا کند ولی به هر حال وظیفه روشنفکران است که این حرفها و انتقادها را مطرح کنند. برخلاف تفکر پوپولیستی که می گوید روشنفکر باید با مردم طی راه کند، من برآنم که روشنفکر باید چندین گام پیش تر از مردم باشد. کسان زیادی در  تاریخ شرقی خویش داشته ایم که بسیار جلوتر از زمانه خودشان حرکت کردند و جامعه بعد از سالها به ارزش آنها پی برد. برای نمونه می توان از ” اکبر شاه هندی ” و ” نیما یوشیج” در جامعه خودمان نام برد. باید یک تلنگری به وجدان، روان و باورهای غالب جامعه زد. این وظیفه، خاص روشنفکران است و اگر روشنفکران این وظیقه ی خود را ادا نکنند، نمی توان انجام آن را از دیگران توقع داشت.

بومی سازی علوم انسانی؛ از شعار تا واقعیت

اجازه دهید به فصل دیگری از کتاب شما بپردازم:”مهار جهانی شدن چالشی پیش روی نهضت بومی سازی”. بومی کردن علوم انسانی شاید بیشتر از سی سال است که در ایران بحث روزاست! آیابومی کردن علوم انسانی  شدنی است؟ آیا اصولا کاری منطقی و عقلی است و می توان از آن انتظار نتیجه ای مفید برای جامعه داشت؟

باید اول به این سئوال پاسخ دهیم که بحث بومی سازی از کجا ریشه گرفته است.باید به یاد داشته باشیم که این تفکر در بین روشنفکران کشورهای جهان سوم و بعد از استقلال سیاسی این جوامع صورت گرفت. به این معنا که روشنفکران در کشورهای جهان سوم، بومی سازی علوم را بسان گام دوم استقلال از غرب ( بعد از دستیابی به استقلال سیاسی) ضروری می دانستند. ازطرف دیگر باید این نکته را نیز مورد توجه قرار دهیم که در میان ما یک تمنا ی اصالت  وجود داشته و دارد. ما این گونه می اندیشیم که در حالی که می توانیم با نگاه به میراث فکری خودمان جامعه را بازسازی کنیم، چرا باید جیره خوار سفره فکری غرب باشیم؟ جایگاه و خاستگاه تاریخی این مساله قابل درک است اما متاسفانه وقتی از قلمرو شعار خارج شده و در پی محتوا می روید و می خواهید بدانید که این شیوه تفکر چه خوراکی برای شام فکری جامعه  بر سر سفره آورده است، جز یک سری نقدهای پیش پا افتاده علوم اجتماعی غرب و انتقادهای اخلاقی از جامعه، فرهنگ، سیاست وعلم غرب، دستاوردی نخواهید یافت. یعنی در مقابل انتقادهای فراوان، جایگزینی که بتواند جامعه را به خودش جلب کند دیده نمی شود. آری، قرار نیست هر جامعه ای رونوشت جامعه غربی باشد و هر چه که در جامعه غربی صورت گرفت نباید در جوامع  دیگرهم شکل بگیرد.  وقتی به چین و ژاپن نگاه می کنیم می بینیم جوامعی  بسیار موفق هستند و توانسته اند تلفیقی بین آنچه از غرب آمده با سنتهای  خودی سامان دهند. اما  متاسفانه کارنامه ما در ایران، تابه حال مثبت نبوده است. آنچه که  به عنوان بومی سازی علوم انسانی از آن یاد می شود متاسفانه هیچ دستاور مثبتی نداشته که بتوان  آن را میوه ی  سی سال تجربه ی جمهوری اسلامی در علوم  انسانی دانست.  سی سال از انقلاب گذشته و حتی ده کار جدی در قلمرو انسان شناسی، جامعه شناسی و علم سیاست از جامعه ما بیرون نیامده که بیانگر میزان کامیابی بومی گرایان باشد. متاسفانه فکر می کنم  که به خاطر جو سیاسی چیره در ایران، این مساله بیشتر شعار بوده تا یک واقعیت. زمانی نیز شعار وحدت حوزه و دانشگاه مطرح شد اما هیچگاه به واقعیت نپیوست.

نگاه به غرب؛ مشکل روشنفکر ایرانی

البته نقدی هم به روشنفکران ایرانی وارد است. روشنفکر ایرانی همانقدر که به خوبی با اندیشه های  متفکران غربی درعلوم انسانی آشناست، با اندیشه های متفکران جهان عرب، ترک و هندوستان غریبه است. شاهدیم که نسخه هایی که از سوی بیشتر روشنفکران ایرانی برای جامعه نوشته می شود، بهره مند از ادبیات و اندیشه های اندیشمندان غربی است.علت چیست؟

یکی از انتقادهایی که در اولین کتابم  در باره ی روشنفکران ایرانی و غرب  در میان آوردم همین است. در آن کتاب پرسیده بودم که چرا تا این حد نگاهمان به غرب دوخته شده است و به کشورهای همسایه نظری نمی افکنیم. بی گمان مسائل و دغدغه های فکری این جوامع بسیار به ما نزدیک تر است تا آنچه که دنیای غرب تجربه کرده است. جای تاسف است که ما از بحث هایی که در هند و دنیای عرب صورت می گیرد اینقدر بی بهره باشیم. من، که به تاریخ روشنفکری در کشورهای در حال توسعه یا جهان سوم علاقه مندم، هنگامی که به کفت و گو های  روشنفکران هندی  می نگرم  تاسف می خورم که چرا جامعه فکری ما تا این حد از این مباحث دور است. این نکته در مورد ترکیه و دنیای عرب نیز درست است. شاید دلیلی تاریخی بتوان برای آن یافت و گفت که بخشی از این مساله ناشی از آن احساس برتری تاریخی است که ایرانی ها نسبت به مردمان همجوارشان داشته اند.

البته وقتی هم که تصمیم به ورود به این حوزه ها هم می گیریم  بیشتر از منظر جناحی و منافع گروهی به آن نگاه می کنیم.

از دیدگاه جامعه شناسی دانش، دنیای روشنفکری ایران در آغاز، فرانسه محور است. یعنی از میانه ی قرن نوزده تا میانه ی قرن بیستم، تاثیر مدل فرانسوی در فرهنگ  روشنفکری ایران آشکار می شود. تا  سالهای میانه ی قرن بیستم توجه روشنفکران ما بیشتر به سوی غرب بوده است تا منطقه ای که نزدیکی و همخوانی بیشتری با مسائل جامعه ایرانی دارد.

مجیز گویی حکومت؛ توقع جمهوری اسلامی از روشنفکر

شما معتقدید که” روشنفکران ما الگوی کارآمدی از رفتار سیاسی به جای ننهاده اند. چه بسا گاه به جای نقد شخصیت پرستی، ناسیونالیسم بیگانه ستیز، خودبزرگ بینی های فرهنگی، توده فریبی و بنیادگرایی، خاموشی پیشه کردند”. همینطور شما بر این باورید که پاره ای از روشنفکران در عرصه عمومی ادعای مدرن بودن دارند اما وقتی به خلوت خانه می روند در رفتار با همسر و فرزند همانند پایبندان سرسخت سنت رفتار می کنند. مشکل را در کجا می بینید؟

یکی از دلیل های به جا نگذاشتن الگو ی کارآمد آن است که روشنفکران ما تجربه طولانی ای در عمل سیاسی نداشته اند. همانطور که گفتم روشنفکران ما درطول تاریخ ایران، تنها در دوره رضا شاه سعی کردند که به دستگاه حکومتی وارد شده و دستور کار خود را پیش ببرند. در زمان محمد رضا شاه بیشتر روشنفکران نه تنها به حاکمیت وارد نمی شدند بلکه بیشتر با نیروی اپوزیسیون همراه بودند. جمهوری اسلامی نیز که از نظر تعاملی که با روشنفکران داشت تافته ای جدا بافته است. جمهوری اسلامی در واقع از روشنفکران می خواهد که فقط مجیز گوی حکومت باشند و نقشی جدی تر از آن برایشان قائل نیست . اگر روشنفکر از این دایره قرمز پا بیرون بگذارد باید مجازات پس دهد. بنا براین متاسفانه استمرار چندانی در آن الگو و شیوه هایی که می توانست مبنایی برای تجربه های بعدی باشد نداشتیم.  در کتابم  نقل قولی از ژان پل سارتر آورده ام که می گوید جامعه نمی تواند روشنفکر را متهم کند بدون اینکه خودش متهم شود. به این معنا که روشنفکران هم ساخته و پرداخته ی همان جامعه هستند. بنابراین همانطور که دوستان فمینیست ما به درستی مطرح می کنند،  نه تنها در ایران بلکه دردنیای عرب و بین ترک ها نیز روشنفکران در خارج از خانه ادعاهای مدرن و دموکراتیک دارند اما بسا که در چارچوب خانه و در رفتارشان با همسر و فرزند، به شیوه ی سنتی پای بندند. به عقیده من این مشکل ناشی از قدمت سنت در این جوامع است و رها شدن از زنجیرهای سنت، کار بسیار دشواری است.

بیگانه ستیزی؛ ادامه سنت تنبلی فکری و  راهی برای تبرئه وجدان جمعی

سوال دیگرم در مورد ویژگی بیگانه ستیزی در فرهنگ ماست که هم بهانه های بسیار برای آن داریم و هم واقعیت های فراوان تاریخی . به نظر می رسد که در اندیشه ی امروز ایرانی،  بیگانه مشکل همه نابسامانی های داخلی است . خیلی ها معتقدند که تا این فکر تغییر نکند مشکل جامعه ایرانی حل نخواهد شد. این مشکل ما از کجا ریشه گرفته و چه راه حلی باید برایش فراهم کرد؟

چند مساله را می توان به عنوان ریشه های این مساله ذکر کرد. یکی همان واقعیت های تاریخی است که شما مطرح کردید . ایران و روسیه  کشورهایی بوده اند که در طول تاریخ بارها مورد تاخت و تاز حکومتها، امپراطورها و همسایگان دور و نزدیک  خود قرار گرفته اند. یک ترس تاریخی از بیگانه همیشه در میان این دو ملت وجود داشته است. از لحاظ روانشناسی می توان این مساله را با جامعه ای مانند آمریکا مقایسه کرد که دو اقیانوس بزرگ این کشور را از هر دو سو در بر گرفته و سبب شده که به ندرت از خارج  مورد حمله قرار بگیرد. از همین روی مردم امریکا آن نگاه بیگانه ستیزی ای که در بین مردم ما جاری است را ندارند. این یک واقعیتی است و باید به آن بهای لازم داده شود.

نکته دیگر، نبود سنت انتقاد از خود، درمیان ماست. در واقع،  بیگانه ستیزی یک راه حل بسیار ساده و ابتدایی برای تبرئه وجدان جمعی ماست. به جای یافتن سهم خود در انحطاط فکری کنونی و زوال حکومتهای افتخار آمیز گذشته، همه ی تقصیرها را به گردن بیگانه می اندازیم . گستردگی تئوری توطئه در میان ما ایرانی ها  نشانه ی همین رویکرد فرافکنانه است.

جای خرسندی است که امروز این نگرش مورد نقد های فراوان و جدی قرار گرفته و می گیرد و تا حدودی تاثیرو نفوذ خود را از دست داده است. چنانکه گفتمان هایی مانند تهاجم فرهنگی غرب، امروز با پوزخند نه تنها روشنفکران، بلکه مردم عادی نیز روبرو می شود. حاکمان ما نیز چون نمی توانند دشواری های بی شماری را که  در جامعه وجود دارد حل کنند، به بیگانه ستیزی، تئوری توطئه و بافته هایی از این دست، دست می برند. اگر نیروی الکتریسیته در شهری قطع می شود، دست به دامن نظریه توطئه می شویم و آن را به امریکا و صهیونیسم جهانی نسبت می دهیم. این در واقع ادامه ی همان سنت تنبلی فکری است که از دیرباز با آن  خو گرفته ایم. یاد نگرفته ایم که پوسته را بشکافیم و به عمق مسائل بنگریم. تمرین نکرده ایم که از خود، سوالهای سخت  بپرسیم و  به جای نشانه رفتن انگشت اتهام به طرف دیگری، خود را مورد خطاب قرار دهیم و ببینیم  که چه نقشی در بروز مشکل داشته یم. متاسفانه این تنبلی فکری در کنار سنت میراث گرایی در تاریخ نگاری- که پیشتر به آن اشاره کردم- دست به دست هم داده و از فرهنگ بیگانه ستیزی ما غول عجیب و غریبی ساخته که به چالش کشاندن آن به سادگی ممکن نیست.

شکستن بتواره؛ مایه حرکت به سوی تعالی

و در پایان اجازه دهید که از شما در باره نام کتاب بپرسم. می دانم که برگرفته از سروده ی مرحوم”اقبال لاهوری” است. اما چه عاملی شما را به سمت انتخاب این نام کشاند؟

من به کارهای اقبال لاهوری خیلی علاقه مند بوده و هستم. اقبال در یکی از سروده هایش می گوید:

هزاران سال با فطرت نشستم

به او پیوستم و ازخود گسستم

ولیکن سرگذشتم این سه حرف است

تراشیدم، پرستیدم، شکستم

این شعر اقبال مرا به تفکر در زندگی فکری خودم واداشت که در جوانی تا چه حد خام پندارانه برای خودمان قصرهای ایدئولوژیک درست کردیم، برای آن قصرها رهبر و پرچم  تراشیدیم  و بعد در سنین بالاتر دیدیم که برای حل مشکل هیچ راهی به جز شکستن بتها، از نو آغاز کردن و به شیوه دیگر نگریستن وجود ندارد. بنابراین  در گفت و گو از هویت ایرانی، شاید الهام گرفتن از اقبال لاهوری بتواند تلنگری به جامعه بزند، دلیلی شود تا مقداری برگردیم و بنشینیم سر جای خودمان و فکر کنیم که چه تراشیده ایم و آیا نیاز است که در این برهه از زمان این بتواره را- که مدتهاست به پرستش آن عادت کرده ایم- بشکنیم تا شاید به یک رهایی فکری دست پیدا کنیم و همان مایه ی حرکتمان به سوی تعالی شود.

از فرصتی که در اختیار جرس گذاشتید، سپاسگزارم.

http://www.rahesabz.net/story/24295

3 نوامبر 2010 Posted by | فارسی, مقاله - تحلیل, مصاحبه - دانیشیق, حقوق اقوام, دموکراسی, دمکراسی | , , , , , , | بیان دیدگاه

ایران و مسائل ایران – دکتر ضیاء صدر / بخش دوم

آقای دکتر جلیل دوستخواه! در نوشته و جواب تان به آقای دکتر رضا براهنی، ذکر خیری از یک بانوی بیسواد:(در ایران یعنی فارسی نخوان) قشقائی کرده بودید كه»حافظِ شاهنامه»ی فردوسی بوده است. جهت تمدد خاطر خوانندگان این نوشته و براي شناخت شما و مرامی که از آن طرفداری میکنید به نقل و نقد کوتاه آن می پردازم: بنابه نوشتۀ شما این بانوی قشقائی بیسواد و ترک، بجای «لالائی» گفتن، با داستان های شاهنامه فرزندانش را می خوابانیده است!.. چون حضرتعالی شاهد عینی قضیه بودید، من شخصاً در صحت فرمایشات شما تردید نمی کنم. اما جواب این سوال مهم، که آن بچه های معصوم و بی سواد ترک،از شاهنامه چه می فهمیدند، در نوشته شما منعکس نشده است. فرض و تصورکنیم که آن مادر ميتوانست نوار آواز دلنشين و زيباي چهارصدهزار بيتي»رامایانا»ی هندی را، وسیلۀ خواباندن بچه های خود می کرد، آیا فرقی در اصل قضیه حاصل میشد؟ ولی اگر داستان ترکی هشتصد هزاربیتی»ماناس»را از آوازهای سحر انگیز»ماناس- چی ها «پخش میکرد، بچه ها کلمات آشنائی را تشخیص میدادند! بهرحال من براستی حافظۀ آن خانم قشقائی را نَسخ کنندۀ حافظۀ «ابوالعلاء مُعَری» یافتم که می گویند: «ابو ذکریا خطیب تبریزی» به اصرار و اجازۀ استادش ابوالعلاء، با همشهری خود صحبت میکند و بعدابوالعلاء کلمه به کلمه این گفتگورا تکرارکرده و میپرسد» شما بهم چه گفتید ؟» عقلا و از جمله کسروی تبریزی در صِحَتِ این داستان نیمساعته تردید کرده اند (آذری یا زبان باستان ازربایگان – محمود گودرزی صفحۀ ۴۳-۴۴). هرچندحافظۀ اعجاب انگیزابوالعلاء از جمله در کتاب «رسالة الغفران»اوهویدااست که در آن، یکی از موجبات تفاخر(فخرفروشی) شعوبیۀ جدید ایرانی جهت تحقیر اعراب، یعنی: «سیبوه «و دیگر نحوی ها و شاعران ایرانی را، بخاطرخطاهای ادبی شان در عربی ،به باد انتقاد و طنز»نیچه گونه»ی خودگرفته است: (رسالة الغُفران ترجمۀ حیدرشجاعی صفحات: ۲۹،۳۲،۴۳،۵۴،۷۱-۷۲ ،۸۶-۸۷ ،۱۰۸ و ۱۱۲). البته شعوبیۀ جدید ایرانی ما مدعی هستند که   » نَحو»رابرای اعراب،»سیبوه» معاصرهارون الرشید ساخته است!، که بقول مولانا : از حدیث اش خنده آمد خلق را ! من نمی دانم چرا این بانوی قشقائی را با نام معرفی نکرده اید که بدانیم شخص بیسوادی، چگونه۳۰ هزار یا ۶۰ هزار بیت شاهنامه را حفظ کرده بود !؟ حافظان قران و انجیل در تاریخ فراوانند و حفظ آن روشی دارد، اما «حافظِ شاهنامه » آن هم به این صورت غریبش نشنیده بودیم. باز چون حضرتعالی آن قضیه را نقل کرده اید، من ناچارجملۀ بوعلی در کتاب «شفا» را تکرار می کنم که » و الله اَعلم»، زیرادردنیا غرایب زیاد است و گرنه دنیا، «جَهان» یعنی جَهنده لقب نمی گرفت! البته من تصور می کنم که شاهنامۀ فردوسی کتابی نیست که بتوان خواندن آنرابرای بچه ها تجویزکرد. از روانشناسان کودک(البته اگرفردوسی و شاهنامه اش را بشناسند) بپرسید که آیا کاشتن بذر»کینه، انتقام و خرافات، و دیگری ستیزی عصر کوچ رُوی با «اساطیرالاولین»اش در مغز کودکان معصوم، در قرن انقلاب انفورماتیک و حاکمیتِ ارزشهای علمی، درست است یانه؟ «اساطیرالاولین»حتی در قران بمعنی «مزخرفات اجدادی و گذشتگان» آمده است، و تازه قران کتابی است که محصول عصر سُنت و ماقبل دوران انقلاب علمی- صنعتی، که امروزه به انقلاب دیجیتال انفورماتیک رسیده است.

ارزشهای «شاهنامه»: (سیستم کاست،اعتقاد به اشرافیت و «نژاده»بودن، و دامن زدن به کینه های «نژادیتباری و قومی- قبیله ای فارس= ایرانی با ترک و عرب و کرد و گیلک و بلوچ و ..) ؛در مقایسه با قران ( که الهام گرفته از فرهنگی است که آن رابه ناروا جاهلیت مینامد) و نیز دربرابرارزشهای اسلامی همچون: (برابری و برادری- و نه خواهری و انسانی- مسلمانان و ممتازبودن مؤمنان براساس تقوا و نه بنابه اصل و نَسَب) ارزشهاارتجاعی بوده و رنگ میبازند. این هردوارزش دینی نیز درمقابل ارزشهای مدرنیته یعنی»آزادیهای قانونی،برابری انسانی و حقوق بشر»، ارزشی باستانی و یا سُنتی محسوب میشوند. دعوت شماوسایرمُریدان شاهنامه و ایران – باستان پرستان، نه رفتن از ارزشهای سنتی(اسلامی) به ارزشهای مدرن: (آزادی و برابری انسانی)،بلکه دعوت از ارزشهای سنتی(اسلامی:آزادی و برابری دینی مؤمنان ِحاکم برمؤمنات)، به ارزشهای ارتجاعی ترباستانی(آریائی: ادعای برتری نژادی، تباری، زبانی، دینی و ..همراه با تحقیر و کینه و رزی بدیگران) است.

من»شاهنامه»- شناس نیستم، و لذا با»مرجوع دانستن اشتباه»، چنین میانگارم که «شاهنامه» دوبخش دارد: یک – بخش اول آن از کیومرث تا اسکندررادربرمیگیرد،که بخش اسطوره ای و غیر تاریخی آن است. در آن بنابه ارزشهای ایلی و قبیله ای، جزانتقام گرفتن و کینه و رزی و قصاص و خونخواهی، و رَجَز- خوانی و تفاخرایلی و نفرت قومی و نژادی از غیر ِخودی ها و بی قانونی و اها نت به زنان و یک بار همبسترشدن با آنان و كردن و لشان،برای بزرگ کردن بچه! و کشته شدن آن فرزند بدست پدرو …. و نَشروتبلیغ خرافاتِ ضدعلت و معلول، و مغایرعلم و عقل، باوجود داعیۀ «خرد» داشتن و … مطلبِ قابل نَقلی برای بچه ها ندارد.دراین بخش فردوسی و شاهنامه اش اصلاًهخامنشیان و از جمله کورشکبیررا نمیشناسد. عجیب است که نویسنده ای شاهنامه پرست، کوروش»کبیر و بزرگ«را چندی پیش با محمدبن عبدالله (لابُد «صغیر و کوچک«) مقایسه کرده بود! اینکه فردوسی بزرگترین حماسه سُرا و اسطوره پرداز شعر فارسی است تردیدی نیست، ولی سخن، از نظرمحتوا، برسرارزش انسانی و امروزی و وزن علمی و عقلی شاهنامه، و از لحاظ شکل و قالب، صحبت دربارۀ ارزش شعری و ادبی آن در مقایسه با نظامی و مولوی و حافظ و .. است. دربارۀ اهمیت ادبی فردوسی از نظراسطوره پردازی در صفحا ت بعدی اشاره ای خواهم کرد، و به نقد آن خواهم پرداخت.

دوبخش تاریخی و نیمه تاریخی شاهنامه، که چندان جدی و درست هم نیست. ضمن آنکه همان روح انتقام و کینه و افسانه سازی و اسطوره پردازی و اعتقاد به «سرنوشت» و » چرخ و اختر» بد، و نژاد و نژاده: ( نَسَب اشرافی داشتن) و نفرت از همۀ دیگران و غیرخودی ها، در آن موج می زند. در ضمن بنا به همان تاریخ های کلیشه ای تقلید (ونه نقادی) شده از غرب، اشکانیان را که بنابه منابع غربی از ۲۸۲ ق. م. تا ۲۲۴ میلادی یعنی ۵۰۶ سال سلطنت کرده اند،(آقای ناصر پورپیرار، مدعي هستند كه اشکانیان همان ادامۀ سلوکیه و کلنی های مقدونی بوده اند:(کتاب اشکانیان صفحات:۶-۱۳۶ و قسمت اول ساسانیان صفحات: ۲۹-۱۰۰).دربارۀ اشکانیان فردوسی می سُراید:

چو کوتاه بُد شاخ و هم بیخ شان    نگوید جهان دیده تاریخ شا ن

از ایشان بجز نام نشنیده ام!    نه در » نامة خسروان«دیده ام

می دانید فردوسی بنابه داده های منابع ناقص اش ( «نامهْ خسروان» یا «خدای نامک» و مؤبد و دیگر شعوبیۀ اولین ) حتی از ساسانیان نیز بصورت درستی سخن نمی گوید، مثلاً «مانی» رامعاصر نه شاپور اول، که همزمان با شاپوردوم(ذوالاکتاف) قلمدادمیکند (با۱۰۷سال اختلاف). اودرشاهنامه اش، «مانی» را، که بزرگترین و تنها شخصیت فرهنگی و تاریخی قبل از اسلام ایران و خاورمیانه است، نه بدستِ «بهرام اول»، بلکه بامر»شاپوردوم (ذوالاکتاف)» بقتل میرساند! خود فردوسی از دید یک موحد (مسلمان) بر»دوبُن» پرستی مانی میتازد،وقتل فجیع آن بزرگ مردفرهیخته را توجیه میکند و بر قاتل و طرز قتل فجیع او آفرین میخواند:

بیامد یکی «مرد گویا» ،ز چین:(منظور فردوسی ترکستان است)   که چون او مُصور نبیند زمین

کسی کو بلند آسمان آفرید         بدو در مکان و زمان آفرید

کجا،» نوروظلمت» بدو اندر است؟       زهرگوهری، گوهرش برتر است!..

زمانی برآشفت پس شهریار        بر او تنگ شد گردش روزگار…:

چوآشوب گیتی سراسربدوست!       بباید کشیدن ،سراپاش پوست!

همان چَرمَش آکنده باید به کاه !       بدان، تا نجوید کس این پایگاه!

بیاویختن از در شارسا ن بنزدیک دیوار بیمارسان!

بکردند چونا ن که فرموده شاه        بیا و یختند ش، بدان جا یگاه

جهانی بدو آفرین خواندند !        همه،خاک بر کشته افشاندند!

شاهنامۀ فردوسی مشحون از عرب کُشی و کرد کُشی و بلوچ کُشی و جهرمی کُشی و . ..وجنگ مداوم دو قوم اسطوره ای ایرانی و تورانی است که عمداً و به تحریف، تورانی ها، در آن برابرترکان قلمداد می شوند! راستی استاد گرامی وقتی موقع خواب، آن بچه ها در مورد شاپوردوم شعری با این محتوا می شنوند، گمان می کنید خواب های شیرین و پرازگل و پروانه و بلبل خواهند دید؟ «شاپوردوم «طاهرعرب» از غسانیان ِیَمَن(کذا!) را وقتی بافریفتن دخترش اسیرمیکند، حکیم خردمند و خرد گرای و انسان دوست ما فردوسی که مثل آیت الله خمینی، از ارش به مورچه و مگس هم نمی رسید میفرماید:

به دژخیم فرمود تا گردنش        زند، پس به آتش بسوزد تنش

هر آنکس کجا یافتی از عرب!         نماندی که با کس گشادی دو لب

زدودست اودورکردی دوکتف! جهان ما ند از کار او در شگفت!

عرابی،»ذوالاکتاف»کردش لقب!       چو او مُهره بگشاد، کتفِ عرب

و حکیم ما فراموش میکند که زمانی فرموده بود:

میازار موری که دانه کِش است که جان داردو جان شیرین خوش است.

سلام و نشان حزبی اعضای حزب پان ایرانیست

سلام و نشان حزبی اعضای حزب پان ایرانیست

استاد گرامی، از اینکه یک عده شعوبیۀ جدید بسبب گم کردن سوراخ دعای مدرنیته و بجای تلاش برای استقرارآزادی و برابری (فردی و جمعی ایرانیان)، بسبب نا آشنایی به محتوای شاهنامه، و از روی سنت دوستی، شاهنامه رادرکنارقران- انجیل و تورات و اوستا- و یاحتی بجای آن ها برسرسفرۀ نوروزی یا عقد و عروسی میگذارند، اصلاً مهم نیست. اما از ترس اینکه به توصیۀ شما،عده ای شروع به شاهنامه خوانی برای بچه های – شان جهت خواباندن آنهابکنند و اقعاً دچارهراس میشوم. ولی اگرشما صلاح میدانید راحت ترین کارآن است که فیلمی از این انسان دوستی و عشق به عرب و انسان را تهیه و «سی- دی» فیلم «ذوالاکتاف»را جهت تشدید کینه، میان هم- میهنا ن عرب و سایرعرب تباران کشور، و نیز ديگر ایرانیان بخصوص فارسی زبانان، توزیع نمایند، و در ضمن غیرعرب ها و بخصوص آن کسانی که خود را آریایی ناب می پندارند، خودوبچه های آنها رابا آن نوع فیلمها آماده کنند، تا با جنایات بالاتربعدی مان شاید»جهان راازکارخوددرشگفتی بیشتری فروببریم»! مطمئن باشید در حملۀ احتمالی بعدی نظیرحملۀ صدام، البته با تبلیغ (سی.دی.) شاهنامۀ فردوسی، این بارنیز، اعراب خوزستان با بیل و چاقووآنچه در دسترس داشته باشند، بازبه مبارزه با تهاجم بعدی- هرکشوری که باشد- خواهند رفت؟! سحرکلام «فردوسی» را دست کم نگیرید، محتوا که مهم نیست! حکیم فردوسی توسی در مورد «کُرد کُشی» و » جَهرُمی کُشی» اردشیربابکان، و هندی کُشی (ماهندوستان می گیریم اما بنظرذبیح بهروزآن زمان گویا خوزستان را میگفتند!) و ،آلانی کُشی و گیلانی کُشی و برانداختن کامل نسل «بلوچ«ها ،بوسیلۀ انوشیروان دادگر، داد سخن داده است، که تنها به ذکرچند بیت به عنوان نمونه بسنده میکنم و به بلوچها و کردان و جهرمی ها و گیلانی ها ،و،آلانی ها هم نظیر ترکان و اعراب توصیه می کنم خود مشروح سهم خویش را در شاهنامه بخوانند، و مادران این ملتها، ملیتها و بقول استاد «تیره»ها، برای بچه های خویش از آنها داستان شب بسازند! البته امروزه از بد حادثه،برجای نشستگان آلانی ها نظیرهندی ها، فارسی بَلد نیستند و لذا توصیه من به آنها فایدۀ چندانی نخواهدداشت، زیراازتوانائی نعمت شاهنامه خوانی آنهم برای فرزندان دختر و پسرشان چند صدسالی است که محروم شده اند. جای نشینا ن آلانی ها مجبورند مثلاً با اصل ترکی داستان های صمد بهرنگی یاهوپ هوپ- نامۀ طاهرزاده فعلاًبسازند، و هندی های استعمارزده(که ناچارانگلیسی هلاهل را جایگزین فارسی شکرکرده اند)، از شکسپیر و جیمس جویس و .. و یا از اساطیر بی پایان خود مانند «رامایانا» و ..برای فرزندان خود نغمه سرائی کنند. نظرفردوسی و شاهنامه اش در مورد ملیتها(تیره ها)ی ساکن در کشور ایران بقرار زیر است:

۱بلوچ کُشی: انوشیروان»دادگر«وقتی دادمردم بلوچ رابا نسل کُشی آنهادرمیآورد. فردوسی می فرماید:

سراسر بشمشیر بگذاشتند        ستم کردن ِ»لوچ» برداشتند

بشد ایمن از رنج ایشان جهان       «بلوچی« نماند آشکار و نهان!

همه رنج ها خوار بگذاشتند        در و کوه را، خانه پنداشتند!

ازایشان فراوان و اندک نماند!        زن و مرد و جنگی و کودک نماند!

دوست گرامی ام آقای دکتر حسین بُر، در سخنرانی «انجمن پژوهشگران ایران » در دانشگاه و اشنگتن و در موقع قرائت این بیت با طنزخاصی گفتند: الحمدالله من زنده مانده ام ! مترادف آوردن «لوچ» با «بلوچ» هم، دَب و ادبی است که فردوسی توسی بنا نهاده و خواجه نظام الملک توسی در سیاستنامه از اوآموخته است. بازخواني جهرمي كشي اردشيربابكان و لالائي گوئي از آن كشتاربه نوباوگان جهرم را، بعهدهْ اهالي آن ديار ميگذارم و ميگذرم،توصيهْ من آن است كه از اين ببعد، جهرمي ها و كردها ،نام پسران خود را به پاس «ايران دوستي» و قدر شناسي، «اردشير» بگذارند.

۲گیلک و دیلمی کشی: انوشیروان«دادگر«بسرعت برگیلان و دیلم تاخته،داد آنان را هم در می آورد.

ز گیلان تباهی فزونست از این      ز نفرین، پراکنده گشت، آفرین

از آن جا یگه سوی گیلان کشید       چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید…

چنین گفت کای- در ، ز خُردوبزرگ      نباید که ماند پی ِشیر گرگ

چنان شد ز کشتن همه بوم رَست     که از خون همه روی کشور بشُست

زبس کُشتن و غارت و سوختن      خروش آمد و نا لۀ مرد و زن

زکشته به هرسویکی توده بود گیاها، بمغز سرآلوده بود

به دنبا ل این عدالت گستری و دادگری شاهانۀ انوشیروان :

زگیلان هرآنکس که جنگی بُدند      هشیوار و ،باداد، و سنگی بدند

ببستند یکسر همه دست خویش!      زنان از پس و کودک خُرد پیش

اگر شاه را دل ز گیلان بخَست       ببُریم سرها زتن- ها بدَ ست

دل شاه خشنود گردد مگر        چو بیند بریده یکی توده سر

برایشان ببخشود شاه جهان       گذشته شد،اندر دل او نهان

نوا خواست از گیل و دیلم دو صد      کزان پس نگیرد کسی راه بد

۳هندی کُشی: فردوسی «پاک زاد» دربارۀ فتح خیالی هندوستان، و زهر چشم گرفتن از آنان بوسیلۀ انوشیروان «دادگر» که با لشکرش طی الارض میکرده، می فرماید:

وز آن جایگه شاه لشکر براند      بهندوستان رفت و چندی بماند…

بفرمان، همه پیش اوآمدند       بجان هرکسی چاره جو آمدند

ز دریای هندوستان تا دو میل       درم بود و دیبا و اسبان و پیل

بزرگان همه پیش شاه آمدند       زدوده دل و نیکخواه آمدند

بپرسید کسری و بنواخت- شان       بر اندازه بر، جایگه ساخت- شان

بدل شاد برگشت از آن جا یگاه       جهانی پر از اسب و فیل و سپاه

۴آلانی کُشی: فردوسی توسی در مورد آلانیان(نام منطقه و قومی در جمهوری آزربایجان کنونی) نیز همانند هندیان، بباج- ستانی خسرو دادگر میپردازد و می فرماید:

همه روی کشور نگهبان نشاند      چو ایمن شد، از دشت لشکر براند

ز دریا به راه آلانان کشید       یکی مرز و یران و بیکار دید

همه پیش نوشیروان آمدند       ز کارگذشته نوان آمدند

چو پیش سراپردهْ شهریار       رسیدند با هدیه و با نثار

برایشان ببخشود بیدارشاه       ببخشید،یکسرگذشته گناه

بفرمود تا هرچه و یران شدست     «کُنام پلنگان و شیران شدست»….

به ایرانیان گفت :»آلان » و «هِند»     شد از بیم شمشیر ما چون پَرَند!

صرفنطر از اینکه ظاهراً و بنا به اشعار ذکر و نقل شده در این نوشته، » ایران » فردوسی شامل بلوچستان و گیلان و دیلم و آلان و کردستان و نیز مازندران نمیشود، همچنانکه اهواز و كرمان و زابل و سیستان و کابلستان (افغانستان کنونی)  را شامل نمیگردد. فردوسی در یکی از مداحی های فراوان خود از سلطان محمود غزنوی میگوید:

کنون پادشاه جهان را سِتای       به بزم و به رزم و به دانش گرای

شهنشاه ایران و زابلستا ن ز قنوج تا مرز کابلستان

خداوند ایران و توران و هند همان مرز چین تا بدریای سند

خداوند هند و خداوند چین خداوند ایران و توران زمین

چو دارا از ايران به كرمان رسيد      دو بَهر، از بزرگان ايران نديد

چو صدمرد بيرون شد از روميان      ز ايران و اهواز و زهراميان؟

چو از شهر زابل به ايران شوم      به نزديك شاه دليران شوم

از ايران ره سيستان برگرفت     ز آن كارها مانده اندر شگفت

برون رفت مهراب كابل- خداي     سوي خيمهْ زال زابل- خداي

چنانكه اشاره شد منظور فردوسی از چین همان ترکستان است، چرا كه او شاعري مداح بود و نه محقق و جغرافي- دان و مردمشناسي آگاه. این تحریفات و اشتباهات را بر او ( ولی نه بر فردوسی- پرستان دکاندار، که از وی پیغمبری میخواهند بسازند) میتوان بخشید،اما نمی توان آنها را نادیده گرفت.

به ترکان چنین گفت خاقان چین که کردیم بر چرخ گردنده زین

هُرمزچهارم پسر براستي دادگر انوشیروان ، که از طرف مادر (كه بنام «قاقم» يا «تاكوم» يا «قاين» از او ياد شده) منسوب به امپراطوري»گوی تورک(ترک آسمانی)» بود. انوشیروان جهت رفع خطر «ایستمی خاقان»، هرمزچهارم را جانشین خود ساخت، باز فردوسی،مادر هرمز «ترک زاد» را به چین منسوب میکند:

به پرسید هرمز، ز مهران ستاد        که از روزگاران چه داری بیاد

چنین داد پاسخ بدو مرد پیر        که ای شاه گوینده و یادگیر

بدانگه کجا مادرت را ز چین فرستاد خاقان به ایران زمین..

بدو گفت بهرام: ای ترک زاد به خون ریختن تا نباشی تو شاد

تو خاقان نژادی نه از کیقباد که کسری ترا تاج بر سر نهاد

در داستان تقسیم ارث فریدون میان فرزندان، مرزهای نامشخص سه برادر را چنین بیان میکند:

یکی روم و خاور،دگر ترک و چین سیم دشت گردان ایران زمین

استاد گرامی آقای دکتر جلیل دوستخواه،ملاحظه میفرمایید که این اشعار نه برای خواباندن بچه ها مناسب است، و نه بکار وحدت ملی ایران کنونی مورد نظر شما میاید!. جهت بی نصیب نماندن هموطنان کُرد از محبت هاي فردوسي توسي، و نوازش های شاهنامه این سند «هویت ملی؟» به اشاره ای بسنده میکنم :

۵کُرد کُشی : این مهم را اردشیر بابکان مؤسس سلسلۀ ساسانیان با شبیخون لشکر «پارسی»، بر کُردان که نسبت تعدادشان «یک به سی» بوده است، چنین به انجام می رساند:

چو شب نیمه بگذشت و تاریک شد      جهاندار با کُرد نزدیک شد….

برآهیخت شمشیر و اندر نهاد گیا را ز خون بر سر افسر نهاد!

همه دشت از ایشان سر و دست گشت بروی زمین ،کُرد بر، پَست گشت!

بی اندازه، زیشان گرفتار شد       «سترگی و نا بخردی » خوار شد

همه بوم-هاشان بتاراج داد!        سپه را همه «بدره «و «تاج» داد

باز توصیه می کنم جهت تکمیل این لیست، در کنار عرب کُشی و ترک کُشی، شاهنامۀ «حکیم» توس را ، هر ملیت یا بقول شما هر » تیره «ی ایرانی، بخش مربوط بخودشان را از شاهنامه، این (کتاب مقدس شعوبیۀ جدید) که جهت تحقیر و نابودی شان نازل شده، آیه وار، برای تعلیم و لالایی گفتن و خوابانیدن بچه های خود برگزینند و با لحن زورخانه ای و یا قهوه خانه ای بخوانند! بخصوص بچه های بلوچ از اینکه خود، از این کشتار » قِسِر در رفته » و از دید آن حکیم جهان بین، فردوسي بزرگ مخفی مانده اند نمی دانم چه احساس شَعَفی به آنها دست خواهد داد! تکرار میکنم شرح این قصابی ها اگر با تصویر سی- دی و یا فیلم همراه باشد بهتر باعث خواب راحت بچه ها و سلامت روحی آنها می شود! تا نظر حضرت استاد چه باشد؟.جهت حسن ختام چون «دعوا برسر لحاف مُلا است» و ترک مسئلۀ اصلی در  ایران ایدئولوژیک (پان فارسیسم و پان ایرانیسم همراه با خمینیسم) است و همۀ این مقالات متواتر هم به این خاطر نوشته می شود، گوشه ای از سخن حکیم ابوالقاسم فردوسی پاکزاد را در مورد ترکان نقل می کنم که امید است زبان حال استاد گرامی نباشد:

۶ترک ستیزی و ترک کُشی:

سخن بس کن از هرمز ترک زاد        که اندر زمانه مباد این نژاد

که این ترک زاده سزاوار نیست        کس او را به شاهی خریدار نیست

که خاقان نژاداست و بد گوهر است      به بالا و دیدار چون مادر است

با وجود اینکه در جای دیگر میفرماید:

که ترکان «بدیدن» پری چهره اند » به جنگ اندرون پاک بی بهره اند

اما شاعر تابع «تنگي قافيه ْ» ما این سخن خود را، بنا به مصلحت، فراموش کرده و میسراید:

ابا سرخ ترکی،بدی ،گربه چشم(؟!)     توگفتی دل از رده دارد به خشم

که آن ترک بد ریشه و ریمن است      که هم بد نژاد است و هم بد تن است

تن ترک بد ذات بی جان کنم       زخونش دل سنگ مرجان کنم

از آن پس بپرسید،ازآن ترک زشت که ای دوزخی روی دور از بهشت

چه مردی و نام و نژاد تو چیست؟!       که زاینده را بر تو باید گریست

بُود ترک،»بد طینت» و » د یو زاد»      که نام پدرشان ندارند یاد!

به پيروي از كردها و جهرمي ها ما قتل عام شدگان:( بلوچ،گيلك و ديلم،ساوه اي و ترك و ..) از هندي ها و آلاني هاهم ميخواهيم كه از اين پس نام فرزندان پسرخود را بنام نامي قتال آريائي- ايراني اجداد خودشان ( خسرو= كِسرا، انوشه و انوشيروان، و عادل و دادگر و..) بگذارند!

اشاره شد که واژۀ «ان- ایر+آن» یعنی پدر نشناس- ها ،در برابر «ایر+ آن» يعني «شريف» قرار دارد. در این ناسزاگوئی، فردوسی بزرگوار، معنی لغوی آنرا افاده فرموده است و برای وحدت ملی ایرانیان چه «تحبیب قلوبی» بهتر از مصرع آخر این بیت میتوان یافت؟!: که نام پدرشان ندارند یاد! بی سبب نیست که ایران پرستان ِپان فارسیست ما «شاهنامه» و در واقع «تحقير نامه» را «سند هویت ملی» قلمداد میکنند.

«خرد گرایی» خاص دانای طوس، در بیت زیر، گل میکند و به تبلیغ خرافات پرداخته میگوید:

چنین داد پاسخ که من جادوام؟ ! ز مردی و از مردمی یکسوام

حکیم ابوالقاسم فردوسی، ترکان فاتح در عمل را، در عالم خیال مغلوب میکند و به عقده گشائی شفا نیافته تا به امروز در مریدان میپردازد:

وزین روی ترکان همه برهِنه        برفتند بی اسب و بار و بُنه

رسیدند یکسر به توران زمین        سواران ترک و سواران چین..

ز ترکان جنگی فراوان نماند       زخون سنگها جز به مرجان نماند

سپهدار ایران به ترکان رسید       خروشی چو شیر ژیا ن بر کشید

ز خون یلان سیر شد روز جنگ       بدریا نهنگ و به خشکی پلنگ!

البته میدانید هرمز چهارم براستی برخلاف پدرش نوشیروان پادشاه عادلی بود و شرح آن در شاهنامه آمده است: سر گنجداران پر از بیم گشت/ ستمکاره را دل بدو نیم گشت… اما چون ترک است پس از نظر فردوسی، مجرم است. حکیم ابوالقاسم فردوسی، با الهام از شهرت دیوار چین و نام «سدسکندر»، بین» ایران » و «توران» خیالی خود، تالی «دیواربرلین» را با کمک البته مهندسان «هندي و رومي» و نه «ايراني» ایجاد میکند! و اهالی» ایران «را «رَمِه » و مردم «توران» را «گرگ» قلمداد میفرماید:

به دستور، فرمود کز «هندوروم»       کجا نام باشد به آباد بوم

زهر کشوری مردم ژرف بین       که استاد یابی،بدین برگزین

یکی باره از آب برکش بلند         بُنَش پهن و بالای او ده کمند!

بسنگ و بساروج از ژرف آب        برآورد تا چشمهْ آفتاب !

همانه کزین گونه سازیم بند         ز توران به ایران نیاید گزند

نباید که باشد کسی زین به رنج       بدِه،هرچه خواهند و ، بگشای گنج

کشاورز و دهقان و مرد نژاد نباید که از ار یابد ز باد (؟) !

یکی پیر مؤبد،بدان کار کرد بیابان همه پیش دیوار کرد

دری بر نهادند زآهن بزرگ        «رمه» یکسر ایمن شد از بیم «گرگ«

این ابیات اگرمارابه «سد نوشیروانی»راهنمایی نمیکند ( که بعضی خیالپردازان آنرا دیوار «دربندخزران» تصورکرده اند) اما در عوض از این اغراق شاعرانه در می یابیم که :

فردوسی،به مسایل زمانش بُعد اسطوره ای داده ، و با تحریف نام و محتوای اساطیرهندی، آنها را ایرانی تلقی کرده، نام اقوام را مبدل به افراد نموده است: «تو- ای- ری – یا» ی هندی را «تور» نامیده و بخطا و به عمد جد ترکان، قلمداد کرده و :»سائی- ری- ما» ی هندی را «سَلم «یعنی جد سامی ها (اعراب، یهودیان،آرامیها و -،و..) نامیده و :» آ ایری- یا » را بنام» من در آوردی «ایرج» جد ایرانیان گفته تا چیزی از اسطورۀ  «سام و حام و یافَث» تورات و قران کم نیاورد! در ضمن جهت تشدید کینه های قومی، با وجود آنکه میداند که آژداها(ک) ربطی به سامی ها ندارد، او را با نام جعلی «ضحاک» عرب قلمدادکرده، جد پنجم «رستم» دستان رقم میزند، رستمی که از نظر او ایرانی نیست! اما پاسدار ایران است! اسفندیار در تبلیغ دین زردشتی و رَجَز خوانی و تفاخر نژادی خود، چنین رستم دستان را تحقیر میکند.

که دستان بد گوهر،از دیو زاد        بگیتی فزون زین ندارد نژاد

که ضحاک بودش به پنجم پدر       ز شاهان گیتی بر آورد سر…

تو از جادوئی زال گشتی درست       و گرنه تن تو همی «دخمه» جُست

فردوسي ضمن «نژاد پرست» بودن، كه در ستايش ايرانيان، و در تحقير ترك ها، اعراب و بلوچ ها و .. حالت بيمار و ناسالم آن آشكار است، در ضمن «نژاده پرست «هم ميباشد. اشرافيت دوستي و نژاده پرستي او، بر نژاده پرستي وی اغلب غلبه ميكند،چنانكه در مورد «رستم»ِبد گوهر و ضحاک تبار، چون نسب به: زال»زابل- خدا»و مهراب «كابل- خدا»ميبرد و شه- زاده و نژاده است، با ستايش از نژاد رستم ياد ميكند و ميگويد:

نژادي از اين نامورتر كراست؟       خردمند گردن نپيچد زراست

«نژاده پرستي» و داشتن تباراشرافي، براي فردوسی،برتر از نژاد پرستي آريائي است، در بيت زيردر افتخار به افراسياب كيكاووس،به اوج خود ميرسد:

نسب از دو شه دارد آن نيك- پي       ز افراسياب و ز كاووس كي

جالب است که آنزمان نیز مثل امروز» کنتراتهای بزرگ» ما نند سد سازی در انحصار» پیرمؤبدان» و آقازاده های آنها بوده است!

۷سامی ستیزی و عرب کُشی: حکیم ابوالقاسم فردوسی،علت شکست ایران ساسانی از اعراب مسلمان را نه از فساد سیستم مذهبی- کاستی ِحاکم بر ایران ، و نبود نسبی آن در میان اعراب مسلمان، بلکه از گردش چرخ بوقلمون و دورفلک سرنگون میداند، و چنین ترویج خرافات میفرماید:

نه تخت و نه دیهیم بینی، نه شهر      کز اختر همه تازیان راست بَهر

که تا من شدم پهلوان از میان       چنین تیره شد بخت ساسانیان

چنین بیوفا گشت گردان سپهر        دژم گشت و از ما ببُرید مهر

همان تیغ کز گردن پیل و شیر        فکندی بزخم اندر آورد زیر

نَبُرَد همی پوست بر تازیان!        ز دانش زیان آمدم بر زیان

ز راز سپهری کس آگاه نیست       ندانند کاین رنج کوتاه نیست

چنین است راز سپهر بلند تو دل را بدرد من اندر مبند

که زود آید این روز اهریمنی        چو گردون گردان کند دشمنی..

حکیم ابوالقاسم فردوسی که مدعی است:

وگر خود نداند همی «کین» و «داد»       مرا «فیلسوف» ایچ پاسخ نداد!

خود، حکیمانه عنان کینه را رها میسازد و در نامۀ رستم فرخزادبه سَعدِ و قاص و در نوشتۀ یزدگردسوم به مرزبان طوس میسراید:

بمن باز گوی آنکه شاه تو کیست؟       چه مردی و آیین و راه تو چیست؟

بنزد که جویی همی دستگاه         «برهنه سپهبد، برهنه سپاه»

چو «شُعبه مُغیره» برفت از گوان        که آید بر رستم پهلوان..

این «مُغیرة بن شُعبه » بقول» بَلعَمی» به نقل از طبری- سال ۲۴ هجری – رستم را گفت: «بهتر بود این را از اول می گفتید که بعضی از شما ایرانیان بندگان دیگرید، از ما،عَرَبان کسی را کس دیگر برده نیست از رفتار شما دانستم که کار مُلک شما بِشُد، مُلک به چنین شیوه و آئینی نپاید».

استاد گرامی آقای دکتر جلیل دوستخواه، می بینید سخن آن «برهنه سپهبدِ»  تازی (بقول اهانت آمیز استاد پورداوود) بسیارمعقول تر و منطقی تر از کلام رَمالانۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی است.

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او    ور بحق گفت جدل با سخن حق نکنیم

و جواب رستم به نقل فردوسی چنین است:

ولیکن چو بد، اختر بیوفاست       چه گویم که امروز روز بلاست

مرا، گر محمد بود پیش رو       ز دین کُهَن گیرم این دین نو

(ریاکاری فردوسی در برابر سلطان محمود و مسلمین،كه حرف ناگفته به دهن رستم فرخزاد ميگذارد)

همی کژبود کار این گوژپُشت !       بخواهد همی بود با ما در شت

از این ما ر- خوار، اهرمن چهرگان!     ز دانایی و شرم بی بهرگان!

نه گنج و نه نا م و نه تخت و نژاد همی داد خواهند گیتی بباد

چنین است پَرگار چرخ بلند!       که آید بدین پادشاهی گزند!

از این زاغ- ساران بی آب و رنگ     نه هوش و نه دانش ،نه نام و نه ننگ

بدین تخت شاهی نهادست روی       شکم گرسنه ، مرد دیهیم جوی

انوشیروان دیده بُد این به خواب     کزین تخت بپراکند رنگ و آب

کنون خواب را پاسخ آمد پدید زما بخت، گردون بخواهد کشید..

فردوسی توسی آنگاه از زبان رستم فرخزاد نتیجۀ ستاره بینی و ي را با دخالت دادن ترکان در جنگ اعراب مسلمان با ساسانیان(؟!) که از افاضات و اضافات خاص خود حکیم است، چنین بازگومیکند:

ز دهگان و از ترک و از تازیان        نژادی پدید آید اندر میا ن

نه دهگان نه ترک و نه تازی بود       سخن ها بکردار بازی بود

همۀ این پیشگویی های آنچنانی را رستم فرخزاد،بگفتۀ » فردوسی» از رَمل و ستاره بینی بازگو میکند!:

بیاورد «صلاب» و اختر گرفت!؟ ز روز بلا دست بر سر گرفت

ز«بهرام» و «زهره« است ما را گزند! نشاید گذشتن ز چرخ بلند

همی «تیر» و «کیوان» برابر شده است     «عطارد« به برج» دو پیکر«شده است

آخر اگر مسئول بدبختی های فردی و ملی ما، ستارگان هستند. حکیم ما و مقلدان شعوبی کنونی اش چرا یقۀ اعراب آن روزي و امروزی را ول نمی کنند. جواب این خرافۀ فردوسی و پیشکسوتان و پیروان وي را، حکیم بزرگوار، عمر خیام نیشابوری در سه رباعی چنین داده است:

اجرام که ساکنان این ایوانند         اسباب تَرَدُدِ خردمندانند

هان تا سر رشتهْ خرد گم نکنی        » آنانکه مُدَبرند! سرگردانند

و » زبان راز» فلک را چنین بازگومیکند:

در «گوش دلم» گفت فلک پنهانی        حکمی که قضا بود!زمن میدانی؟

در گردش خویش، اگرمرا دست بُدی        خود را برَهاند می ز سرگردانی!

بالاخره به همۀ این پندارهای باطل که فردوسی از آنها «فلسفۀ تاریخ»اش را ساخته و پرداخته است، خیام اين چنین بر همهْان موهومات و خرافات، و پندارهاي بدوي و كودكانه خط بطلان میکشد:

نیکی و بدی:» که در نهاد بشر است!»      شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکُن حواله، کاندر ره «عقل»       چرخ از توهزارباربیچاره تراست

عمرخیام اندیشۀ انسان- خدائی را ارائه کرده و با آن خرافه زدائی می کند:

مائیم که اصل شادی و کان غمیم        سرمایۀ داد- ایم و نهاد ستمیم

پَستیم و بلندیم و کمالیم و کم- ایم         آئینه ی زنگ خورده و جام جم- ایم

ناصرخسرو(معاصرفردوسی)، در شعرمشهورش، چنین جواب خرافه گوئی های فردوسی را میدهد:

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را        برون کن ز سر باد خیره سری را

بَری دان ز افعال چرخ برین را        نکوهش نشاید ز دانش بری را

چو تو خود کنی اختر خویش را بد        مدار از فلک چشم، نیک اختری را..

ظاهراً خردگرایی حکیم طوس مقید به رَمالی و تعبیر خواب و .. است و نه تجربه و محاسبه و عقل و ارادۀ آزاد بشری. فردوسی در شاهنامۀ خود، حَبَشی کُشی در معنی نسل کُشی ِانوشیروان دادگر را از قلم انداخته است، که جهت تکمیل لیست «دادگری » انوشه روان، از گفتۀ مورخین (دستورنوشیروان به فرمانده لشکرش را) نقل میکنم: «هر که به یَمَن اندراست از حبشه، همه را بکُش، پیر و جوان و مرد و زن و بزرگ و خُرد(را)، و هر زنی از (مردي از )حبشه باردارد شِکمش بشکاف و فرزندان بیرون آور و بکُش(!) و هرکه اندر یمن موی بر سر او جَعد:(فِر)است، چنانکه از آن حبشیان بُوَد و ندانی که او از حبشیان و فرزندان ایشان است همه را بکش.»نقل از : زرین کوب، دوقرن سکوت، چاپ اول(سانسورنشده از طرف مؤلف) صفحۀ ۳۴، برگرفته از «تاریخ طبری» و «تاریخ بلعمی «:( که ترجمۀ خلاصه ای از تاریخ طبری است با اضافاتی تا زمان خودش). نکتهْ بسیارمهمی که آن بانوی قشقائی در خوابانیدن بچه هایش باید دقت میکرد شاهنامه سرائی در مورد دخترانش و نگاه براستی شرم آور فردوسی در شاهنامه نسبت به زن (بانوان) میباشد، که متأسفانه آن بانوی ترک قشقائی(كه من او را بي بي خانم مينامم) از معنی آنها بیقین بی خبر مانده بود، که ریشه در اساطیر زروانی، زرتشتی و مانوی و ..دارد. می توان از كتابهاي: دینکرد، زاتسپرم، مینوخِرد و بُن دهشن، نيز و متون مانوی شاهد آورد: «جَهی» که بعضی، این زن بدکاره را مخلوق اهریمنی، برای فریب آدم ( آفریده اَهرَمَزد ) می دانند، این زن بدکاره نماینده از ، میل و شهوت و گناه و فریب (مرد) است ( نگاه شود به زروان. آر.سی.زنر.،صفحا ت: ۳۰۳­، ۲۸۴) نظر شرم آور حکیم ابوالقاسم فردوسی،راجع به زن الهام گرفته از چنان » پندارها» است که وظیفۀ اخلاقی استاد اوستا و گاتها شناس ما، و دیگر حقیقت دوستان، بجای کتمان و توجيه این حقایق و حتی آراستن و تبلیغ شان، بیان علمی و نقد بیطرفانه آنهاست.

فردوسی در مورد زن ها از جمله می فرماید:

که پیش زنان راز هرگز مگوی         چو گوئی سخن بازیابی به کوی

به کاری مکن نیز فرمان زن          که هرگز نبینی زنی، رای زن

کرا از پس پرده دختر بود         اگر تاج دارد بد اختر بود

کرا دختر آید به جای پسر          به از گور داماد، ناید به بر

یکی دختری بود پوران بنام         چو زن شاه شد کارها گشت خام

چو این داستان سربسر بشنوی         به آید ترا، گر به»زن» نگروی

به گیتی بجز پارسا- زن مجو         زن بد کنش خواری آرد به روی

بدوگفت از ین کار ناپاک «زن»         هُشیوار با من یکی رای زن

کسی کو بود مهتر انجمن          کفن بهتر او را ز فرمان زن

چو زن زاد دختر، دهیدش به گرگ! که نامش ضعیف است و ننگش بزرگ!

تبه گردد از خفت و خیز زنان          بزودی شود سست چون بی- تنان

کند دیده تاریک و رخساره زرد         بتن سست گردد، به رخ لاجورد

ز بوی زنان موی گردد سپید !         سپیدی کند از جهان نا امید

چو چوگان کند گوژبالای راست         ز کار زنان چند گونه بلاست

به یک ماه یکبار از آمیختن ! گر افزون بود، خون بود (خود) ریختن

مرا گفت چون دختر آمد پدید        ببایست اش اندر زمان سربرید

نکُشتم، بگشتم ز راه نیا!          کنون ساخت برمن چنین کیمیا

معلوم می شود که کُشتن دختران تنها بنا به ادعای اسلام، در عرب جاهلی وجود نداشت (اجازۀ ازدواج با چهارزن برای هرمرد مسلمان با آن ادعا در تناقض است)، ایرانیان آریائی نیز ازطلایه داران آن بوده اند

سیاوش ز گفتار زن شد تباه       خجسته زنی کو ز مادر نزاد

مبارک است استاد این گفتار نیک شاهنامه ،اما اینکه :

زن و اژدها هردو در خاک به         جهان پاک از این هردو ناپاک به

بقول شما الحاقی باشد یا نه، به نوشتۀ خانم مهری بهفر تغییری در اصل اندیشۀ فردوسی یا بهتر بگوئیم پیام شرم آور شاهنامه نسبت به بانوان نمی دهد که مدعی ایست:

زنان را ستائی سگان را ستای       که یک سگ به از صد زن پارسای

البته من همۀ اشعاری که سرکار خانم مهری بهفر در جوابگوئی به شما، نقل کرده بودند نیاوردم. اشعار خرافی و شرم آور زیاد در شاهنامه حکیم توس هست که بقول خیام: «درخانه اگر کس است یک حرف بس است» ( به مقالهْ: «چهرهْ زن در شاهنامه فردوسی» نوشته حسین فیض الهی و حید- دیلماج شمارۀ ۶ صفحه ۵۲-۵۷ نیز رجوع فرمائید). شخصاً پیشنهاد میکنم در این تعلیم تخصصی شاهنامه، برای ملیتهای محکوم و محروم ایران ، آن بانوی قشقائی و دیگر بانوان نیز دست بالا بزنند و اشعار فراوان مربوط به تحقیر زنان را برای دخترانشان بجای لالائی بخوانند، تا کینه زن به مرد نیز درکنار سایر کینه- ها، قوام گرفته و پرورده شود.

بقول سلیمان در تورات، پان فارسیست های ما دارند»باد» کینه و نفاق با سخنان حکیمانۀ فردوسی میکارند،که مسلما «توفان» بزرگ آنرا بزودی «همه با هم «درو خواهیم کرد. «نسیمی» از آ ن «توفان» را بخاطر مقالۀ  «چه کنیم که سوسک ها سوسک مان نکنند» با مدیرمسؤلی غلامحسین اسلامی و سردبیری مهرداد قاسم فر و با کارکاتوریستی مانا نیستانی در تمام مناطق ترک نشین (بقول شما آذری نشین) ملاحظه فرمودید !

باش تا صبح دولتش بِدَمَد      کین هنوز از مطالع سحر است.

بهرحال در حکایت بانوی قشقائی ِشما،حُسن قضیه آن بود که نه خودش و نه فرزندانش مثل ابوالعلاء مُعری از سخنان حکیم ابوالقاسم فردوسی، چیزی نمی فهمیدند، کاش آن مادر قشقائی، بجای رزمی و یا قهوه خانه ای خواندن آن شعرها، مثل مثنوی، در بیات ترک آن اشعار را میخواند! برخلاف غزل و حتی قصیده، شاهنامه خوانی رزمی، ریتمی آهنگین و گوشنواز به شعر فردوسی برای بچه ها ندارد! مردم فارسی زبان اهل منطق و تعقل هم، وقتی از کسی حرفهای «بی سروته» می شنیدند بهم می گفتند:» داره شاهنامه می خونه » و وقتی کسی حرف مهمی میزد و دیگران توجه نمیکردند با اعتراض می گفت: » آقا شاهنامه که نمی خوانم» یعنی دارم حرف حسابی میزنم! اگراشتباه میکنم تذکر بدهید! «عبید زاکانی» این تک ستارهْ طنز پرداز ادبیات کلاسیک فارسی نیز به استقبال اشعارفردوسی، بسبک خودش رفته و کش و واکش» رستم» و «هومان» رابیان فرموده است!(عبید زاکانی – دیوان – اخلاق الاشراف- صفحات ۱۹ – ۲۰ / چاپ اقبال ۱۳۳۲ تهران،تصحیح بسيار بد عباس اقبال(.

من نمی دانم در مبارزه با خرافاتِ آخوندها، بجای برگزیدن یک سَمبُل خِردگرا، شادی دوست ، دانشمند و فیلسوفی چون حکیم عمرخیام نیشابوری، چرا به اندیشه های ارتجاعی و ننگ آور (ضد زن و نژاد و نژاده پرستانۀ) فردوسی چسبیده ایم و ول کُن معامله هم نیستیم. یا میتوانستيم به سراغ خداوند سخن «نظامی» برويم، راستی این چه کج اندیشی و خطای دید و تحلیل است كه گرفتارش شده ايم؟ بنا بر قاعده اکثریت مُریدان و سرسپردگان فردوسی- مثل سایر مُقلدان-هیچ تصویر و تصور درستی از محتوای افکار او و نامناسب بودنش با معیارهای امروزی(حقوق بشر و مدرنیته) ندارند.

شاهنامه فردوسی در هر چهار داستان اساسی اش سخت «پیرمرد سالارانه« است. در این چهار داستان تراژیک، علاوه بر تبلیغ خرافات اسطوره ای و افکار ارتجاعی، چون: تقدیر و سرنوشت، تحقیر نژادی و تباری رستم (ازطرف اسفندیار)، جهاد و کشتار دینی (اسفندیار اسطوره اي جهت تبلیغ دین زرتشتی)، جنگ های قومی و نژادی ) ایران و توران) و … همواره در همه جا، «پیری و ایستائی و بقای تاریخی سنت»، بر  » جوانی و پویائی و حرکت و تحول تاریخی آینده ساز» پیروز می شود.

قهرمانان شاهنامه همگي مردند و زنان و مادران- شان، اكثراً سرنوشت غم انگیزی دارند. مثلا «تهمینه» مادرسهراب را فردوسی دوبار برحسب ضرورت مطرح می کند: یکبار در رختخواب رستم (که اسب اش:»رخش» را گم کرده) می رود، و بار دیگر پس از دو و اقعه ناچیز، تهمینه را می بینیم که بعد از قتل ناجوانمردانه پسرش سهراب بدست پدرش رستم (شوي يك شبه اش) ، چند ماه بعد در تنهائی به صندوق عدم می رود و از محنت هستي آسوده می شود. ماندن همهْ این «پیر مردان» در شاهنامه، به معنی گرایش روحی «سازندگان» آن اسطوره ها و نیز «گوینده و سراینده آن» یعنی فردوسی توسی به این نوع نظام «پیرمرد سالار» و «جوان کُش » است و حاکی از تمایل به» کهنسالار گرائی » نویسندگان «خدای نامک» یا نامه خسروان، و خود فردوسی بعنوان سراینده شاهنامه است.

روح شاهنامه نفی «نوگرائی» طراوت و خلاقیت و پیشرفت بشری است: که هم در وجود زنان و هم در وجود جوانان تجلی می کند، و هر دو مورد بی مهری پیرمرد سالاری سنت پرستِ شاهنامه اند، که :»یزدان پرستی توأم با خسرو پرستی» را که هر دو هم نرینه اند می ستاید: اهورمزدا مرد است و حداقل نُه زن دارد ( یسنا، بند ۳۸و۳۶). در ضمن اهورمزدا با دخترش «ارت» و نیز به روایت دیگر با «اسفندارمذ» بنابه سنت مبارک «ازدواج با محارم» با «خوتک دس = خوا- ايت- و اداثا» ازدواج می کند و ایزد آذر (آتش) پسر و نوه اهورمزدا شمرده می شود (ایسنا بند۱۷) و لذا تعداد زنانش به يازده عدد ميرسد:(جلال الدين آشتياني،زرتشت،صفحهْ:۳۲۰) قابل توجه است که زن و زندگی از یک ریشه و مرد و مردن از یک اصل اند. با وجود این ایراد اساسی در محتوای این چهار حماسه در شاهنامه ، بخصوص شاهکار همه آنها یعنی حماسه رستم و سهراب، از نظر طرز بیان و برخورد قهرمانان و توصیف مطلب، فردوسی کاملاً موفق بوده و از این لحاظ، بهترین حماسه پرداز ادبیات فارسی شمرده می شود. اینکه حماسه سرائی و شعر حماسی و رجزخوانی که جزئی از آن است تا چه حد شعر یا نظم است مقولهْ جدی دیگریست.

اما آقای دکتر دوستخواه در حاشیهْ آنچه راجع به «جهان شمولی» فردوسی گفتید، لازم به ذکر است که هرگز تأثیر نسبتاً اخیر شاهنامه فردوسی به جهان غرب و شرق، قابل مقایسه با تأثیر تاریخی و عمیق «هزار و  یکشب» و «شهرزاد قصه گو» ی آن در اندیشه غربی و شرقی نیست و متأسفانه برخلاف ترجمه های آن به زبان لاتین و سپس سایر زبان های اروپائی، ترجمه فارسی اش بوسیلهْ «طسوجی» عمر صد و پنجاه ساله دارد. لذا در ادبیات فارسی و سایر ادبیات شرقی، تآثیر غیرمستقیم از طریق زبان اصلی آن یعنی عربی داشته است.

در نقد علمی (محتوا و شکل) شاهنامه، حیرت من در انتخاب فردوسی بعنوان سمبل وحدت ملی و شاعر پیشتاز ادبیات فارسی افزونتر می شود وقتی مشاهده می کنم که بقول آن شاعر اگر:» فردوسی و انوری و سعدی » هر سه «پیامبران» شعر فارسی شمرده شَوَند، همو بدرستی حکیم نظامی را «خداوند» سخن نامیده است. معلوم نیست چرا ما به پیروی از آخوندها که می گویند: » اولین کسی که قیاس کرد شیطان بود » از مقایسهْ محتوا و شکل شاهنامه با مثلاً خمسه نظامی می ترسیم.

نظامی از نظر محتوا: انسان گرا، ستاینده و حرمت گذارنده به زن، فاقد جنبهْ نژادپرستی، دیگرستیزی، و خرافاتی از آن قبیل است. برجستگی نظامی در آن میان از لحاظ شکل و و فرم نیز ، تصویر پردازی، تابلو سازی، قدرت تخیل استثنائی، ترکیبات زبانی و لغوی و زبان شعری قوی، نظامی داستان پرداز تخیلی را در کنار مولوی و حافظ غزل سرا قرار می دهد که در قله ادبیات کلاسیک غنی شعری فارسی قرار می گیرند. راجع به زن و نظر كلي شعرای ادبیات فارسی، كتاب: سيماي زن در ايران، تأليف جلال ستاري،نشر مركز،۱۳۵۷،تهران مراجعه شود. تحلیل روانکاوانه و نقد علمی اسطوره ها و داستان های حماسی شاهنامه فردوسی نظیر آنچه که «زیگموند فروید» در تحلیل داستان «ادیپ» نوشته ی «سوفکل» به آن پرداخته است و در آن «معرفت ناخود آگاه» نمایشنامه نویس یونانی و پدید آورندگان ناشناس این اسطوره شهر «ته ب» یونانی را به وجود «عقده ادیپ» در مردان بصورت علمی، منطقی و عقلانی تحلیل کرده است، کاری بس مشکل و خارج از کادر تخصصی من و امثال من است، با آنکه آقای فریدون هویدا احتمالاً با الهام از «تاریخ مذکر» آقاي دكتر براهني، مدعی شدند که ما ایرانیان بجای (و شاید در کنار) «عقدهْ ادیپ» : (عشق ناخود آگاه به مادر و نفرت از پدر) به » عقدهْ رستم » مبتلا هستیم ( عشق به سنت و پیری و کشتن پسر و آینده ). اما از ادعا و طرح سادهْ مساله، تا تحلیل روانکاوانه و جدی داستان ها و اسطوره ها (با وجود الگوی فروید) جهت ارائهْ طرحي كلي، از روانشناسي اجتماعي يك جامعه، فاصله بسیار است.

طبیعی است که نه فروید مدعی بوده که سوفکل به موضوع «عقدهْ ادیپ» آگاهی علمی و خود آگاهی داشته و نه تحلیل های جدي بعدی از اساطير شاهنامه،از فردوسی، روانکاوی خود آگاه نسبت به محتوای روانکاوانهْ اسطوره هایش می سازد. اگر بقول کسروی ( در پیرامون ادبیات، صفحات ۱۸۱-۱۷۹) در هزاره فردوسی روح مداح و ماشین بدون کلاج و ترمز شیفتگانش،از فردوسی،  «فیلسوف، سپهبد و پزشک و  …..» ارائه دادند، باید منتظر بود که نسل بعدی آنها از او روانکاو و جامعه – شناس که به ضرورتهاي ابدي تاریخ ايران جواب می دهد، و همه چیزدان بتراشد! اخیراً سایتی از طرف مؤمنین فردوسی برای شاهنامه خوانی درست شده که دیدنش قابل تامل است ! بهرحال در پایبندی به عقل: هر سخن جائی و هر نکته مقامی دارد.

حال که بقول حافظ عیب های) فردوسی را از دیدگاه انسانی، حقوق بشر، عقل و نیز آزادی و برابری انسان ها برشمردم و به دیدگاه ایدئولوژیک، نژاد- پرستانه و زن- ستیزانهْ او جهت تبلیغ دروغین «برتری» تبار و نژاد مورد ادعای خودش، و تحقیر تبار و نژاد ملت ها و اقوام دیگر اشاره کردم ، به ارزش ادبی، شاهنامه هم از منظر نقد، نظر کوتاهی در حد اين مقال افکنده شد حال، جنبهْ دیگری از شاهنامهْ شناسی فردوسي، یعنی » پیرمردسالاری» و «سنت پرستی» آن را بیان خواهم کرد و از هنرش هم خواهم گفت. پیش از این اشاره شد که حکیم ابوالقاسم فردوسی اسطوره پردازی بزرگ و داستان سُرائی ماهر است که در چهارچوب «نظم»  یا  «شعر» حماسی به داستان سُرائی می پردازد. بازیگران مورد نظر همهْ این داستان های حماسی را : » پیرمردان» و یا «بزرگ مردان» تشکیل می دهند. بنابه انتظار، زن در شاهنامه نقش بسیار جزئی و فرعی داشته و همواره بعنوان «زیب جلال» و یا ضد قهرمان وارد صحنه می شود و سپس ناپدید میگردد.

درچهار داستان حماسی بزرگ شاهنامه یعنی: داستان رستم و سهراب، داستان سیاوش، داستان رستم و اسفندیار و بالاخره داستان رستم و شغاد، همواره جوانان و مردان کشته می شوند و پیران و پیرتران بر سرخاک آنان برَغم گریه و مویه کردنهای فراوان پابرجا میمانند. یعنی در این طرز بیان، رجز خوانی ها و توصیف «مناظرو مراياي» جنگ، و زد و خورد پهلوانان، که عموماً بطرز استادانه ای سروده شده است، همیشه «آینده و ابداع» یعنی «جوان می میرد و «گذشته و سنت»  یعنی «پیر» باقی می ماند.

– در داستان رستم و سهراب، پسرجوان كشته ميشود و پدر پير زنده می ماند.

– در داستان سیاوش با اینکه او از » و رِ گرم» یعنی امتحان بیگناهی بوسیلهْ آتش، رو سفید بیرون می آید و آتش، سیاوش را به سبب بیگناهی او نمی سوزاند (!؟) و لذا راستگوئی وی در امتناع از همخوابگی با نامادریش که ملکه کشور هم هست، بر همگان آشکار میشود، باز این سیاوش است که تبعید شده و به نیرنگ «گرسیوز» گرفتار آمده و کشته می شود و پدر پدر زن های سیاوش زنده می مانند.

– در داستان رستم و اسفندیار نیز ، گشتاسب خودکامه عملا ولیعهد و پسرش اسفندیار را به نیت کشته شدن او بدست رستم، به مصاف وی می فرستد، و زال پیر، پدر رستم نیز با اینکه بخوبي می داند (!؟) که: » سرنوشت کسی که اسفندیار را بکشد، بنابه حکم تقدیر، کشته خواهد شد، با این حال پسرش رستم را کمک می کند تا اسفندیار را بکشد و با مرگ اسفندیار جوان، گشتاسب و رستم پیر زنده می مانند.

– در داستان کشته شدن رستم بدست شغاد، که در آن قهرمان کتاب فردوسی یعنی رستم قبل از مرگ، بنا به اصل قبیله ای «انتقام»، قاتل خود يعني برادرش شغاد را نیز با تیر می کشد، و صفحهْ كين- خواهي  نزديكان بسته ميشود، بدین ترتیب دو پسر زال می میرند و پدر پیرشان زنده می ماند.

ایران و مسائل ایران – دکتر ضیاء صدر / بخش اول

ایران و مسائل ایران – دکتر ضیاء صدر / بخش آخر

3 نوامبر 2010 Posted by | فارسی, فدرالیسم, مقاله - تحلیل, ملیتهای ایران, حقوق اقوام, حقوق زنان, حرکت ملی, دمکراسی, زبان مادری | , , , , , | ۱ دیدگاه

نگاهي به ادبيات كودك و نوجوان با تأكيد بر آثار صمد بهرنگي

مقدمه

مقاله اي كه در ذيل مي آيد ، متن كنفرانسي است كه پيش از اين در انجمن فرهنگي ساوالان در مونترال از سوي نگارنده ارائه شد  و البته قسمتهايي از آن نيز  از سوي همين نويسنده  در پاييز 1385 در ايران و در ماهنامه رودكي به چاپ رسيده بود.

نگاهي به ادبيات كودك در آزربايجان:

آيا مي توان منشأ غنا و تنوع موجود در آثار فولكوريك آزربايجان را تنها و تنها در ذوق و خلاقيت پديدآورندگان آن آثار دانست؟ پاسخي كه صمد بهرنگي به اين سؤال ، در مقاله «ادبيات و فولكلور آزربايجان» تحت عنوان فرعي « سازيمين سؤزو» كه نام مجموعه اي منظوم از سهند است مي دهد به قدركفايت ، كامل و در خور تعمق است. او درباره منشأ اين تنوع و غنا معتقد است كه عدم ثبت و كتابت اين آثار به علل تاريخي ، جغرافيايي و زباني يكي از مهمترين دلايل سرشاري و غناي آثار فولكوريك آزربايجان است. در دوره هاي پيشين ادبايي كه توانايي راه يابي به دربار سلاطين را داشته و از سواد نوشتن و خواندن نيز بهره مند بوده اند اغلب به زبانهاي ديگري همچون فارسي يا عربي شعرو نثر خود را پديد آورده اند ، اما كم نبوده اند شاعران و داستان سرايان خوش ذوقي كه ميان مردم مي زيسته و داستانهايي براي آنها پرداخته اند و اين داستانها هرگز به كتابت درنيامده با اينحال سينه به سينه و نسل به نسل توسط مردم سروده و پرداخته شده و بدين ترتيب آثار فاخري در فولكوريك آزربايجان پديد آورده است.

ترديدي نيست كه آثار فولكوريك به دليل سادگي نثر، روايي ، سهولت كلام و حتي در بسياري موارد با توجه به مضمون و محتوا ارتباط تنگاتنگي با ادبيات كودك دارد. از ديرباز ، اين پدربزرگها و مادربزرگها بوده اند كه در شبهاي بلند زمستان با نقل داستانهاي عاميانه و فولكوريك و نيز خواندن اشعاري ساده و كوتاه كه در ادبيات آزربايجان ، باياتي ( دوبيتي ) ناميده مي شود ، كودكان را به گرد خويش جمع كرده و الگوهاي ذهني آنها را در قالب شخصيت ها و قهرمان هاي داستانهايشان مي آفريدند.اصولاً فولكولور منعكس كننده احوالات و آرزوهاي فروخورده طبقات محروم هر اجتماعي است.

البته بسياري از داستانها و اشعار فولكوريك آزربايجان نيز توسط عاشق ها در مراسم ها و همراه با موسيقي مخصوص خود اجرا شده است و برخي از اين داستانها نيز شرح حماسه ها و دلاوري هاي قهرماناني است كه مخاطبشان همه مردم از بزرگ و كوچك بوده و با نقل تاريخ و روايت شورافكني هاي ايشان ، هر فردي را با هر سن و سالي به خود مي كشيده است.ازجمله اين داستانهاي رزمي و تاريخي مي توان به داستانهاي مربوط به كوراوغلو اشاره كرد كه قهرمان مبارزه با خان ها و برهم چيدن ظلم وستم اربابان در آزربايجان بوده و منبع الهام بسياري از داستان پردازي هاي بعدي و آهنگ ها بوده است. داستانهاي دده قورقود نيز از ديگر نمونه هاي برجسته ادبيات فولكوريك آزربايجان است. دده قورقود يا همان ريش سفيد و ائلجه بيلن قوم ، حكيم و خردمند ايل بوده كه پهلوانان را نامگذاري مي كرده و بدون مشورت با او كسي كاري انجام نمي داده است. بنا به گفته صمد بهرنگي درمقاله هنر و ادبيات ، دده قورقود مجموعه اي مشتمل بر 12تا 17 داستان است كه از قديمترين و معروفترين آثار فولكوريك مردم آزربايجان به شمار رفته و از نظر ارزش بديعي و زيبايي كلام و نيز سجايا و سنن مندرج در آن با معروفترين داستانهاي حماسي جهان قابل مقايسه است.صمد در اين مقاله اين سخنان را با استناد به كتاب « دده قورقود علي لسان طايفه ي اوغوزان » چاپ استانبول به سال 1322 هجري قمري كه توسط معلم رفعت كليسلي به نظم درآمده ، گفته است.

به عقيده صمد ، افسانه مهمترين بخش فولكولور است كه به بهترين و اصيل ترين نثر هر زبان نگاشته شده و خصوصياتي دارد كه آن را از افسانه هاي ملل ديگر متمايز مي كند. صمد ، افسانه هاي فولكولر آزربايجان را به سه دسته تقسيم مي كند:

دسته اول همچون داستانهاي كوراوغلو و دده قورقود كه حاوي دلاوري ها و شرح پهلواني هاي قهرمانان آن در مبارزه با ظالمان و اربابان است. دسته دوم كه صرفا عاشقانه بوده همچون داستانهاي « عاشق غريب» ، «طاهر ميرزا» ، «اصلي و كرم». دسته سوم نيزافسانه هايي است كه براي كودكان ساخته و پرداخته مي شود.در ميان دسته سوم ، قهرمانان افسانه ها اغلب داراي خصوصيات مشابهي هستند . به عنوان مثال شخصيت ديو يا شخصيت وزير داراي ويژگيهاي خاص خود است ؛ همينطور شخصيت هايي نظير روباه و گرگ ونيز كچل.

بطور خلاصه مي توان گفت كه منشأ ادبيات آزربايجان بطور عام و ادبيات كودك آزربايجان بطور خاص ، همان داستانها و افسانه هاي فولكوريك است ؛ قرن 16 و 17 ميلادي اوج بالندگي و شكوفايي ادبيات فولكوريك آزربايجان و خلق افسانه هاي بي مانندي نظير داستانهاي كوراوغلو است و اين خود ناشي از عواملي نظير انتقال پايتخت توسط شاه عباس صفوي به اصفهان و جانشين كردن تدريجي زبان فارسي به جاي زبان تركي توسط وي است . اين عامل و عوامل ديگري همچون قيام جلالي لر و جنگهاي خونين ايران وعثماني موجب پديد آمدن افسانه هاي بي مانندي نظير كوراوغلو و يا توقارقانلي عاشق عباس است.

صمد كه بود ؟

مي خواهيم صمد را به عنوان برترين چهره ادبيات كودك در دوران معاصر نه فقط در سرزمين آزربايجان بلكه در سرتاسر ايران بشناسيم. صمد كه در هنگام مرگ تنها 29 سال سن داشت پدر ادبيات كودك و نوجوان ايران دانسته شده است. چرا؟واقعيت آن است كه قلم زدن براي كودكان هم سخت است و هم آسان. حرف زدن با آنها راحت است از آن جهت كه براي حرف زدن با آنها نيازي به كلمات بزرگ و پر طمطراق ادبي نيست . گوينده كافي است كه صادقانه هر آنچه درذهن دارد را به زبان آورد تا كودك بفهمد. با اين حال حرف زدن و نوشتن براي بچه ها دشوار هم هست چرا كه بچه ها را نمي شود فريب داد. بايد حرف راست بگويي تا آنها باور كنند. قوه تميز و تشخيص كودكان خيلي خوب عمل مي كند. از اين روي وارد شدن به دنياي ادبيات كودك و قلم زدن در اين مقوله جرأت و جسارتي خاص مي خواهد . صمد بهرنگي كه در تيرماه 1318 شمسي در جنوب محله چرنداب تبريز و درميان خانواده اي زحمتكش به دنيا آمده بود ، يكي از آن آدم هاي پردل و جرأتي بود كه كودكان را به عنوان مخاطب نوشته هاي خويش برگزيد و تا پايان عمر كوتاهش بر اين طريق ماند. البته براي اينكار دلايلي هم داشت كه در ادامه ذكر مي شود. صمد در سال 1336 پس از فارغ التحصيلي از دانشسراي تربيت معلم ، آموزگار روستاهاي آزربايجان شد و 11 سال يعني تا پايان عمر خويش را در روستاهاي ممقان ، قدجهان ،  گوگان، آخيرجان و نيز آذرشهر به آموزگاري پرداخت. او در كنار آموزگاري به نوشتن داستانهايي براي كودكان ، ترجمه ،‌نگارش مقالات تربيتي و اجتماعي و از همه مهمتر جمع آوري ادبيات فولكولور آزربايجان و تلاش فرهنگي بي وقفه در مسير جان بخشيدن به زبان مادري خويش مي پرداخت.  البته در اين ميان در دانشگاه تبريز نيز به عنوان دانشجو به فراگيري زبان انگليسي مي پرداخت. سرانجام در نهم شهريور 1347 در رود ارس در ساحل روستاي شام گواليك غرق و جسدش را در 12 شهريور از آب گرفته و در گورستان اماميه تبريز به خاك سپردند. به قول شاعره نامدار ، فروغ فرخزاد هر آدمي به هر حال اسمي دارد و در جايي به دنيا مي آيد و روزي هم از دنيا مي رود . اينكه اسمش چيست و كجا به دنيا آمده كه مهم نيست .

صمد در مقاله هايش خود را با نامهاي مستعاري نظير اين موارد ، معرفي كرده است : بهرنگ ، صاد ، ص.قارانقوش،‌چنگيز مرآتي ،‌ داريوش نواب مراغي ، بابك بهرامي ، ص.آدام ، آدي باتميش.

در باب مرگ صمد ، حرف و حديث فراوان است . تنها كسي كه به هنگام مرگ با اوبوده فردي است به نام حمزه فلاحتي يا فراهتي كه برادرش اسد بهرنگي او را به عنوان دوست برادرش شناسايي نكرده است. اسد بهرنگي در اين مورد مي گويد كه صمد بعد از اينكه در تابستان 47 به دعوت جلال آل احمد براي ارائه كتاب الفبايي كه نوشته بود به تهران رفت ، در برابر پيشنهاد دريافت پول به شرط تحويل تمام عيار كتابش مقاومت كرد و سرخورده و نااميد به تبريز بازگشت و بدنبال پيگيري هاي وزارتخانه يادداشتي 7 برگي نوشت و فرستاد با اين اميد كه دست از سرش بردارند ولي نيروهاي دولتي به دنبال او آمدند و او را بردند. او موفق شد كه پيش از مرگ ، دست نوشته كتاب الفبا را به دوست همرزمش كاظم سعادتي و دست نوشته هاي تركي افسانه هاي آزربايجان را كه قسمتي از آن به فارسي چاپ شده بود ، به محمد علي فرزانه بسپارد.  تا مدتها پس از مرگ او سخن از شباهت مرگش با مرگ مرموز افرادي نظيرغلامرضا تختي بوده و هركس به نوعي آن را يك قتل سازمان يافته يا مرگي اتفاقي و ناشي از عدم توانايي صمد در شناكردن دانسته اند . اما جان كلام را در اين باره جلال آل احمد گفته آنجا كه مي گويد : « مي خواهم چو بيندازم كه صمد عين آن ماهي سياه كوچك از راه ارس خود را به دريا رسانده است تا روزي از نو ظهور كند. »

اما در دو حوزه متفاوت بايد صمد را شناخت:

اول در حوزه سياست است چرا كه صمد بهرنگي روشنفكري آرمانخواه بود كه در عين داشتن افكار مترقي هرگز از گذشته و تاريخ سرزمين خويش نبريده و بدون تعصب كوركورانه به دنبال احياي آن بود. به عنوان مثال به هنگام طرح داستان كوراوغلو براي خواننده اين نكته را متذكر مي شود كه بايد قهرمانان زمان خود را جستجو كنيم چراكه زمان و مكان افسانه هاي قديمي تنگتر بوده و كهنه شده است. صمد با تأثير شگرفي كه بر ادبيات ايران به ويژه ادبيات كودك داشت و همينطور به اين دليل كه از طبقه محروم و زحمتكش جامعه بوده و همواره در زندگي و داستانهاي خويش در پي رويارويي و مبارزه با بورژوازي حاكم و طبقه اشراف بوده موجب شده كه بسياري از گروههاي سياسي آن زمان او را متعلق به خويش و هم آرمان خود معرفي كنند. به عنوان مثال چريك هاي فدايي خلق به واسطه همين آرمان ها و نيز ارتباط او با امير پرويز پويان او را منتسب به خود و عضو هسته تبريز دانسته و حتي در تظاهرات هاي انقلاب 57 عكس او را با خود حمل مي كردند . از سوي ديگر صمد برخي از داستانهاي خود را به كساني تقديم كرده كه موجب ايجاد چنين شبهاتي شده است . مثلاً داستان بسيار معروف اولدوز و كلاغها را به كاظم و روح انگيز تقديم كرده و گويا روح انگيز كه او هم آموزگار بوده همان روح انگيز دهقاني خواهر اشرف دهقاني است كه در اوايل انقلاب 57 به دليل وابستگي به احزاب چپ كشته شد و كاظم نيز كاظم سعادتي همسر روح انگيز است كه به هنگام حمله ساواك خودكشي كرد . به همين دليل اين گروه نيز او را هم مسلك خود مي دانند . از سوي ديگر بسياري از نهضت هاي مبارزاتي آزربايجان از آن روي كه صمد با علاقه اي وافر به جمع آوري آثار و تلاش در مسير احياي زبان تركي پرداخته بود ، او را از آن خود مي دانند حال آنكه صمد در يكي ازمقالات خود صريحا خود را از گرايشات پان تركيستي مبرا دانسته و حتي در جوابيه اي كه در تابستان 47 در مجله خوشه به چاپ رسانده صراحتا مي گويد كه نبايد هر چيزي را صرفا به اين دليل كه به زبان مادري ما است ستايش كرد .

 

واقعيت آن است كه در عين اين كه نمي توان منكر وجود گرايشات و آرمان هاي چپ و سوسياليستي در صمد شد ،‌صمد تا پايان عمر خويش هيچگاه عضو هيچ گروه و دسته سياسي نبوده . او فقط معلمي بود كه به كارش عشق مي ورزيد و با تمامي وجود به كودكان تعلق داشت.

بهرنگي در حوزه ادبيات : در مورد نوع نوشتن و آثار مكتوب صمد ، نظريات مختلفي وجود دارد: گروهي معتقدند صمد نويسنده اي رئاليسم است كه قصه گويي نمي كند بلكه فراتر از آن قالب داستان را براي آگاهي و بيداري نسلها و توده ها و به منظور عصيان عليه تباهي ،‌ارتجاع ، ظلم و استثمار و همدردي با كارگران و زحمتكشان جامعه انتخاب كرده .اين دسته نوشته هاي صمد را فاقد غناي ادبي لازم دانسته اند. در پاسخ به اين دسته بايد گفت كه صمد تمام زندگيش را وقف كودكان كرده بود و بس. خودش در جايي نقل مي كند كه به خاطر كودكي از ميان شاگردانش كه از پدرش كتك خورده بود به گوشه اي مي رود و ساعتها گريه مي كند . علاوه بر اين اگرچه صمد خود هيچ ادعايي نداشته ولي نبايد از ياد برد كه نوشته هاي صمد به دو دسته متفاوت  تقسيم مي شود : در مورد داستانهاي كوتاه صمد بايد گفت كه از آنجا كه صمد كودكان را به عنوان مخاطب خويش برگزيده بوده و سادگي ، رسايي و دوري از هرگونه بازي با الفاظ از لوازم داستان كودك است ، بنابراين نثر صمد به عنوان يك نويسنده كودك بهتر از هرگونه نثري بر دل و جان مخاطبانش مي نشيند و اتفاقاً بهترين و شيواترين نوع نوشته براي اين رده سني همان است كه صمد انتخاب كرده چرا كه او يك رمان نويس بزرگسالان نبوده كه نيازي به لفظ پردازي در نوشته هايش داشته باشد.دسته دوم مجموعه مقالات اوست كه با يك نگاه اجمالي مي توان به آن دسته از افرادي كه نوشته هاي صمد را فاقد غناي ادبي لازم دانسته اند پاسخ مناسبي داد. چرا كه صمد در اين مجموعه مقالات به خوبي توانسته اطلاعات و دانش وسيع خود را در زمينه هاي متفاوت در قالب نثري بسيار زيبا و در عين رعايت سادگي به خواننده منتقل كند. از اين نظر مي توان گفت شيوه او به شيوه سهل ممتنع كه مورد استفاده گويندگان بزرگي همچون سعدي بوده است ، مي ماند.

گروه ديگري نيز نوشته هاي صمد را نمايش تضاد طبقاتي و ترويج كننده روحيات راديكاليستي دانسته اند . در پاسخ به اين گروه نيز بايد ابتدا چهره دقيقي از اوضاع اجتماعي و اقتصادي ان عصر بدست آورد . واقعيت آن است كه نوشته هاي صمد آينه تمام نمايي از تضاد طبقاتي موجود در جامعه آن روزگار است . او در هيچ يك از نوشته هايش دست به مبالغه نزده بلكه در تمامي آثارش به ويژه در مقالاتي كه مي نوشته هرجا سخن از اين فاصله هاي طبقاتي است ، بلافاصله نام محل و مردمي كه خواننده مي تواند با مراجعه به آنها عين آن واقعيات را در آن روزگار ببيند به دست او مي دهد و هرگز حرفي نزده كه بعداً قادر به اثبات آن نباشد. با اين حال اين نكته را هم نبايد از ياد برد كه عصر صمد ، عصر انقلابيون راديكال بوده و اين روحيات شفاف و بي پيرايه نيز فقط مختص او نبوده بلكه همه جوانهاي آن عصر داراي چنين روحياتي بوده  اند . از حيث ادبي مي توان نوشته هاي صمد را در اين عصر به نوشته هاي محمود اعتمادزاده از جمله داستان« دختر رعيت» او نزديك دانست . صمد در همان ابتداي داستانهايش تكليف خواننده را روشن مي كند و موضع خويش را آشكارا اعلام مي كند . مثلاً در ابتداي داستان اولدوز و كلاغها به نقل از اولدوز – قهرمان داستان – مي گويد : اين بچه ها حق ندارند داستان مرا بخوانند : يك – بچه هايي كه همراه نوكر به مدرسه مي آيند. دو- بچه هايي كه با ماشين سواري گرانقيمت به مدرسه مي آيند. از همين جمله مي توان به شدت مبارزه تمام عيار صمد با سرمايه داري پي برد. در اينجا شايد به صمد انتقاد شود كه تقسيم بندي بچه ها با اين معيار از اين حيث كه خود انتخابگر شرايط اقتصادي خانواده اي كه در آن به دنيا آمده اند نيستند ، صحيح نيست. و حتي فراتر از آن ، اتفاقاً لزوم خواندن اينگونه داستانهاي آگاهي بخش كه نمايشگر نوع زندگي بخش عظيمي از توده هاي مردم در آن عصر بوده براي بچه هاي طبقه سرمايه دار بيشتر بوده چرا كه هدف از خواندن داستانهايي مثل داستانهاي صمد نمي تواند صرفاً لذت بردن از اين داستانها باشد بلكه آگاهي بخشي و اطلاع از شرايط جامعه هدف اصلي و والاتر صمد بوده است. در پاسخ به اين انتقاد بايد گفت كه شكي نيست كه صمد به عنوان يك معلم كودكان خود بر اين نكته واقف بوده و به نظر نگارنده اين سطور هدف از نوشتن اين جملات در ابتداي اين داستان اين نيست كه اگر كودكي از طبقه مرفه جامعه خواست آن را بخواند ، از همان ابتدا كتاب را ببندد و كنار بگذارد . بلكه او با دركي كه از حس كنجكاوي ، تحريك پذيري و نيز وجود محك هاي دقيق روحي براي تشخيص سره از ناسره بطور فطري در كودكان داشته اين جملات را نوشته . او ميخواسته حساسيت چنين كودكي را نسبت به نوع زندگي و شرايط حاكم بر زندگي ميليونها كودك هموطنش كه در وضعي بسيار متفاوت از او مي زيسته اند برانگيزد. خود او در مقاله اي با عنوان ادبيات كودكان كه در شماره 36 مجله نگين در سال 1347 به چاپ رسيده تصريح ميدارد كه « ادبيات كودكان بايد پلي باشد بين دنياي رنگين و بي خبري و در رؤيا و خيال هاي شيرين كودكي و دنياي تاريك و آگاه غرقه در واقعيت هاي تلخ و دردآور و سرسخت محيط اجتماعي بزرگتر ها. كودك بايد از اين پل بگذرد و آگاهانه و مسلح و چراغ به دست به دنياي تاريك بزرگترها برسد. در اين صورت است كه بچه مي تواند كمك و يار واقعي پدرش در زندگي باشد و عامل تغيير دهنده مثبتي در اجتماع راكد و هردم فرو رونده…. بايد جهان بيني علمي و دقيقي به بچه داد، معياري به او داد كه بتواند مسائل گوناگون اخلاقي و اجتماعي را در شرايط و موقعيت هاي دگرگون شونده دايمي و گوناگون اجتماعي ارزيابي كند.» در همين مقاله در نقد كتابي با عنوان آواي نوگلان كه دقيقاً در جهت عكس انديشه هاي صمد ، به منظور ديكته كردن مجموعه بايد ها و نبايدهاي اخلاقي به كودكان نگاشته شده ، مي گويد : « وصفي كه در كتاب آواي نوگلان از بچه بد و لولو شده است ، درست وصف ميليونها بچه فقير و كارگر و قاليباف و ولگرد هموطن ماست.» او در داستان هايش به خوبي اين انديشه خود را نمايان مي سازد .

خصوصيات كودكان قهرمان داستانهاي صمد:

بچه هايي كه صمد دغدغه آنها را دارد و از آنها حرف مي زند غالباً بچه هاي فقيري هستند كه بيشتر روز را كارگري مي كنند ، اغلب سر و وضع كثيفي دارند ،اگر لازم بدانند براي سير كردن شكم خود حتي دزدي هم مي كنند ، شجاع و نترس هستند و اگر كسي حقشان را بخورد يا به غرور انساني آنها توهين كند سنگي بر مي دارند و به طرفش پرت مي كنند و يا فحشي به او مي دهند . اغلب گروهي كار مي كنند و به شدت ياور يكديگرند ، اگر كسي بين آنها مظلوم تر از بقيه باشد ديگران حقش را مي ستانند براي اينكار اگر لازم باشد حيله اي هم ترتيب مي دهند . رابطه ياشار و اولدوز در دو داستان اولدوز و كلاغها و همينطور اولدوز و عروسك سخنگو بر همين اساس است . همينطور است رابطه ميان قهرمانان داستان 24 ساعت در خواب و بيداري و ساير داستانها.

معرفي آثار صمد :

از صمد بهرنگي آثاري در حوزه هاي متفاوت وجود دارد كه صرف نظر از يادداشت هاي پراكنده اي كه عمر كوتاهش مجال نظم بخشيدن به آنها را نداد ، بقيه آثارش در چند مجموعه قابل دسته بندي است : نخست – داستانهاي كوتاهي كه براي كودكان نوشته است و عبارتند از: اولدوز و كلاغها ، اولدوز و عروسك سخنگو، كوراوغلو و كچل حمزه ، بيست و چهار ساعت در خواب و بيداري ، پسرك لبوفروش ، افسانه محبت ، تلخون ، كچل كفترباز ، سرگذشت دانه برف ، پيرزن و جوجه طلايي اش ، دو گربه روي ديوار ، سرگذشت دومرول ديوانه سر ( چند كلمه درباره افسانه هاي قديمي )، يك هلو هزار هلو، پسرك پنچرگير ، بي نام و …مهمترين داستان صمد كه برنده جايزه هاي متعدد بين المللي در حوزه ادبيات كودك نيز شده ، ماهي سياه كوچولو است.داستانهاي نام برده شده به زبان فارسي نوشته شده اند. با اين حال تعداد زيادي داستان كوتاه از وي به زبان تركي باقي مانده است.

دوم – مجموعه مقالات اوكه با اين عناوين دسته بندي شده اند: آزربايجان و جنبش مشروطه ، مجموعه مقالاتي در مورد تعليم و تربيت كودكان درايران كه در كتابي تحت عنوان «كندوكاو در مسائل تربيتي ايران» به چاپ رسيده ، نيش خندها و ريش خندها ، چند حرف درباره شناخت ، هنر و ادبيات ،  فولكلور و شعر ، افسانه هاي آزربايجان كه بخشي از آن توسط غلامحسين ساعدي به فارسي به چاپ رسيد اما دست نوشته هاي تركي آن نزد محمد علي فرزانه دوست و همراه صمد است ، تاپماجالارقوشماجالار ( مثلها و چيستانها )، پاره پاره ( مجموعه شعر از چند شاعر ) ، انشا و نامه نگاري براي كلاسهاي 2 و 3 دبستان و چند مقاله ديگر . همچنين كتاب الفبا كه حاوي طرح نويني براي آموزش زبان فارسي به كودكان آزربايجان بوده و صمد دست نوشته آن را به كاظم سعادتي سپرده است.

سوم – ترجمه ها : ما الاغها ( عزيز نسين )،‌دفتر اشعار معاصر از چند شاعر فارسي زبان ، خرابكار(قصه هايي از چند نويسنده ترك)، كلاغ سياهه {مامين سيبيرياك} و چند قصه ديگر براي كودكان .

توسط بهرنگي گردآوري و به چاپ رسيده است.

خصوصيات كلي نوشته هاي صمد عبارتند از :

سادگي ، صراحت ، ايجاز كلام و خودماني بودن:

همانطور كه گفته شد اين يكي از مهمترين ويژگي هاي نثر صمد است كه هم در مجموعه داستانها و هم در مقالات او كه براي بيان موضوعات كاملاً جدي نوشته شده اند ، مشهود است.

دربرداشتن انديشه ها و مفاهيم متعالي در قالب اين نثر ساده و روان:

نثر او در بسياري از مواقع با نثر نويسندگان بزرگي همچون آنتوان دو سنت اگزوپري قابل قياس است . او نيز مثل صمد انديشه زيبا و خلاقش را در ساده ترين كلام ابراز داشته . صمد در ابتداي اولدوز وكلاغها مي گويد : آدمهاي بزرگ آنقدر حواسشان پرت است كه قصه مرا نمي فهمند و لذت نمي برند . اگزوپري نيز در شاهكار خود ، شازده كوچولو به نقل از روباه مي گويد : آدمها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارند . آنها چيزهاي ساخته و پرداخته از دكان مي خرند ، اما چون كاسبي نيست كه دوست بفروشد آدمها بي دوست و آشنا مانده اند.

مقالات صمد در عين سادگي از تشبيهات شاعرانه بي مانند و بسيار رسا و قابل فهمي برخوردار است. مثال : صمد در مقاله چند حرف شناخت چنين مي گويد: « … درست در دوره اي كه دانشگاهها و انجمن هاي علمي و فلسفي زير فشار و دستور كليسا تنها به حاشيه نويسي و تفسير كتاب مقدس و نوشته ها و گفته هاي ارسطو مشغول بود ، آتش سوزان دانش نو در رشته هاي مختلف از زير خاكستر سربرمي كشيد و بي وقفه پيكار كرد تا پيروز شد …»

از خلال مقالات او مي توان پي به بسياري از نكات نيمه آشكار يا پنهان تاريخي و حساس برد . مثلاً مقاله آزربايجان در جنبش مشروطه مي تواند يكي از مهمترين اسنادي باشد كه وقايع مربوط به دوره مشروطيت را در تبريز مرور كرده و پس از مطالعه آن كه بسيار موجز و مختصر و در عين حال پربار است مي توانيم به تصوير روشني از تبريز آن روزگار و فعاليت هاي شخصيت هاي مبارزي همچون حيدرعمو اوغلو ببريم.

مستند سازي به ويژه در مقالات و نقل قول هاي مستقيم يا غير مستقيم از دانشمندان و

قلم زدن در حوزه هاي مختلف دانش :

با نگاهي اجمالي به مقالات صمد ، او را نه به عنوان يك داستان نويس صرف براي كودكان كه به عنوان روشنفكري كه در حوزه هاي مختلف دانش وارد شده و از هريك طرفي بسته و ماحصل مطالعات خويش را براي سايرين به زباني فصيح و ساده بيان كرده است ، درمي يابيم . در يكي از اين مقالات ، خود به علت ورودش به حوزه هاي مختلف دانش چنين اشاره مي كند : آنچه خوانديد صحنه ناقصي بود از پيكار عظيمي كه دانش نو با علوم قديمه آغاز كرده بود . پيكاري همه جانبه ، پيكار طرز فكرها ، پيكار حقايق علمي ، پيكار براي زندگي بهتر ، پيكار براي شناختن زندگي و تغيير آن.

اما مهمترين خصوصيت نوشته هاي صمد به ويژه داستانهاي او آن است كه اين نوشته ها همچون آينه اي زندگي او را كه همواره در تلاشي خستگي ناپذير براي حفظ و غنا بخشي به زبان مادري اش سپري شد منعكس مي كنند. غلامحسين ساعدي نويسنده بزرگ معاصر كه از دوستان نزديك صمد بوده است درباره صمد چنين مي گويد : در او عشقي وصف ناشدني به زبانش بود و براي خواندن ، نوشتن و حفظ آن زحمت زياد كشيد. اسم تمامي قهرمانهاي داستانش از ديار خودش است .با الهام گرفتن از داستانهاي كوراوغلو ، دده قورقود و ساير داستانهاي فولكوريك آزربايجان به جمع آوري و گسترش ادبيات آزربايجان مي پرداخت. او در جاي جاي داستانهايش از اشعار و ضرب المثلهاي تركي استفاده كرده و پس از آن هم ترجمه فارسي آن را در متن خويش گنجانده است . به عنوان مثال در اولدوز و عروسك سخنگو اين شعر زيبا را به هر دو زبان از زبان بچه هاي قاليباف مي خوانيم : گئتديم نبات آلماغا ،  ايستكانا سالماغا   ، جيبيمده اون شاهيم يوخ  ، باشلاديم قير جانماغا،   قاپدي چره ك داشيني،   ياردي منيم باشيمي  ،   باشيمين قاني دورمور ،   سسله ديم قارداشيمي.

چرا صمد كودكان را به عنوان مخاطب خويش برگزيده بود؟

يكي از اصلي ترين و مهمترين وجوه شناخت صمد در پاسخ به همين سؤال نهفته است. بي شك يكي از مهمترين دلايل اين انتخاب، همانا عشقي سرشار به كودكان بود كه در وجود او موج مي زد. او معلمي بود دردكشيده كه خود از ميان طبقه زحمتكش جامعه برخاسته و با دردهاي كودكاني كه 11 سال به عنوان معلم با آنها سروكار داشت ، به خوبي آشنا بود. اين عشق سرشار و احساسات انساني او در جاي جاي داستانها و حتي مقالاتي كه مي نوشته به خوبي پيداست و هيچ نيازي به توضيح ندارد. از سوي ديگر او مبارزي از جان گذشته در راه آرمان خود بود. هدف او از اين مبارزه روي كارآوردن قدرتي خاص و حزبي معين نبوده بلكه فراتر از آن او به خلق زحمتكشي مي انديشيد كه با تلاشي خستگي ناپذير در جستجوي يافتن لقمه اي نان بود . از سوي ديگر او آشكارا در مقابل تضادهاي طبقاتي و نظام اشرافي حاكم بر جامعه آن روز اعتراض مي كرد و اين شجاعت و بي پروايي او در انتقاد به نظام حكومتي بطور كل و نظام اداري و بوروكراسي سازماني كه با آن ارتباط داشت يعني وزارت فرهنگ در جاي جاي نوشته هايش ، موضوعي عيان و مشخص است.اما مهمترين نكته در اين ميان آن است كه صمد كودكان را برگزيد چون از سويي معتقد بود نظام اجتماعي آينده مبتني بر تربيت نسلي پرشور و آگاه از ميان كودكان امروز است و بدون تربيت و تعليم چنين كودكاني هرگونه مبارزه اي بي نتيجه و  عقيم خواهد ماند . از سوي ديگر او در قالب داستان براي كودكان مي توانست بسياري از انديشه هاي انقلابي و پرشور خود را بيان كند. حال آنكه اگر بزرگسالان را مخاطب خود قرار مي داد و اقدام به نوشتن داستانهايي جدي براي آنها مي كرد هيچگاه نمي توانست تا اين اندازه بي پروايي كرده و افكار خويش را بيان كند . در واقع قالب داستان براي كودكان ، پوششي بود براي صمد تا به وسيله آن هم اقدام به ساختن نسلي مبارز و دانا از ميان كودكان روزگار خويش نمايد و هم اينكه مجالي براي بيان انديشه ها و افكار خويش بيابد و اين انديشه ها به چاپ رسيده و در دسترس همگان از بزرگ و كوچك قرار گيرد. او خود مي دانست كه اگرچه براي كودكان مي نويسد اما بزرگسالي كه هم آرمان او باشد هيچگاه به نوشته هاي او بي توجه نخواهد بود و پيام نا نوشته او را خواهد فهميد.

چرا صمد شاهكارهاي داستاني خودش همچون ماهي سياه كوچولو ، اولدوز و كلاغها و اولدوز و عروسك سخنگو را به زبان فارسي نوشت :

زبان مادري نگارنده اين سطور كه خود در كودكي با داستانهاي صمد آشنا شده و احساسات كودكانه اش به شدت متأثر از اين داستانها قرار گرفته ، فارسي است . به همين علت شايد اولين چيزي كه به نظر مي رسد آن است كه صمد اين داستانها را فارسي نوشت تا همه بچه هاي سرزمينش ايران اعم از ترك و فارس و بلوچ و كرد و عرب بخوانند و آگاه شوند. چرا كه حتي براي خود بچه هاي آزربايجان نيز خواندن و نوشتن به زبان تركي كار آساني نبود و اگر صمد همه داستانهايش را به تركي مي نوشت كودكان ترك زبان نيز كه در مدرسه خواندن و نوشتن فارسي را آموخته بودند نمي توانستند بدون كمك ديگران اين داستانها را بخوانند.او خود در جايي مي گويد: يادگرفتن اگر فقط به خاطر ياد گرفتن باشد يك شاهي ارزشي ندارد. يادگرفتن بايد به خاطر تأثير در ديگران و ايجاد تغيير در محيط زندگي و آدمهاي دور و نزديك باشد. نمي توان منكر اين موضوع شد كه صمد به عنوان يك معلم دلسوز هرگز از نشر و گسترش زبان مادريش غافل نبوده است. اگر مهمترين كار صمد را در حوزه ادبيات ، گردآوري و ثبت و ضبط آثار فولكوريك آزربايجان بدانيم چگونه مي توان گفت صمدي كه با اين دقت و تلاش مداوم به جمع آوري اين آثار پرداخته نسبت به نشر و گسترش آن ها بي تفاوت بوده است. در واقع او با اين داستانها آزربايجان را به تمام معنا به خواننده اش مي شناساند. خواننده از خلال اين داستانها با اسامي تركي ، با آداب و رسوم آزربايجان ، با فرهنگ غني آن ، با ضرب المثل ها و شعرهاي پر مفهوم آن ، با خصوصيات مردم آن ، با قهرمان هاي داستاني و افسانه اي و در يك كلام با تاريخ و فرهنگ آزربايجان به عنوان سرزميني اصيل و ريشه دار آشنا مي شود. با اين حال اگر از زاويه اي ديگر به علل اين انتخاب صمد نگاه كنيم به نتايج ديگري نيز مي توانيم دست يابيم. در اينكه او عشق سرشاري به همه بچه ها داشت هيچ شك و ترديدي نيست همچنانكه داستان اولدوز و عروسك سخنگو را به بچه هاي قاليباف دنيا تقديم مي كند . واقعيت آن است كه صمد در عين اينكه هرگز پيرو انديشه هاي يكسو نگر نبوده با اين حال اين نكته را خوب مي دانسته كه تنها راه براي نشر افكار و عقايدش و همينطور آگاه ساختن و بيداري انقلابي ، آن است كه نوشته هاي او هر چه زودتر و با كمترين تغيير و تحول جبري به مرحله چاپ برسد تا در دسترس همگان قرار گيرد . حال آنكه در دوران پهلوي و زمانه اي كه صمد مي زيست انتشار كتاب به زباني غير فارسي بسيار دشوار و حتي غير ممكن بود.

غلامحسين ساعدي در مقاله «ريشه در خويش» در اين خصوص چنين مي نويسد : هيچ ناشري حاضر نبود قصه هاي جمع آوري شده توسط صمد و بهروز را به زبان تركي به چاپ برساند. من شبانه روز با اين دو صحبت كردم تا توانستم آنها را متقاعد كنم كه فعلاً بخشي از آن به زبان فارسي به چاپ برسد. با اين حال بعد از چاپ نيز صمد راضي نبوده و همواره از من سؤال مي كرد كه بالاخره كي اين افسانه ها به زبان اصلي به چاپ مي رسند. يك آرزو كه تا به امروز جامه عمل نپوشيده است( البته بعدها اسد بهرنگي برادر صمد مجموعه اي از اين داستانها را در تبريز به چاپ رساند . )

صمد در ابتداي داستان اولدوز و عروسك سخنگو به نقل از عروسك و خطاب به بچه ها چنين مي گويد ، چنين مي گويد :من نوشته آقاي بهرنگ را از اول تا آخر خواندم و ديدم راستي راستي قصه خوبي درست كرده اما بعضي از جمله هاش با دستور زبان فارسي جور در نمي آيد. پس خودم مداد به دست گرفتم و جمله هاي او را اصلاح كردم. حالا باز اگر غلطي چيزي در جمله بندي ها و تركيب كلمه ها و استعمال حرف اضافه ها ديده شود ،گناه من است.آن بيچاره را ديگر سرزنش نكنيد كه چرا فارسي بلد نيست. شايد خود او هم خوش ندارد به زباني قصه بنويسد كه بلدش نيست .اما چاره اش چيست ؟ هان؟

علاوه بر اين ،يك اصل غير قابل انكار روانشناسي آن است كه ايجاد هر محدوديت و ممنوعيتي مي تواند خود عامل تحريك كننده اي براي رغبت بيش از حد به موضوع ممنوع شده شود . براي صمدي كه در دوران تحصيل و بعدها تعليم ، همواره با ممنوعيت آموختن و آموزاندن به زبان مادريش مواجه بود كاملاً طبيعي بود كه در پي شناخت اين علت باشد. او خاطره كتاب سوزي هاي بعد از حكومت دمكراتيك آزربايجان را شنيده بود و مي دانست كه آنچه به عنوان فولكلور از داستانها و روايت هاي قديمي آزربايجان در سينه مردم اين ديار به ويژه پيرمردان و پيرزنان روستايي حفظ مي شود اگر جمع آوري نشود با مرگ آنها از بين خواهد رفت و نسل آينده محروم از اين گنجينه با شكوه خواهد ماند. نسلي كه قهرمان نخواهد داشت و نمي داند براي برخاستن ، مبارزه كردن و دلاوري ، براي پرورش خصائل نيك انساني و براي بالندگي به كدامين سرمايه معنوي باقيمانده از گذشتگان ببالد. چنين نسلي بي شك نسلي خمود خواهد بود كه هر چه از بيگانگان بشنود را با دل و جان اطاعت مي كند و هرگز به فكر تغيير و احياي ارزشهاي نيك گذشته نخواهد بود. صمد به عنوان يك نويسنده كودكان ، به عنوان يك مبارز و پيش از همه به عنوان يك معلم راستين به ارزش و سترگي اين رسالت خويش پي برده بود . او همچون پيامبري در كسوت معلم مي دانست كه عظمت و اهميت اين رسالت خطير تا چه حد است . محمد علي فرزانه كسي كه صمد دست نوشته هاي خود را در مورد داستانهاي فولكولور آزربايجان به او سپرده بود ،‌در مقاله اي چنين مي نويسد : در زمانه اي كه نوشتن ، خواندن و حتي صحبت كردن به زبان مادري ممنوع بود ،صمد به فعاليت هاي درخشاني نظير ‌جمع آوري نمونه هاي ادبيات مردم آزربايجان به صورت سيستماتيك و نيز فهم عميق از آنها و سعي در فهماندن و نشر آنها ،بهره برداري از گنجينه فضايل نيك ، شرح روابط انساني و اجتماعي در قصه هاي آزربايجان و نيز تحليل روانشناسانه از وضعيت و بهره  گيري از آن به منظور بنيان گذاري نوع جديدي از ادبيات كودك كه مي توان آن را ادبيات مبارزه( دؤيؤشكن اوشاق ادبياتي) ناميد ، دست زد. هيچ شبهه اي نيست كه صمد نيزهمانند صدها هزار كودك آزربايجاني در بالين خانواده و دامان مادر با فولكلور بخصوص آن نمونه هاي صاف و بومي يعني فولكلور كودك آشنا شده بود. او همچنين در ادامه مي گويد : سالها قبل(1362) در ديداري كه همراه با عليرضا ميانالي با خانواده صمد داشتم از مادرش پرسيدم : مادر مي خواستم از آن لالايي ها و نوازش ها و قصه هايي كه به صمد مي گفتيد اگر به خاطر داريد برايم بگوييد تا بنويسم. مادر صمد چنين پاسخ داد: من براي صمد هم وقتي كه بچه بود وهم بعد از اينكه معلم شد انواع لالايي ، باياتي و قصه را گفته ام. در كودكي من براي او قصه مي گفتم و وقتي كه بزرگ شد او براي من قصه مي گفت . در كودكي فقط گوش مي داد ولي وقتي بزرگ شد آنها را مي نوشت. مرگ ناغافل صمد سبب شد كه خيلي چيزها را از خاطر ببرم و از آن همه الان چيزي به خاطر ندارم.

محمد علي فرزانه در ادامه در مورد علل علاقمندي صمد به ادبيات خلق آزربايجان ، به تأثيراتي اشاره مي كند كه او نيز مثل بسياري از جوانهاي آن زمان از حركت ملي دموكراتيك آزربايجان طي سالهاي 1324 تا 25 پذيرفته بود . اين حركات با اين كه از عمركوتاهي برخوردار بودند وآماج تهمت ها و ناسزاها واقع شدند ، با اين حال  خاطرات ، صداها ، ترانه ها و نوشته هاي پراكنده اي كه از آتش جان به در برده و دست به دست گرديده و به افكار مردم راه پيدا كرده بودند ، هنوز موجود بود . صمد اين فرزند قهرمان ملت چه در آن سالها كه دانش آموز بود و چه بعدها كه معلم شد نمي توانست به اين خاطرات و نوشته هاي با دل و جان محافظت شده از آتش بي اعتنا باشد . همانطور كه محمد علي فرزانه هم اشاره كرده بايد به اين نكته نيز توجه داشت كه صمد 11 سال از عمرش را در روستاهاي آزربايجان به معلمي گذراند و روستاها خود سراسر منبع فولكلور هستند . صمد بهرنگي در جمع آوري داستانهاي فولكوريك تنها نبود بلكه دوست همكار و همرزمش بهروز دهقاني همواره با او بود و علاوه بر اين گروهي از علاقمندان كه در نوشتن نيز دستي داشتند از آنها حمايت و ياري مي كردند . از جمله اين افراد مي توان به حسين محمد زاده صديق ( دوزگون ) اشاره كرد . البته قبل از صمد تلاشهاي پراكنده اي در خصوص اين جمع آوري انجام شده بود ولي صمد و بهروز به همراه سايرين ، به صورت گروهي كار مي كردند و از تلاشهاي انفرادي بي ثمر برحذر بودند . آنها اين نوشته ها را ابتدا در قسمتي از روزنامه كيهان كه به آزربايجان اختصاص داده شده بود چاپ مي كردند و بعدها در نشريه مهد آزادي تبريز .صمد و بهروز دهقاني نه تنها در جمع آوري و انجام تحقيقات با هم بودند بلكه به دليل نزديكي ديدگا ههاي اجتماعي و سياسي ، روش كاري يكساني را نيز برگزيده بودند . آنها هر دو در دانشگاه تبريز درس خواندند و مي توانستند از معلمي در مدارس ابتدايي روستاها دست كشيده و براي تدريس در مقاطع بالاتري اقدام كنند ولي انتخاب خودشان روستاهاي آزربايجان و كودكان ترك زباني  بود كه آنها را عمو صمد و عمو بهروز خطاب مي كردند . شيوه كار آنها به گونه اي بود كه روايت هاي مختلف يك داستان را در شهرها و قصبات مختلف آزربايجان حتي با فواصل بسيار دور مثلاً زنجان و آذرشهر نقل كرده و حتي لهجه خاص گويندگان هر محل را در ثبت و ضبط داستانها رعايت مي كردند. آنها هر دو در زمانه اي كه خواندن و نوشتن به زبان مادريشان ممنوع بود رشد كرده و با اينكه به زبان مادري تحصيل نكرده بودند اما داستان سوزاندن كتابهاي نوشته شده به اين زبان را شنيده و لمس كرده بودند و همچون مناديان زبان مادري و در مسير اعتلاي آن از خانه و كاشانه خود دست كشيده بودند . دوستي محمد علي فرزانه با اين دو از زمان جمع آوري همين داستانهاي فولكوريك كه تحت عنوان افسانه هاي آزربايجان از سوي صمد و از بيم ساواك و به منظور حفظ آنها به وي سپرده شده بود ، شروع شد.

معرفي سمبل هاي بكار رفته در آثار داستاني صمد

بي شك داستان نويسي براي مبارز روشنفكري همچون صمد وسيله اي بود براي دست يابي به اهدافي والاتر . بيداري و آگاهي بخشي به نسل آينده يكي از مهمتري اهداف او بود و بنابراين نمي توان داستانهاي او را تنها به منظور لذت بردن و سرگرم ساختن براي كودكان خواند . كودك در جاي جاي اين داستانها با نمونه ها ، استعاره ها ، پيام هاي مستقيم و غير مستقيم ودر يك كلام با سمبل هايي آشنا مي شود كه صمد براي انتقال انديشه اش به او آنها را به كار برده است . ماهي سياه كوچولو كه برنده جوايز بين المللي متعد شده است ، سراسر لبريز از اين پيام ها است .در اينجا فقط به عنوان نمونه به بعضي از اين سمبل ها اشاره مي شود : پستانكي كه زن باباي اولدوز براي او خريده مثل سقزي است كه در داستان 24 ساعت در خواب و بيداري بكار برده شده . هر دو نماد ساكت كردن و خاموش كردن هستند . در داستان اولدوز و كلاغها ، سگي در خانه اولدوز هست كه ياشار آن را مي كشد. اين سگ كه به تعبير صمد خانه را قرق كرده است مي تواند نمودار نيروهاي امنيتي كه فرصت هرگونه مبارزه را در فضاي استبدادي آن دوره از آزادي خواهان مي گرفتند باشد. در داستان 24 ساعت در خواب و بيداري ،هر كدام از حيواناتي كه در مغازه اسباب بازي فروشي هستند نماد بخشي از مردم اجتماع آن روز هستند.مثلاً شتر اسباب بازي نماد خلقي است كه به خواب رفته و اگر تكاني به خود بدهد مي تواند همه چيز را دگرگون كند.

ماهي پير قصه اش را تمام كرد و به دوازده هزار بچه و نوه اش گفت :ديگر وقت خواب است بچه ها برويد بخوابيد. بچه ها و نوه ها گفتند : مادربزرگ نگفتي آن ماهي ريزه چطور شد؟ ماهي پير گفت : آن هم بماند براي فردا شب. حالا وقت خواب است . شب به خير.يازده هزارو نهصد و نود ونه ماهي كوچولو شب به خير گفتند و رفتند خوابيدند.مادربزرگ هم خوابش برد.اما ماهي سرخ كوچولويي هر چقدر كرد ، خوابش نبرد. شب تا صبح همه اش در فكر دريا بود ….

ستاره باداشيان

مونترال

1 نوامبر 2010 Posted by | فارسی, مقاله - تحلیل, ملیتهای ایران, آذربایجان, آزربایجان, تورک میللتی, حقوق اقوام, حرکت ملی, زبان مادری | , , , , | بیان دیدگاه